دیشب برای اولین بار ... بعد از ۲۰ سال ... از ازدواجم ابراز پشیمانی کردم .... آن هم وقتی همسرم کنارم نشسته بود....
با پدرم حرف میزدم .... در مورد دخترهام.... بابا ی عزیزم با آن طرز تفکر قدیمی ....... که هنوز فکر میکنند دختر باید شوهر کند تا خوشبخت شود!!!...
نمیدانم چی شد که به دخترم گفتند : ایشالا شوهر میکنی و خوشبخت میشی ( یا یه چیزی تو همین مایه ها).... و من گفتم : اصلا چرا باید شوهر کنه ؟ کی گفته دختر با شوهر کردن خوشبخت میشه؟... مگه حالا بدبخته!!؟....... اصلا این دور و زمان دختری شوهر کنه احمقه!!... مگه دخترای من دیوونه اند که ازدواج کنند ؟...
برای خوشبختی باید به خودشون متکی باشن... باید یه شغل عالی برای خودشون انتخاب کنن و از نظر مالی کاملا مشتقل باشن و روی پای خودشون ......
بابا پرسیدن : مگه تو شوهر کردی احمق بودی؟.....گفتم : بله!... ۲۰ سال قبل عقل الان رو نداشتم .....(و نخواستم بگم که شما منو مستقل بار نیاورده بودید... که من توی خانواده ای بزرگ شدم که ... همه ی زندگی و اینده و سعادت و خوشبختی و سپید بختی دختر رو ... منوط میکردن به ازدواجش... که از همون اول تو گوشش میخوندن که شوهرت باید خرجت رو بده!!).......
بعد هم اضافه کردم: بعدشم ... شما پسرهای الان رو با پسرهای ۲۰ سال قبل مقایسه میکنید!!؟... الان پسرها از پس خودشون هم بر نمیان ... چه برسه به تشکیل خانواده و ازدواج ...... یه پسر توی کل فامیل و دوست و اشنا مثال بزنید که ... به درد ازدواج بخوره!!... فقط یه دونه مثال بزنید ... من میگم حق باشماست!...
و بابا تصدیق کردن که ......پسرهای الان به درد نمی خورن (منظورشون برای ازدواج بود) ........ و مرد نیستن ....... بچه های لوسی هستند که ... جز خودشون و منافع خودشون ... چیز دیگه ای براشون مهم نیست .......
البته راستش دخترهای الانم .........اکثریتشون همین طورن ............. پس این چه کاریه که ...دردسر واسه خودشون درست کنن؟......... مجردباشن و مطابق میل خودشون زندگی کنند ... نیازهای مالی شون رو خودشون تامین کنند و ... منتظر پسرشاهزاده با اسب سفید نباشن........ارزوهاشون رو به وجود کسی که خودش هم نمیدونه با خودش چند چنده ...گره نزنند.......
بچه نداشتن هم که عالیه ....... یعنی عالی ها .......... ما چه گلی زدیم به سر والدینمون که بچه های ما به سر ما بزنن؟.......اونوقت ببین بچه های اونها دیگه چی میشن!... بخدا که اگه کسی عاقل باشه ......بچه درست نمی کنه ........
اما........................این ماجرا عواقب داشت!... به همسرم خیلی برخورد......... بخصوص که جلوی پدرم گفته بودم از ازدواجم پشیمونم........
خب تا حدود زیادی حق داشت ... نباید جلوی اون میگفتم .......نباید !.... ولی واقعیت را گفته بودم........... چون راستش برای اولین بار بعد از ۲۰ سال ... این احساس در من داره شکل میگیره ......... که ازدواجم اونطور که من فکر میکردم ..... جایزه ی بی نظیری نبوده!
فکر میکنی این ؛من؛... چقدر برات مهم هست!!؟... یعنی چقدر منیت داری؟ ...
مثلا اگه کسی به ایران فحش بده نارحت میشی؟ ... بله؟ ....حالا اگه به کشور بورکینافاسو فحش بده چی ...ناراحت میشی؟... نه؟ ...چرا؟... چه فرقی هست بین بورکینافاسو و ایران؟... فرقش اینه که ایران رو مال خودت میدونی ... ایران رو منصوب به خودت میدونی و در واقع ... ناراحتی تو ربطی به اون کشور نداره ... به خودت مربوطه .....تو فک میکنی که دارن به تو فحش میدن و اینه که بهت بر میخوره و ...رگ غیرتت میزنه بالا!......... ولی چرا!!؟... چون منیت داری ... چون من برات خیلی مهمه .....چون ما ادما همه مون یه جورایی فکر میکنیم که ... مرکز دنیا هستیم و ....... کسی نباید چپ نگاهمون کنه .....
