کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

124-



رای دادن یا ندادن ...........مساله این است!!


-123

یک دو سه .......۱۲۳ ....... شماره ی این پست رنده اما خودش ........خیلی گیر و گور داشت!!....شاید ۵۰ بار بیشتر اومدم تا پست جدید بنویسم و ..........نوشته نشد!.......

این اواخر هی مسایلی پیش اومده که ...... درب و داغونم کرده ...... این نامه  را هفته ی قبل واسه یکی از دوستام نوشتم ... البته این فقط چند خطی اش  هست از یک نامه ی  چند صفحه ای :

===================================

سلام رفیق .... خوبی؟ خوشی ؟ سلامتی ؟.... منکه نیستم !... نه خوبم و نه خوش و نه سلامت .... چن روزه که حالم اصلا خوب نیست ... توی کله ام  طوفانه !... خود درگیری شدید دارم ....... اگه به روح معتقد بودم میگفتم ...روح و روان برام نمونده!!......... هی فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم و ...... عقلم به هیچ جا قد نمیده ..... توی کار خودم و این روزگار  سه نقطه ی بییییییییییییییب ............موندم !...

از زور بیچارگی زده بود به سرم برم مشهد و حرم امام رضا .....یه گوشه بشینم و یه دل سیر گریه کنم ......... ظاهرا هنوز آثار دوران مسلمونیم از بین نرفته !... دلم گرفته ......خیلی دلم گرفته ....... و بدترین موضوعش اینه که.......هیچکسی نیست بتونم باهاش حرف بزنم ..... دلم میخواد فقط حرف بزنم و یکی گوش بده ......زار بزنم و حرف بزنم و ... طرف فقط گوش بده و دلداریم بده و ......هی بگه حق با توعه ..... تو راس میگی ................... فقط تاییدم کنه !!!..... چون نه حال و حوصله پند و نصیحت شنیدن رو دارم ......نه  ظرفیت و تحمل انتقاد شنیدن رو............ خودم به قدر کافی از خودم بدم میاد ...به قدر کافی از دست خودم ناراحت و عصبانی هستم .....به قدر کافی خودم را گناهکار و مقصر و بی عرضه و احمق و ..........خولاصه واجد همه صفت های مزخرف و آشغال دیگه میدونم ................. دیگه طاقت ندارم دیگری یا دیگران هم ... همین حرفا را بهم بزنن ......حتی توی یک کاغذ کادوی خوشگل و محترمانه..........

تمام مدت با دختری  مشکل دارم ....... اعصابم رو طوری میریزه بهم که ...... ارزوی مرگ میکنم ...... به باباش گفتم ....دلم میخواد یا من بمیرم یا دختری !... اگه این موجودیه که من آفریدم ....نمیخوام زنده باشه دیگه .....نمیخوام بیشتر از این گند بزنه به زندگیم ....... انگاری هرچی بزرگتر میشه ... گند زدن هاش هم بزرگتر و بیشتر میشه ........ و می ترسم ......می ترسم از گندی که نه فقط زندگی خودش و منو.......بلکه زندگی خیلی های دیگه رو هم به گند بکشه ...........واسه همین ارزو کردم اگه قراره این طور بشه .......کاش قبلش بمیره............ یا حداقل من بمیرم و نبینم اون روز رو ......نبینم چه دسته گلی به دنیا تحویل دادم ......نبینم نتیجه ی تربیت و شاهکار پرورش فرزندی رو که........داشتم .............(کدوم مادری ارزوی مرگ بچه اش رو میکنه!؟)


چند شب قبل با باباش رفتن بیرون ......واسه باباش حرف زده ......با من که جز دعوا و پرخاش و درخواستهای طلبکارانه ... حرف دیگه ای نمی زنه .... گفته من دوست پسر میخوام......همه دوستام  یکی چندتا دوست پسردارن  و کلی بهشون خوش میگذره ....پسرا  چپ و راست واسشون خرج میکنند و ........گردش و تفریح می برن و ....خولا3 کلی دوستام خوش به حالشونه ......  حالا شما واسه من دوست پسر پیدا کنید....... خوش تیپ باشه و چن سال بزرگتر از من و از همه مهمتر ...پولداااااااااررر.......

گفته دوستام سیگار میکشن و ...چیزای دیگه هم میکشن.......منم سیگار کشیدم !!.........باباش از ترسش  گفته تو برو دنبال همون دوست پسر!!...نمیخواد سیگارو امثالهم بکشی!!!!!

دیگه نمیدوم چیز دیگه ای هم گفته یا نع ....همینا را هم پدرش یواشکی به من گفت ........گفت دختری گفته اصلا و ابدا به مامان نگو........چون مامان فوری میره به همه میگه!!......

بخدا دارم دیوونه میشم .......... چیکار باید بکنم؟ به کی میتونم بگم؟...... این دسته گلیه که خودم به اب دادم!... به قول خاله ام که همیشه میگه ....بچه ها مقصر نیستن .......بچه ها نتیجه تربیت والدین هستند!!........

 

اما اخه مگه من چیکار باید میکردم که نکردم؟... تا جایی که در توانم بود ...سعی کردم مادر خوبی باشم و درست رفتار کنم ... درست تربیت کنم .......اگه روشم غلط بوده ...خب جور دیگه ای بلد نبودم ....نه اینکه دنبالش نرفته باشم ......رفتم ....کتاب خوندم ......مشاور رفتم ...... اما دیگه عقلم قد نمیده چی باید بکنم!.... می ترسم از این دختر ....... می ترسم !....

========================

حالا اصل مطلبش به کنار ...میدونی موضوع جالبش برام چیه ؟...اینکه سفر مشهد برام جور شد.... یهویی ... پدرم مهمون کرده همه ی بچه هاش رو به سفر مشهد ..... اخر اسفند و قبل از عید ..... فک کنم اینم از این مدل اتفاقات هم زمانه ......یه چی فک میکنی و ...بعدش هی برات موضوع اصلی یا موضوعات مرتبط پیش میاد.... منم به سغر مشهد فکر کردم .......و جور شد........

دارم فکر میکنم چن ساله نرفتم مشهد!!؟..... دور و بر  ۷ ساله ..... برای منی که سالی یکبار میرفتم ....زیاده!

امیدوارم خوش بگذره ......تجربه خوبی از سفرهای دسته جمعی دارم ..........حالا ۱۲ نفری بریم ببینیم چی میشه ...... شایدم حاجت گرفتم!!!!