کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

۱۲

گاهی وقتها پر میشم از حرف هایی که فقط توی این وبلاگ میتونم بزنم .... یه عالمه حرف انبار میشه تو دلم و توی ذهنم تکرار میکنم که ...بعدا بیام و اینجا بنویسم ... چون همون وقت نمیشه .... به هزار و یک دلیل .... اما بعدا که فرصت و امکان اومدن به اینجا را دارم ... مثل الان ... یادم نمیاد اون همه حرف چی بود !؟ ....... 

 

خیلی وقت ها فکر میکنم چرا مردها اینقدر احمقن !؟... چرا این قدر ساده باور میکنند که کسی دوستشون داره ؟ به گمانم علتش خود بزرگ بینی ای باشه که توی وجود .... مردهای ایرانی هست ....  از مردهای غیر ایرانی خبر ندارم .... اما اینجا ... انگاری که مرد بودن یک نوع تفوق و برتری هست و بزرگترین امتیاز !.....  

مثلا یارو هیچی نداره ... نه پول ... نه تحصیلات ... نه خونه و ماشین ... نه اخلاق خوش ... نه شکل و قیافه ... نه خانواده درس و درومون ...... اونوخ ... با اعتماد به نفس مثال زدنی ... پامیشه میره خواستگاری دختری که .... همه ی این ها راداره ...... فقط چون پسره !... ننه اش هم  ... میشه تلمبه اش و هی بادش میکنه ..... اصلا مادراشون هستند که .... این ذهنیت را براشون درس کردند ........  

حالا نقل منم یه کمی همینه ........ بگو آخه مردک !... تو چی داری که فکر میکنی من عاشقت شدم !؟....  یه راننده  اتوبوس  کم سواد تو درقوزآباد ..... با یه قیافه ی ۶ در هشت قزمیت ... با زن و بچه و ..................... نه آخه .... رو چه حسابی واقعا فکر میکنی .... من با این موقعیتم ... که اندازه ی خوده آسمون با ... زمین موقعیت تو فرق داره .......... عاشق سینه چاک تو شدم !؟ 

اینجاست که .... نفس مرد بودن مساوی میشه با حماقت محض .....  

حقته که این طوری رفتی سر کار .... حالا اینقدر بمون تو خماری ... تا جونت در بیاد .... تا دیگه به زنی که اینقدر برات فداکاری کرده و میکنه ..... خیانت نکنی ....  

۱۱

دیروز راننده تاکسی ای که سوار شدم... میخواست باهام لاس خشکه بزنه !... یکی بود تقریبا هم سن و سال خودم ... با یه قیافه ی معمولی ... نه خیلی خوب نه خیلی بد .... با ته ریشی که بعضی قسمت ها سفید شده بود ... اصلا فکرشم نمیکردم چنین قیافه ی مظلومی ... اینقدر پرور باشه .... 

یه مسیر کوتاه بود....شاید ۱۰ دقیقه هم نشد ... اما از وقتی منو سوار کرد ... هی در مورد ظاهر و هیکلم حرف زد ... از اضافه وزنم ... از اینکه روزه برام خوبه !!.... دست آخر هم که دید محلش نمیزام ... گفت : جسارتا میخواستم بگم ... من از استیل شما خوشم میاد ... دلم میخواست همسرم هیکل شما را داشت !!.... خوش به حال همسرتون .... راستش بهش حسودیم میشه ......  

گفتم : همین بغل نگهدار پیاده میشم (کرایه را قبلا داده بودم).... به عذرخواهی افتاد ... اما ایستاد و پیاده شدم ....  

صندلی جلو نشسته بودم .... به جز نگاهی که موقع سوار شدن و کرایه دادن بهش کردم ... تمام مدت صورتم به طرف پنجره ی بغل بود و بیرون را نگاه میکردم ... یعنی پشت کله ام را میدید .... جز چند تا بله و نخیر .... حرفی باهاش نزدم ... اونم با لحنی خشک ... اما اون از رو نرفت ... هی حرف زد و حرف زد تا ... مجبور شدم پیاده بشم ....... 

مطمئنم اگر ....اندازه یک اپسیلون روی خوش نشونش میدادم ... یه کله و مجانی میرسوندم دم در خونه ........ والبته  حرفاش هی سکسی تر و وقیح تر میشد.... اما من اهلش نیستم ... هنوزم خودمو خیلی برتر از این حرفا و کارها میدونم .... علیرغم همه ی رخت چرکهایی که تو کمدم جمع کردم !... 

اما چیزی که باعث شد بعد از تقریبا ۲ ماه ...بیام و اینجا این خاطره را بنویسم.... حس خوبی بود که از این تمجید احمقانه ... بهم دست داد .... احساس رضایت کردم از اینکه مردی ... از ظاهر من خوشش اومده .... حتی اگه اون مرد یه راننده تاکسی گذری باشه ....  

تازه متوجه شدم .... انگار من تشنه ی شنیدن چنین حرفایی هستم .... تشنه ی تعریف ها و تمجیدها .... بخصوص از ظاهر و قیافه ام .... شاید همین دلیل همه ی گندکاری هایی باشه که کردم .... حتما همینه !....  

در تمام ارتباط هایی که با جنس مخالف داشته و دارم .... تنها از همین قسمتش لذت بردم و میبرم .... قسمتی که اون طرف ازم تعریف کنه ..... قربان صدقه ام بره .... حتی گاهی کاملا واقفم به این که این حرفا دروغه ....صرفا مقدمه و زمینه چینی هست برای رسیدن به خواسته اش ... که همانا ارتباط جنسی باشه .... چیزی که من ازش بیزارم و هیچ تمایلی بهش ندارم .... اما با این وجود... باز هم  این حس خوب بهم دست میده .... مثل یک زمین تفتیده توی کویر ... که حتی از نوشیدن جرعه ای آب گل آلود و کثیف هم ... جیگرش حال میاد ....  

هرچی فکر میکنم .... زمانی را یادم نمیاد که خودم را دختر زیبایی فرض کرده باشم .... بخصوص چاقی و اضافه وزنی که از زمان تولد همراهم بوده .... این حس را در من تقویت کرده که .... بیریخت و بد قواره ام .... این که هیچ جذابیت ظاهری برای هیچ مردی ندارم .... این که ... مردی نیست که به من نگاه کنه و از ظاهرم لذت ببره ....  

وقتی جوون بودم ... این مسئله برام اصلا اهمیتی نداشت ... واقعا نداشت ... شاید این میل در ضمیرناخودآگاهم  پنهان شده بود .... اما به هرحال من نیازی به این تعریف ها حس نمیکردم ... نیازی به زیبا دیده شدن ... اونقدر محبت از خانواده و اطرافیان دریافت  میکردم که .... سیراب میشدم .... و فرصتی برای درک ... این حس زنانه نداشتم .... حسی که در همه ی زن ها هست ... این که مایلند در نگاه مردان زیبا و جذاب باشند .... بله این میل در همه ی زن ها و دختر ها هست .... اما زیاد و کم داره ... و البته خیلی ها هم ...آگاه یا نا آگاه کنترش می کنند ... و مثل زمان دختری من ... این نیاز را حس نمیکنند .... 

حالا .... در میان سالی ... این میل با شدت و حدت ... در من ظاهر شده .... و من به دنبال رفع این نیاز .... دست به کارهای کثیفی زدم ....  

کارهایی که قراره توی این کمد همه شون را آویزون کنم .............