کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

110-


هنوزم که  هنوز است ... آرزوهایم را قاب می کنم .... می گذارمشان روی طاقچه ی خیال ....


شاید اینجوری .... از دیدنشان خسته شده ....... بی خیالشان شوم......



109-

 

یک سوال ...تو دوست صمیمی داری ؟ ...

اما نه بهتره این سوال را اول بپرسم .... دوست صمیمی از نظر تو چه معنایی داره ؟ تو به کی میگی دوست صمیمی ات؟ چه ویژگی هایی باید در یک دوست باشه که برای تو بشه صمیمی؟!

از نظر من دوست صمیمی کسیه که مدت های زیادیه که هم دیگه رو میشناسید... شاید از کودکی ...هرچه بیشتر بهتر ... و هنوز هم از هم خسته نشدید....

کسی که از سیر تا پیاز تو خبر داره و ... تو هم تمام زندگی اون رو میدونی ...

دوست صمیمی ادمیه که تو هر وقت خیلی خوشحالی اولین نفری که میخوای شادیت را باهاش تقسیم کنی اونه .... و هر وقت هم غم داری یا ناراحتی ... دلت میخواد پیشش باشی و از مشکلت باهاش حرف بزنی و سبک بشی ...

شخصی که رازدار تو هست و میتونی کامل بهش اعتماد کنی ...

کسی که باهاش راحتی ... به راحتی بودن با خودت ...

فردی که برای تو همیشه زمان داره ... از همه چیش برات مایه میذاره ... از جسمش ... از انرژیش ... از وقتش ... از تخصص و دانشش... از مالش ... و این یکی از همه مهمتره ... چون آدمیزاد حب مال داره و از پولش خیلی سخت میگذره ... حتی گاهی جون میده اما پول نمیده!...

و البته تو هم متقابلا برای این دوست صمیمی باید دقیقا همین باشی ... چون صمیمت یک طرفه نمیشه .....

حالا با این تعریف دوباره می پرسم ... تو دوست صمیمی داری؟

من که ندارم ... حتی یه دونه .......و حالا هم سنم دیگه از این گذشته که بتونم دوست صمیمی ای برای خودم دست و پا کنم ..... چون پیدا کردن دوست صمیمی فرایند دراز مدتیه .....و بهترین شکلش اینه که این دوستی از زمان کودکی یا جوانی شکل گرفته باشه... یعنی امکان یافتن دوست صمیمی درست مثل داشتن آثار باستانی ... یک شبه نمیشه و با ذاتش در تضاده .....

پس اگه تو دوست صمیمی داری .........خیلی زیاد قدرشو بدون و هرکاری ازت ساخته است بکن تا از دستش ندی ......

و اگر کم سن و سالی ...سعی کن حتما یکی از دوستای خوبت را ...تبدیل به دوست صمیمی ات کنی ..... چون وقتی میرسی به سن و سال من ... شدیدا به چنین دوستی نیاز پیدا میکنی ......... اما دیگه دیر شده!

 

 

 

 

 

 

 

108-

دیشب رفتم یه جلسه ای یه جا وسطای شهر ....  مدتها بود بدون ماشین جایی نرفته بودم ....  تقریبا دوساعتی مترو سواری کردم تا رسیدم .... البته یه خط عوض کردن هم وسطاش داشت ... برگشت هم باز همین طور ......

حس اصحاب کهف بهم دست داده بود!! ... انگار هزار سال بود که بین مردم و توی جمعیت نبودم ..... خب واقعا هم نبودم ...... فقط دم خونه سوار ماشین  و در محل کار پیاده  میشم ...... حال و حوصله استفاده از وسایل نقلیه عمومی را مدت هاست .... سالهاست که ندارم ...... جایی هم که نشه ماشین برد....آژانس محل در خدمت هست دیگه !...


خولا۳ که  احساس خوبی داشتم  دیشب ....حس زنده بودن بهم دست داد .... برگشتم به دوران قبل از ازدواج ...... روزا ی دانشگاه و ........ روزای کارمندیم ......... وای که چقدر اتوبوس سواری کردم من ...... فک کنم نصف عمرم اون سال ها توی اتوبوس گذشت ......و گاهی هم خیلی سخت گذشت ... از دست این آقایون نامحترم و بی شخصیتی که .... امنیت دخترها و زنهای شهرمون را سلب میکردند..... گاهی حتی به گریه می افتادم از دست اذیت و آزارهاشون ...... اون سال ها که اوضاع ارتباط  دو جنس  در جامعه حداقل بود ... و کمتر کسی حتی در دانشگاه و محل کار ... اهل دوست و دوست بازی و این صوبتا بود ...... برای منی که  مذهبی و چادری و خیلی هم مقید بودم ... این آزارها بی نهایت  زجر آور و  خارج از حد تحمل بود .... اگرچه که   حتی مردهای  مردم ازار اون زمان هم ... حرمت هایی را رعایت می کردند ..... اما  حالا !!!!!!!!!

حالا اما انگار عادی شده ...... اصلا هم براشون فرق نداره ...این  متاهله  ... نیست ...زشته ...خوشگله .... چاقه ...لاغره ..... لباساش پوشیده است ...نیست ..حجابش معقوله .....یا اصلا نداره ............ نع ...هیچی مهم نیست ... اونی که میخواد اذیت کنه ...میکنه .......... (توی پرانتز بگم که  خوشبختانه تعداد این طور مردها خیلی زیاد نیست ... و عمومیت نداره ......ولی خوب همینم که هست نباید باشه ).......

و اما دیشب .....