میگم بهش چرا زدی صورت طرفو داغون کردی ؟......میگه : بی شرف به مادرم فوووش داد!... بهم گفت مادر فلان.... حقش بود بزنمش!
میگم: مادرت اونجا بود؟ فحش رو شنید؟....
میگه : نه بابا .... وسط خیابون بودیم ...
میگم: خب ......حالا اون بهت گفت مادر فلان.....مادرت فلان شد!!؟... خطی به دامن پاک مادرت افتاد؟... صدمه ای دید از این فحش؟...
میگه : نع !... اگه اینایی که تو میگی اتفاق می افتاد که ........طرف رو کشته بودم!...
میگم: خب .......پس چرا طرف رو زدی ؟... وانمود میکردی چیزی نشنیدی ... با خودت تصور میکردی یه سگی توی خیابون بهت پارس کرده ... مگه سگ بهت پارس کنه میگیری میزنیش؟
میگه : من!!؟... من !!؟... یکی به من بی احترامی کنه و من جوابشو ندم!!؟... به مادر من فوووش بده و من خونین و مالینش نکنم!!؟... مگه من سیب زمینی ام!!؟
میگم: مگه تو کی هستی!!؟... این ؛منی ؛ که این همه سنگشو به سینه میزنی ... مگه کیه؟... توی این دنیا ....روی این زمین خاکی ... چه وزنی داره؟... چه اهمیتی داره؟.... توی این جهان لایتناهی حتی به حساب هم نمیاد!... دیده نمیشه!....
این من .... فقط وابسته است به یه مقدار سلول حافظه .........تو اگه حافظه ات رو از دست بدی .......شدی یه نفردیگه !... اون وقت واسه یه چیزی که اینقدر بی هویته .....حاضری بزنی دیگران را بکشی ...حاضری جونت رو فدا کنی ..حاضری دنیا را بهم بریزی ...... به نظرت احمقانه نیست!!!؟
دین من....وطن من...... شهر من ..........محله من .....خانواده من .......خونه ی من .......ماشین من .....مال من ....پول من ......همسر من .....فرزند من .....کار من ........ فکر من....... نوشته من ........ تولید من......... و ..............و................و.................. هرچیزی که من توش هست .... بوی گند منیت میده ........ بوی خودخواهی محض ... بدون حتی اپسیلونی ناخالصی!!!...
اگه هر وقت کسی تونست این منیت روکنار بزاره ........ و در موردهمه چیز .... فرا منی ....فکر کنه و رفتار کنه ......اونوقت میشه بهش گفت آدم ........ انسان ...
چند سالی هست که دارم تلاش میکنم ... اینطوری بشم .......اما متاسفانه ریشه های منیت در وجودم خیلی خیلی عمیقه ... و این تغییر به کندی صورت میگیره .........هنوز راه زیادی تا ادم شدنم مونده!
مدتیه که دخترم رسما از من و باباش تقاضای دوست پسر کرده !... به قول اون قدیمی ها... واه واه... اخره زمون شده!!!...
دو روز قبل باز گفت که دوست پسر میخواد!... و من هر بار فقط سکوت میکنم!... خب چی باید بهش بگم؟ اصلا چی دارم که بهش بگم!!؟...
بهش بگم تو اصلا معنی دوست پسرو میدونی چیه؟ ... اصلا می فهمی که دقیقا داری چی تقاضا میکنی؟...
حالا فرض که معنی شون همونی باشه که توی ذهن تو هست ... اخه مگه میشه من یا بابات بریم به پسرهای مردم بگیم ...ترا خدا بیاین با دختر ما دوست بشید!!!؟ ...
این دختر پسر ندیده ی من ...فکر میکنه دوست پسر یعنی یه پسر جذاب و خوشتیپ ... که عاشق دوست دخترشه و ... مدام قربون صدقه اش میره و... هرکاری اون بخواد براش انجام میده ... مرتب میبردش گردش و تفریح و پارک و سینما و .... بخصوص خرید!!!... و هرچی دختره دلش بخواد ...براش میخره .......و مدام با مناسبت و بی مناسبت ...براش کادو میاره ......اونم کادوهای گرون قیمتی که ...چشای دختره از خوشحالی و ذوق ...از حدقه بزنه بیرون!... و در ازای همه ی اینا هم تنها چیزی که از دختره میخواد... توجه و محبته ... و احتمالا یه بوسه ی پاک و آسمانی !!!
