کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

121-

قبلن ها ...اون موقع که هنوز سایت هایی مثل بلاگفا درست نشده بود و وبلاگ نویسی ...نیاز به سواد برنامه نویسی هم تا حدی داشت ... تعداد وبلاگ نویس ها معدود بود ... و اونایی که همیشه می نوشتند و خوب هم می نوشتند ... اغلب همدیگه رو می شناختن و لینکهای هم رو داشتن ....

ولی با پیداش سایت های وبلاگ ساز رایگان فارسی ...... تعداد وبلاگ ها به صورت تصاعدی رو به ازدیاد گذاشت و هر چرت و پرتی توی وبلاگ ها نوشته شد (مثل نوشته های من )... و دیگه نمیشد که اکثر بلاگر ها هم رو بشناسند ....


اما حالا که دوران رکود وبلاگ نویسی و رونق تلگرام و اینستاگرام و این صوبتاست .... باز تعداد وبلاگ نویس ها ی پیگیر و سمج ... یا به اصطلاح معروف ...وبلاگ باز ها .......کم شده و ...حداقل توی یک بلاگ ساز - مثلا بلاگ اسکای - ...اغلب همدیگه رو میشناسن و ... تو راحت میتونی از یک وبلاگ به بقیه شون برسی ......

اینه که من  گزینه ی موتورهای جستجو را غیر فعال کردم و ... لینک هم هیچ جا نمی زارم .... میترسم کسی که منو میشناسه ... خدای نکرده گذرش بیوفته به این وبلاگ!... 

فقط یه چیز دیگه ......... تفاوت وبلاگ های فعال امروزی .... با اون وبلاگ های اولیه ...از نظر محتوایی ......... زمین تا آسمان است!....


120-

چرا مردم اینقدر خدا خدا میکنند!!؟.... چرا هی از خدا مایه میزارن؟... خودشون پس چی؟ خودشون چیکاره ی زندگیشون هستن؟!!!


به قول دوستی میگفت : وزن خدا توی حرفامون زیاد شده ...زیاده از حد شده ... اونقدر که کم کم می بینیم توقعاتی که از خدا داریم هی برآورده نمیشه ... هی به هیچ جا نمی رسه .... و یک هو میگیم گور بابای این خدای بی عرضه!!....


گاهی حالم بد میشه از این  نوشته های جانماز آبکش که ... هی صفت های مبالغه آمیزی را به خدا نسبت میدن و ....... انتظار دارن همه ی بی عرضگی های خودشون را ...خدای خیالی شون جبران کنه .........


119-

خب ...پست قبلی را ادامه میدم ........ داشتم از خاله ام میگفتم .....

من  و دختر دومی این خاله ام تقریبا 2 سال اختلاف سن داریم .......من کوچیکترم ....... اما  چون باهم زندگی میکردیم و خیلی نزدیک بودیم و البته هستیم هنوز ......همیشه ما دوتا راباهم مقایسه میکردن ... یک کار خیلی  بد برای روحیه بچه ها همین مقایسه هاست ... که هیچوقت هم از ضمیر ادم پاک نمیشه ........

در این مقایسه ها ... من همیشه برتر بودم ...... هم از نظر ظاهر زیباتر بودم ......هم  به علت برونگرا بودنم ... شاد و شنگول بودنم ... سر و زیون داشتنم ... وهم  درسخون بودنم و موفقیت در زمینه ی تحصیلات عالی و بعد هم کار ...... دیگران ...بخصوص پدر دخترخاله ام ....منو به اصطلاح به رخ دختر خاله ام می کشید... و طوری شد که اون طفلک خیلی عذاب می کشید از این قضیه ...البته من اوایل که خبر نداشتم... کم کم فهمیدم ... و خود دخترخاله ام هم اعتراف کرد .......

خولا3 این چیزا باعث شد که خاله ام ناخودآگاه ... برای حمایت از دخترش در جمع فامیلی ... هی بزنه تو سر من ... هی مسخره ام کنه .....منتظر کوچکترین فرصت باشه واسه تحقیر من... البته بازم میگم که حس من اینه که خاله ام هم ناخودآگاه اینکار را می کرد... نه از روی بدجنسی ... فقط حس حمایت از فرزند باعث این کار میشد و میشه...

اما من با اینکه این رو می دیدم و می فهمیدم ... هیچی نمی گفتم... چون میگفتم این خاله صدهزارتا کار خوب و محبت در حق من کرده ... حالا بذار این طوری دلش خوش بشه ...

اما ظاهرا دیگه پیر شدم که چند شب قبل رفتارش را تحمل نکردم و واکنش نشون دادم ....... کاری که خاله ام اصلا  انتظار نداشت ... و انگاری که بهش برخورد..........

خیلی حاشیه رفتم که اصل مطلب ... شهید شد این وسط!!

