کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

56

چند وقتیه که یه وبلاگ جدید زدم ... وبلاگی که نمیخوام پنهان باشه مثل این کمد رخت چرکها!... میخوام مثل وبلاگ قبلی ام  بازدید کننده داشته باشه ... اما تفاوتش اینه که توی این وبلاگ فقط اثار مکتوبم را خواهم گذاشت ... توش زندگی نخواهم کرد ... میخوام خرده خرده نوشته هام را ....به صورت دسته بندی شده منتقل کنم بهش ... تا پس از سر و سامان گرفتنشون ... به طور جدی برم دنبال چاپش!...  

مهم نیست که کتابی که بدست میاد ... به فروش بره یا نه ... فقط دوست دارم حداقل یه اثر مکتوب از من باقی بمونه ... شاید آرزوی احمقانه ای باشه ... اما دوست دارم دیگه !...و آرزو هم که برجوانان عیب نیست !

55

هنوز دلگیرم  از خودم ... از ظرفیت های محدود خودم ... از توقعات بی جایی که در من ایجاد میشه و برآورده نمیشه ... و منجر به اذیت روحی خودم میشه ... 

اولین مورد برمیگرده به  ."ب"... گفتم شماره ات را گم کردم ... اونم گفت منم!... گفتم خب پس ...شماره ات را بده ... و داد ... میتونست نده !.......(واقعا می تونست!!؟) ... شاید رودرواسی گیر کرد و داد ... اما من فکر نمیکنم دلیلی برای رودرواسی بوده باشه ...... به هرحال داد و من بهش اس دادم  تا شماره ام را داشته باشه ... چون معتقدم هر چیزی باید دو طرفه باشه ... اگه من از کسی شماره دارم ... اونم باید داشته باشه ......... به هر حال ... اس دادم ... اما جواب نداد.... واقعا نمیدونم چرا!!؟ ... من که نه حرف بدی زدم ... نه توقعی داشتم ...فقط اس دادم که شماره ام را داشته باشه ... فکر میکنم مشکل توقع بی جای منه ... نباید انتظار جوابی را میداشتم ... همین توقع بی جا باعث ناراحتی برای خودم شد ...  

دومین مورد هم در باره ی " ج" هست ... یه دوست قدیمی و عزیز ... با وجود تمام بدی هاش ... دوستش دارم و واقعا نمیدونم چرا .....شاید چون ذاتش خوبه ... شاید چون معمولی نیست ... شاید چون همیشه منو  با فهم و درکش شگفتزده میکرد ... بعد از مدتهای زیاد بهش اس دادم و براش آرزوی سلامتی و موفقیت کردم ... دوکلمه جواب داد : " ممنون ...چاکریم:)..." 

البته خداییش همینم که داد خوبه ... از اون آدم همینم زیاده !... اما ...خب توقعه دیگه ... دلم میخواست حداقل یه زنگ بزنه ... اینم یه توقع بی جای دیگه بود که ... بی جهت و خودخواهانه در من ایجاد شده بود ... و برآورده نشدنش ...ناراحتم کرد ... حقمه ! 

وسومی .......... انتظار بی جام بود که ... ازاون گروه دوستان نتی ....که پست قبل در موردش نوشتم .... داشتم ... انتظار اینکه حداقل یه زنگ بهم بزنن ... حالمو بپرسن ... بپرسن چرا یه هو غیب شدی .... زنده ای ...مُردی!!؟... چه ابلهم من!!! 

مسلماً اگه من مرد بودم ... تا حالا  همه شون اینکار را کرده بودن .... بارها اتفاق افتاده و میدونم که با رفتن هر مردی از گروه ... چقدر دنبالش رفتن و چقدر نازش را کشیدن ... حتی تامرز تحقیر خودشون .... اما ... خب رفتن یه زن از گروه ... چه اشکالی داره ؟.... اشکال که نداره شاید خوبم باشه !!!................ انتظار و توقع نابجای خودمه که داره ازارم میده ... باید روی خودم و توقعاتم ... روی انتظارات و احساساتم ... روی عادت هام و باور هام ...... روی هرچی که بهش میگن خصوصیات و ویژگی ها ی شخصی ...... بیشتر کار کنم .... باید سعی کنم گذشته ها را واقعا و کاملا فراموش کنم ... باید آدمای اضافه و بی مصرف زندگیمو ... کسایی که فقط در ذهن من "دوست" محسوب میشن ... اما در واقعیت هیچی من نیستن ....بریزم دور ... میدونم که برام کار سختیه ... اما نتیجه ی خوبی داره ... زمان میبره ... اما ارزشش را داره ....