و شاهدش هم دوست های خودش هستند که ...بنا به گفته ی دخترم ... هر کدوم چند دوست پسر کار درست دارن .. که دقیقا همین کارهایی که در بالا گفتم را ... واسه ی دوست دختراشون انجام میدن... واین دخترها هم از این بابت خیلی خوشحالن و خیلی بهشون خوش میگذره و ...هیچ غصه ای ندارن!!!
خب... حالا من چی بگم؟... بگم دوستات بعضی چیزهای مهم را برات تعریف نمیکنند؟ ... همه چیز را بهت نمیگن و فقط قسمتهای خوبش را میگن؟
بگم هم باور نمی کنه ........دوستاش رابیشتر قبول داره و ........ اگه من نقطه های منفی دوستاش را بهش گوشزد کنم و نشونش بدم ......میگه تو با دوستای من لجی وچشم دیدنشون رو نداری و ... من اصلا دیگه باهات صحبت نمی کنم !
به همین دلایل هم من ترجیح میدم هیچی نگم و.... بی خیالی طی کنم .......اما میدونم که این کار عاقبت خوشی نداره و ... بالاخره نیاز اصلی این دختر ........رفع نمیشه و بسیار احتمال داره که ... بره به سمت کارهایی که نباید!
تمام امیدم اینه که ......این سال اخری رو هم دوام بیاره و ..... سال بعد دانشگاه قبول بشه و ... همون جا تجربه های دوست پسریه معقولانه ای را بدست بیاره .....
باور دارم که این تجربه ها لازمه و ... به شدت به درد زندگی مشترک اینده اش میخوره ... البته بازم تکرار میکنم ... تجربه های معقولانه ..... نه زدن به سیم اخر و .... رفتن به راههایی که یا برگشتی توش نیست ... یا هزینه های خیلی سنگینی بابتش باید پرداخته بشه .....
دخترم از نظر ظاهری بیشتر به خودم رفته و متاسفانه جاقه ... البته بدشانسی اش نسبت به من اینه که چاقیش در بالاتنه اش هست و بیشتر به چشم میاد....... برعکس من که زمان تجرد چاقیم قسمت پایین تنه بود و بالاتنه ام معمولی میزد...
البته از نظر چهره ...زیباست و بخصوص وقتی کمی ارایش میکنه واقعا ناز میشه ...... اما همین چاقیش اعتماد به نفسش را گرفته و ... میدونم هرچقدر هم به روی خودش نمیاره ... ولی جهت جذب جنس مخالف به خودش اطمینان نداره ....
واسه همین هم دست به دامان ما شده ....... که از یه نظر خوبه ... و اون اینکه حداقل فعلا خبر داریم که در کجای کاره!
کمی هم ترسو هست ... از بچگی اش ترسو بود... بخصوص از مردها می ترسید ... هنوزم میترسه!... به شدت خجالتیه و همین باعث میشه که نتونه خوب صحبت کنه ...... خجالت و ترسش رو پشت سکوتش پنهان کرده و ... جز با دوستاش ... بندرت با کسی حرف میزنه ....
بیشتر از 90 در صد از ارتباطاتش ...حتی با دوستاش ... از طریق نت گوشی اش هست و برای همین هم مدام گوشی دستش هست و اونو با خودش همه جا ...حتی در دستشویی هم می بره ....... و نمیذاره که ما به گوشیش دست بزنیم ...
مثل خودم ...نویسنده ی خوبیه و اینم یه دلیل دیگه اینکه ...ارتباط نتی رو دوست داره ...اینکه به جای صحبت بشه نوشت ... و توانایی نوشتن را به جای عدم توانایی گفتاری ... به نمایش گذاشت ....
با همه ی این ها ... من خیلی کم در مورد این دخترم میدونم ... در مورد افکارش و چیزهایی که توی سرش میگذره ... چیزهایی که براش مهمه و ...اهدافی که دنبال میکنه ........ چون اون تقریبا اصلا با من حرف نمیزنه ... مگه اینکه درخواستی ازم داشته باشه ...... یا ایرادی بخواد ازم بگیره ...... یا با هم دعوا کنیم... که این اخری متاسفانه زیاد اتفاق می افته!