اصل مطلب این بود که .........اختلافات همسران امروزه ...خیلی اش بخاطر عدم گذشتهای لازم و خودخواهی ها و توقعات زیادیه... خیلی هاش  بخاطر اینه که ...این اصل را دیگه کمتر کسی رعایت میکنه ...اصل این که ؛ به موضوع از زاویه دید طرفت نگاه کن؛ یا به عبارت دیگه ... خودت را بذار جای طرف ... و ببین اون چی می بینه و چی حس میکنه ........ اینطوری خیلی وقتا  می فهمیم که احتمالا ما هم اگر جای طرف بودیم ...همین طور رفتار می کردیم ........البته این کار ساده ای نیست ..... ونیاز به مقدار زیادی انصاف ... و کنترل نفس داره .... باید تمرین کنی تا بتونی درست انجامش بدی ....

البته من قضاوت نمی کنم .....چون هرگز هیچ قاضی ای نمی تونه صد در صد در جای متهم باشه و اونو درک کنه ........ من فقط روش و نظرم را میگم ....... روش من اینه و تمام سعی ام رو میکنم که ........با انصاف باشم ...... بخاطر همین هم خیلی جاها در مقابل دیگران کوتاه میام ... جاهایی که افراد دیگه عمرا کوتاه بیان .......

باهمه ی این اوصاف ......خوبی جناب همسر ... بیشترش مال خودشه نه عکس العمل های من ...... اون ذاتا یک انسان به تمام معناست ... و واجد ارزش های انسانی زیبایی که ..... روز به روز داره از بین ادم ها محو میشه ....


118-

کم وقت میکنم واسه وبلاگ خونی .... اما وقتی هم فرصت می کنم و چندتا وبلاگ رو می خونم ....... حس نوشتنم بیدار میشه و میخوام بیام و بنویسم .....ولی معمولا وقت نمیکنم ..... دیر میشه ... یا کاری پیش میاد ... یا خوابم میگیره .... یا جناب همسر خاموشی میزنه !


یه چیز دیگه ام بگم تا یادم نرفته ... از بس دیر میام اینجا یادم میره شماره پستم چنده ... میام عنوان بنویسم ...میبینم نمیدونم شماره چند  شده ... وبلاگ رو باز میکنم شماره پست قبلی رو ببینم ........ به جاش شروع میکنم به خوندن پست قبلیم .... بعد باز دیر میشه ... یا وقتی برمیگردم واسه نوشتن پست .......باز شماره یادم رفته! ...مدیونید اگه فک کنید مشکل حافظه ام ربطی به شناسنامه ام داره !


گاهی وقتا خیلی از حرف پرم ...هی با خودم حرف میزنم و میگم اینا رو باید بنویسم ....تا خالی بشم ......اما اون موقع امکانش نیست ... بعدش هم که فرصتی پیش میاد ...مثل حالا ......اون حرفا یادم نیست .....


اغلبم ...باز مثل حالا ..... دیر وقته و همه اش هول جناب همسر رو دارم که ......سرو کله اش پیدا بشه و ...اینجا را ببینه .... اگه روزی اینجا را پیدا کنه  و بخونه ...... هزینه اش به قیمت زندگیمه !......

خب .....

امشب ۴ پنج تایی وبلاگ خوندم که نویسنده همه شون  هم خانم بودن ...... و همه هم متاهل ..... و همه هم شاکی از دست جنابهای همسرشون ...... و من با خوندن اینا ...دچار صد تا حس مختلف و اغلب متضاد میشم ..... اولش این حس که ...چقدر جناب همسربنده ... خوبه ... که هیچ ایرادی نداره .......که همونه که من میخوام ....... ولی بعدش از خودم می پرسم ...خب علتش خوبی خودم نیست!!!؟ ... صبوری و گذشت های خودم نیست !؟... خیلی از ایراد هایی که خانم های وبلاگ نویس از شوهرهاشون میگیرن ... به نظر من کاملا قابل اغماضه... بیشتر اونایی که مربوط به خانواده شوهرشون میشه .....بخصوص مادر شوهر ......... خیلی هاش را تجربه کردم ...... و لی واکنشم با این خانم ها فرق داشته ...... تقریبا در اکثر اوقات حق رو به مادر شوهر دادم ...چون سعی کردم از دریچه چشم اون نگاه کنم ... حتی اگه حق هم با اون نبوده ....سعی کردم  با به یاد آوردن خوبی هایی که ازش دیدم .......این بدی جدیدش را فراموش کنم و بگذرم ...


اصولا در مورد همه اینطوری عمل میکنم ...... همه که میگم ... اطرافیان و خانواده و فامیل و دوستانم هست ...

