کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

۴۰

سلام بی احساس !... 

 

راستش فکر نمیکردم به این زودی این لقب را بهت بدم ... اما خب...تو کاری با دلم کردی که فکرشم نمیکردم!!................... 

از دوشنبه که رفتی ... تا همین حالا ...تمام مدت منتظر اس ات بودم... تک تک ثانیه ها ... خیلی به خودم فحش میدم که اینطور انتظار میکشم... از ضعف خودم بیزارم ... مرتب تلقین میکنم که ... بیخیالی طی کنم و فراموشت کنم ... اما نشده ...نتونستم ...درست وقتی فکر کردم که میتونم بیخیالت بشم و برم... اومدی و حرفی زدی ...کاری کردی که ... تمام تلاشام پشم شد!

تو همین مدت زمان اندکی که از آشنایی مون میگذره ... بارها این دور تسلسل تکرار شده ... و حالا حس میکنم ... احساس زندانی محکوم به اعدامی را که داد میزنه ... بابا بیاین منو اعدام کنید ... اما تو این وضعیت بلاتکلیف قرار ندین.... 

وضعم شده مثل این ترانه ی هایده که میگه : 

وقتی که تو بد میشی باز می بینم ...دنیا رو سرم خرابه  

میبینم که باز دارم دق میکنم ... همه چیم نقشه برآبه ... 

اما تا میخوام برم گریه کنون ...سر به دیوارا بکوبم ... 

باز به دادم میرسی بهم میگی ... عشقمی تو خوبه خوبم ... 

باز میگم عزیز من ...منو تنها نمیذاره ...مهربونه با منو ...اشکمو در نمیاره !!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

اما اینبار مهلت آخره ...فقط تا ظهر شنبه فرصت داری ... اگر قدمی جلو اومدی ... اگر خودی نشون دادی ... اگر حرکت مثبتی کردی ... ادامه میدم ... اما اگر که نه .... دیگه نخ رابطه را محکم پاره میکنم ... اینو همین جا به خودم قول میدم ... 

پس فعلا توی فاز سخت انتظار باقی می مونم ... تا ظهر شنبه ... تا اون وقت ... بابای عزیزکم 

۳۹

فکر کنم اخر دیوانگی ...خودم باشم !... خب آخه کسی که یه وبلاگ میزنه تا توش ...فقط با خودش حرف بزنه ...دیوونه نیست!؟ 

امشب اولین باری بود که بچه های زهرا تنهایی می اومدن خونه ی ما ... اولین بار بدون زهرا....... 

حالم خیلی بد بود ...خیلی زیاد ... اما هرگز اجازه نمیدادم اون ها بفهمن ... نباید غم را توی چهره ام میدیدن... باید همه چیز عادی طی میشد... به خودم فشار آوردم و لبخند زدم... حرف زدم... سربه سرشون گذاشتم ... و سعی کردم نبودن زهرا را به رخشون نکشم ... اما وقتی حرف به گل رزهای سرمزار زهرا رسید ... و مجبور شدم بگم که کار ما بوده ...دیگه نتوستم و اشکهای لعنتی ...شروع کردن به باریدن... مثل همین الان ...مثل همه ی این یکی ساعتی که ...بچه ها رفتن... 

خیلی غمگینم ...زیاد... و حتی اشکها هم نتونستن ارومم کنن... گفتم بیام اینجا بنویسم تا ...آروم بشم ... مثل اکثر وقتایی که نوشتن آرومم میکنه ... 

همه ی اون وقتایی که دلم میخواد یکی باشه ... تا  کنارش بشینم و حرف بزنم ... اونم فقط گوش بده و ...گاهی با تکان دادن سرش باهام هم دردی کنه ..... 

واقعا عجیبه که آدم دور و برش ...پره از دوست و رفیق و آشنا و فامیل و افراد ریز و درشت خانواده اش ... اون وقت از بی کسی مجبوره درد و دل هاش را برای خودش بنویسه .... تو یه وبلاگ پنهانی که غیر از خودش هیچکس سراغش نمیاد و...ازش خبر نداره و اگه یه روزی بلایی سرش بیاد ...این وبلاگ هم میمیره ... 

یا گاهی از این هم مضحکتر عمل میکنم ... حرفام را برای خودم اس ام اس میکنم !... این بیشتر وقتی پیش میاد که ...دلم میخواد حرفی را به شخص خاصی بزنم ... اما به دلایلی نمیتونم ... اون وقت براش اس ام اس میکنم ... حرفایی که توی دلم هست را تو یک اس مینویسم ... و دست آخر که خالی شدم ... به جای اینکه برای شماره ی اون طرف ارسال کنم ... برای شماره ی خودم ارسالش میکنم... 

نه تو بگو!... این دیوونگی نیست ؟... اما اینکار آرومم میکنه ...انگار واقعا حرفام را به اون طرف گفتم ... 

به هرحال هرکس برای فرار از ناراحتی اش باید یه راهی را پیدا کنه ... و راه من نوشته ... شاید چون نوشتنم خیلی بهتر از حرف زدنمه ... 

38

بالاخره راضی شدی 10 دقیقه بهم وقت بدی! ...تو عمرم اینقدر سماجت و پافشاری روی کاری نکرده بودم...شاید برای همینه که احساس خوبی ندارم از این اصرارهام ....

اما برای خلاصی از دست این وضعیت پادرهوایی که برای خودم درست کردم ... لازم بود اینکار را بکنم و بتونم ...رو در رو باهات حرف بزنم ... در واقع ازت چند تا سوال بپرسم و وقتی جواب میدی ... با دقت به چشمات نگاه کنم ... چون مطمئنم که چشمها دروغ نمیگن ...

باید صبر کرد ودید چی پیش میاد.... فردا این موقع یا خیلی خوشحالم ... یا خیلی افسرده ... نمیخوام خودمو امیدوارم کنم ... شاید تو اون چیزی نباشی که ... من فکر میکنم ...و مسلما فهمیدن این موضوع افسرده ام میکنه ...

پس ... تا فردا...


۳۷

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۳۶

سلام ... 

یه عالم برات نوشتم و همه اش پرید... اما من از رو نمیرم !... بازم مینویسم ... به هرحال تو هرگز این ها را نمی خونی ... اصلا از وجود این جا خبر نداری ... اما این عادت منه که ... حرفام را بنویسم ... اینطوری حال بهتری پیدا میکنم ... انگار که واقعا با طرفم حرف زدم ....