وقتی خودم دختر بودم و ... با مادرم حرفم میشد... هرگز فکر نمیکردم این مشکل برای خودم هم بوجود بیاد... اما ظاهرا آه مادرم منو گرفته ... چون گفت الهی یکی مثل خودت نصیبت بشه!!!.. و
فکر میکنم اکثر ادما وقتی پیر میشن .... دچار عادات و رفتارهای عجیب و غریب و غیر عادی میشن!...
مثلن یه همسایه داریم ما ... یه پیرمرد محترم بالای ۸۰ ساله ... خدا رو شکر سالمه و همیشه وسط کوچه دور وبر خونه اش ایستاده .... این بنده خدا چند سال قبل خونه اش را خراب و کرد سه طبقه ساخت ... و واحدهای اضافی اش را اجاره میده .... از وقتی این خونه را ساخت ... کارش اینه که هر روز دیوارهای خونه را می شوره!!.... صبح یا بعدظهر یا عصر .... فرقی نداره ... هر وقتی میشه این اقا رو دید که شیلنگ به دست ایستاده وسط کوجه و اب رو بسته به دیوار خونه اش .... از بالا به پایین و راست به چپ ... با دقت می شوره ... اونجاهایی هم که دستش میرسه ... دست می ماله تا خوب برق بیوفته ....... یه وسواس دیگه هم که داره مربوطه به ماشین هایی که کنار دیوار منزلش پارک می کنند... از اون جایی که همیشه بیرونه ... هر وقت راننده ای بخواد ماشینش را کنار دیوار منزل ایشون پارک کنه ..... میاد جلو و ذل می زنه بهش ... و مرتب هشدار میده که ...نزنی به دیوار...مواظب باش به علمک گاز نخوره .... خش روی سنگ دیوار نیوفته !!.... و خلاصه اعصاب نمیذاره واسه اون راننده ی بخت برگشته ....
یکی دیگه داریم ....بازنشسته ی فرهنگه( به قول خودش) ...عاشق اینه که زنگ بزنه شهرداری از دیگران شکایت کنه!... حالا اگه موردی پیش بیاد که بتونه به ۱۱۰ زنگ بزنه که ...دیگه چه بهتر !!!... و کاملا احساس رییس محله بودن داره!....
یه خانمی بود ... دوشیزه خانمی بود همین حدودای ۸۰ سال.... خدا رحمتش کنه!... تا وقتی بود بهش میگفتیم کعب الاخبار .... نه تنها کوچه خودمون ... بلکه اخبار کل محل را داشت ... ده تا کوچه این ور تر و اونور تر ... ریز و درشت همه چیز و همه کس را می دونست و ...اگه کوچکترین اتفاقی می افتاد ....فوری شال و کلاه میکرد بره ببینه چی شده .... و اصلا هم خجالت نمیکشید که بره خونه ی ادمایی نه چندان اشنا و .... هزار تا سوال ازشون بکنه ......
یا اصلا بابای خودم ... بهم میگه شهریه دخترک را من میدم ... تو فقط بگرد دنبال مدرسه خوب.....وقتی که من هزار جا رفتم و گشتم و با کلی تحقیقات بالاخره مدرسه ای را نتخاب کردم ....میگه نه!... من کی گفتم همه شهریه رو میدم ؟... من فقط ۵تومن در نظرم بود... بقیه اش را خودتون باید بدید! ( قبلا هم مشابه این بلا رو سر خواهرم در اورده بود).... و واقعا هم یادش میره ها ... نه اینکه تظاهر کنه!... حالا خدا نکنه دوزار از کسی طلبکار باشن... عمرا اگه یادشون بره ........ من فکر میکنم غیر ارادیه ... بعضی حرفا را هم صدبار تکرار میکنند... یادشون نمیاد که قبلا برام (یابرای طرف مقابل) گفتن.......
یا مادرمهربان همسر که ......زنگ میزنن ...میگن فلان چیز را برام بخرید.......بعد که مهربان همسر میخره و میده بهشون...پس میدن...میگن نع نمی خوام !!...
حالا مادرم را درک میکنم که میگفتن دوست ندارم پیر بشم!... که نشدن......
با توجه به تاریخچه ی فامیلیم ... و وضعیت جسمیم ....احتمال این که منم پیر نشم ...زیاده .......
تو پست ۱۲۸ در موردش حرف زدم ... انتخاب بین بله و نه ی یک پسر.... پسری که نمیدونه زیبایی را باید انتخاب کنه ... یا دل به باقی محسنات دختر ببنده!...