دم  پله برقی مترو ایستاد تا من برسم .... گفت شما بفرمایید.......

طبق عادت دیرینه ای که از زمان جوانی دارم .....اصلا به مردها نگاه نمی کنم ..... اگر هم ببینم ...فقط  از قسمت کفش تا زانو !!!....... واسه همین هم ندیدم  ... چه شکلیه و کیه ...مهم هم نبود....  از صداش فکر کردم جوونکی هست که مثلا میخواد به پیرزنی مثل من احترام بزاره !!!

رفتم روی پله برقی ... اومد روی پله ی بالایی من ... صداش رو فقط میشنیدم ... داشت (مثلا ) با گوشی صحبت میکرد........

-: اره منم ...رسیدم ... ببین این شماره منه ..حفظ کن ... ۱۷۰ ... فلان و فلان ... (شماره رو هم روند انتخاب کرده بود که راحت حفظ بشه!)... ۹۱۲ هم هست ... یادت نره ...من دوباره میگم ... ۱۷۰ ... فلان ...فلان...

اینقدر دم گوش من داشت حرف میزد که .....منه خنگ هم فهمیدم داره میگه تا من حفظ بشم !..... محل نذاشتم ... انگار نه انگار .......

پله ها تموم شد و توی راهروی مترو راه افتادم ...بار اولم بود از این ایستگاه استفاده میکردم .... چشمم دنبال تابلو ها می گشت تا مسیرم را پیدا کنم و ...... عوضی سوار خط دیگه ای نشم ......

اومد چسبید کنارم و گفت : سلام !........ (ظاهرا دیده بود نمایش کاری از پیش نمیبره باید اقدام واقعی کرد!)....

برگشتم نگاهش کردم ....... یه مردی بود فک کنم هم سن و سال خودم ... خیلی تشخیص چهره ام خوب نیست ... اما فکر کنم اگه از من بزرگتر نبود ....کوچیکتر هم نبود ..... یک لباس افتضاح و نا مناسب واسه این سن پوشیده بود ... و حسابی هم سرو کله  را اب و جارو زده بود ..... اینقدر که توی همون یک نگاه حالم از دیدنش بهم خورد!!...

یه لبخند ژوکوند زد ... و ذل زد توی چشام ...... غضبناک یه لحظه نگاش کردم و رفتم طرف دیگه ..... قدم هام رو تند کردم و ازش دور شدم ....

دوید اومد دنبالم ... گفت : قصد مزاحمت ندارم !!...... نیتم خیره !!!......

هزار تا فکر در کسر ثانیه ریخت توی سرم :

چرا این منو انتخاب کرده؟ از بس بی ریختم فکر کرده تا بگه ...هوووووووش...دنبالش راه می افتم !!!؟ از سنش خجالت نمیکشه سر پیری!؟... زن و بچه نداره این مردک مضمحل!؟... چرا باید مردی به این سن و سال اینقدر علاف و بیکار و بی عار باشه که ....... اینطوری نقش بازی کنه و بیوفته دنبال کسی؟.... از نقش بازی کردنش هم کاملا معلوم بود که بار اولش نیست و ...بارها تمرین کرده!.... نکنه  عیب و ایراد از منه ؟ من که کاری نکردم  حتی  ندیده بودمش .....منکه ذهنم درگیر خودم بود!.....نه  ...اصلا تقصیر من نیست ...... مشکل از خودشه .......مردک بدبخت .......اخه یه مرد چقدر باید بدبخت باشه که دست به این کار بزنه !؟...........اما چرا من ؟ توی این مترو صد تا دختر و زن خوشگل و بزک دوزک کرده و قابل توجه هست ......من با این مانتو شلوار و روسری مشکی ساده .... بدون ارایش ... بدون فکل بیرون ..... با این هیکل چاق .......چی من توجه اش را جلب کرده !؟ ... نکنه به قول اون همکارم واقعا بعضی مردها  از این هیکل خوششون میاد!!؟ اه ... اه ... اه .....چندشم شد!.....

عصبانی  یک هو ایستادم و برگشتم  ... اینم که داشت می دوید ...  نزدیک بود بخوره به من که سریع ایستاد ... فکر کنم جوری عصبانیت از نگاهم می ریخت که ......یارو ترسید ....... چشاش کمی گرد شد ...

فک کنم حدود یه ثانیه اینطوری نگاش کردم و .........بعد برگشتم و رفتم ...

همونجوری ایستاده بود و نگاه میکرد..... یک هو داد زد: ... خوش به حال اونکه ترا می خوره!!

و در برگشت داشتم فکر میکردم که اینکه .....بعضی ها را باید یک آسیب شناسی جدیشون کرد ... چقدر توی این  شهر ... توی این مملکت ... ما ادم هایی رو داریم که  نرمال نیستند ... هم مرد و هم زن ....کسایی که ظاهرشون نشون نمیده ..... اما درونشون اونقدر خرابه که .... فقط با ازار رسوندن به دیگران ... از زندگیشون لذت می برن ...


اتفاقا همین دیشب هم یه فیلمی دیدم که موضوعش همین بود ......مردی که تنها وقتی میتونست خوشحال باشه که ..دیگران را غمگین و ناراحت و پریشان می دید ...........

ماجرای دیشب چیزی نبود که منو ناراحت کنه یا ازار برسونه .... اهمیتی شخصی هم برام نداشت ... اما راستش  اینکه هنوز زنی مثل من ... نمی تونه بدون دغدغه ... در ساعت ۸ شب ... در شهرشلوغی مثل تهران ... از وسیله ای عمومی مثل مترو ... استفاده کنه ..... تاسف اوره برام........