مثلا یکیش خاله ام ....... تا یادم میاد همیشه در جمع یه جورایی منو دست انداخته ... همیشه جلوی دیگران  عیب و ایرادی را به من نسبت داده .......که حالا یا واقعا اون عیب و ایراد را داشتم یا نداشتم ........ همیشه خواسته دخترهای خودش رو ...بخصوص اونی که تقریبا هم سن با منه ...... برتر و بهتر از من نشون بده ....... و من هیچ وقت ........تکرار میکنم هیچوقت و هر گز ( جز سه شب قبل).... واکنش منفی ای از خودم نشون ندادم ....... حتی خندیدم و گاهی تایید کردم تا دلش خنک بشه....... چون واقعا این خاله ام به گردن من حق مادری داره ... و اگر نگم بیشتر ...کمتر از مادر برام نبوده ... و من هی به خودم خوبی هاش رو یادآوری کردم و ...گفتم بی خیال ... بزار خوش باشه

بقیه اش بعد می نویسم ...خاموشی زدن!!!!!!!!!


117-

هیچی توی ذهنم نیست ... اگرچه توش غوغاست ... دلم میخواد با خودم خلوت کنم و بنویسم ... اما حوصله اش را ندارم ... تازه خلوت کجا بود!!!؟...........

میدونم که یه روزی - البته به شرط حیات - ...حسرت همین روزای شلوغ و پر رفت و آمد را میخورم.......روزایی که بچه ها هستن و یه عالمه کار ...... اما فعلا دلم خلوت میخواد و گیر نمیاد......


امشب جناب پدر اینجا تشریف دارن .... دو هفته ای هست بیمارن و ریه هاشون چرک کرده ...... البته نسبت به یک هفته قبل خیلی بهتر شدند ... اما سرفه ها امانشون رو بریده ...... نه میزاره بخوابن ... نه راحت نفس بکشند یا صحبت کنند..... زمان سرفه هم دلشون و محتویاتش درد میگیره ...جوری که میترسن پاره بشه!!....... خولا۳ که ... بیماری بد چیزیه ........وبدتر از اون پیری و بیماریه ... این دو هفته ای که جناب پدر مریض بودن و نتونستن برن سرکار.... مجبور بودیم از صبح کار و زندگی را ول کنیم و بریم پیششون ... اخه علاوه بر بیماری ... از تنهایی هم می ترسن ......طاقت یک دقیقه تنها بودن در خونه رو ندارن .... شب هم باید حتما یکی نزدیک اتاق خوابشون بخوابه ... حالا خوبه شبها خان داداش بود .... اما این هفته ی پیش رو ...او هم نیست ...رفته سفر ... طفلک خواهر کوچیکه که با جناب پدر زندگی میکنه ...... همه اش باید مقید ایشون باشه ...... البته من و اون یکی خواهر هم ... هرچه از دستمون بر بیاد می کنیم ......اما کوچیکه ... به علت هم خونگی ......خیلی بیشتر از ما درگیره .....مثلا  اگه شبها با شوهرش بره مهمونی و دیرتر از ۱۲ شب برگرده ...مواخده میشه ...... خان داداش هم همین طور.....همه اش باید گزارش بده کجا میره و چکار میکنه ....... حالا اگه یادشون می موند خوب بود...... اغلب یادشون میره و سوال شون را تکرار میکنند.......اینقدر که کلافه میشه ......

هر روز که میگذره .........بیشتر از قبل مصمم میشم ........جهت رفتن به خونه ی سالمندان .... در دوران پیری ........البته اگه به اون دوران برسم .... دورانی که از پس خودم بر نیام و ...نیاز به دیگران داشته باشم .......

دورنماش اصلا به نظرم بد و سخت نیست ... تصورم شاید کمی فانتزی باشه .......نمیدونم ......اما تصویری که از خونه سالمندان دارم .... یه محیط تمیز و زیبا و ارام هست که ...... با یک سری هم سن و سال و هم حال خودم ......مثل هتل توش زندگی میکنیم ... و یک عده بهمون کمک می کنند ... و در ازای کمکشون ... پول میگیرن ......اینطوری شرمنده شون نخواهم بود .......منتی هم بر سرم نیست... تازه کسانی دور وبرم هستند که ........ حال و حس مرا درک میکنند و خودشون هم همین طور هستند .... پس چرا باید بدم بیاد از سرای سالمندان !!؟...... همین که بچه ها ماهی یکی دوبار بهم سر بزنند......برام کافیه ...

فقط خدا کنه از پا نیوفتم و بتونم نیازهای اولیه ام را خودم برطرف کنم .... خدا کنه پول خونه سالمندان خوب را داشته باشم ... خدا کنه چشم دیدن داشته باشم .....برای خوندن کتاب یا کامپیوتر و کار با نت .......

خدا را شکر که جناب پدر از کار افتاده نیستند و سرپا هستند و از این نظرها نیازی به کسی ندارن .....فقط تحمل تنهایی را ندارن ... نزدیک به ۱۰ ساله که مامان رفته و ........پدر تنها شدن .......