مراحل مختلف خواستگاری رو طی کرد تا بالاخره روز ۱۷ تیر منجر شد به عقد موقت!... برای دیدن دختر بدون حجاب و تصمیم گیری نهایی ...
حالا این وسط خانواده دختر رفتند و برای مراسم نامزدی سالن رزو کردن!!!...
میگم : خب اخه سالن واسه چیه؟... اومدیم و تو بعد از عقد موقت دختر رو نخواستی ...... اونوقت اینا جشن میگیرن و ۲۰۰ تا ادم هم دعوت میکنند و دخترشون را میندازن سر زبون که !!!..... نکنه درست بهشون نگفتی که هدف از این عقد موقت چیه؟
میگه: چرا به دختر گفتم ...... اونم به مادرش گفته ....مادرش هم گفته اگه نشد هم فدای سرت!!
میگم : اما قرار بود تو خودت با پدرش صحبت کنی و قضیه را شفاف توضیح بدی ... چی شد پس؟
میگه : باشه ... صحبت میکنم ...
( اما نمیره دنبال این کار و هی پشت گوش میندازه تا به زمان عقد موقت نزدیک میشیم)
و چون اینطوری میشه ...بالاخره ما بزرگترها تصمیم میگیریم خودمون با خانواده دختر صحبت کنیم و ....صاف و پوست کنده بگیم موضوع از چه قراره!.......
خاله با مادر دختر صحبت میکنند.....نتیجه این میشه که پدر دختر خودش میاد سراغ پسر و باهم حرف میزنند........ و نتیجه برگزاری عقد موقت هست ....... و رزرو سالن برای جشن نامزدی در روز ۱۳ مرداد......... اما به پسر تا اول مرداد وقت داده میشه که تصمیم نهایی اش را بگیره ...... قبل از دعوت کردن از مهمونهای جشن!
روز عقد موقت میرسه و بالاخره از دختر خانم پرده برداری میشه و.................................. پسر به شدت جا میخوره !... بی حجاب دختر از با حجابش هم بدتره !...حداقل از دید پسر ........ و همون وقت می فهمه که نمی تونه بااین خانم ازدواج کنه ......و نمی تونه این دختر را به عنوان همسر بپذیره ......... و از این که باید این موضوع را به دختر و خانواده اش بگه ......حالش اونقدر بد میشه که ....... روز و شبش را نمی فهمه و ....... دو سه روز بسیار بدی را میگذرونه ........تا بالاخره با مشاوری صحبت میکنه و .....کمی اروم میشه ....
سه روز بعد از عقد موقت موضوع و تصمیم نهایی اش را بهم میگه ........ و خب من هم حال بدی پیدا میکنم ...بخاطر دختر و خانواده اش که ... باید دلشکسته بشن (اخه اونها خیلی داماد رو دوست دارن و بخصوص دختر که دلبسته اش شده)....
میگم: پس بهتره با هم برید پیش مشاور مورد اعتماد دو طرف ... تا اون موضوع را حالی دختر کنه ....یا حتی به خانواده دختر بگه .....
میگه :اره این خیلی خوبه اما فعلا مشاوره خارج هست و قراره اخر تیر برگرده .......
میگم : ولی تو که تصمیت را گرفتی ......دیگه واسه چی تا اخر تیر صبر کنی ؟ هر چی دیرتر بگی بدتره ....... اونا امیدوار تر میشن!...
چیزی نمی گه ....اما چند روز بعد شنیدم که بادختر رفتن برای انتخاب کارت دعوت جشن نامزدی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
میگم: اخه تو که نمی خوای اینکار رو بکنی ....دیگه کارت دیدنت چیه؟.......نمی رفتی خب!
میگه : اخه حالا اکه نخوام برم کلی حرف و حدیث پیش میاد ......و من حالش رو ندارم .......رفتن راحت تر بود!
میگم: هزارتا بهانه میتونستی جور کنی .......سفر کاری .... مریضی ....کلاس داشتن ...بردن پدرت به دکتر...... رفتن پیش وکیل خونه.... کمک به دوست ... و و و و...........
میگه : خب به ذهنم نرسید......... حالا که دیگه رفتم!!
و من موندم تو کار این پسر!!!........
و هنوز به شدت دلم برای دختر میسوزه ...... و خانواده اش بخصوص پدرش ........ولی از طرفی من خواهر پسر هستم و باید هوای برادرم را داشته باشم و....میدونم که این ازدواج با این حس بدی که داره .....به صلاح هیچکدومشون نیست .......نه خودش و نه دختر!
فقط امیدوارم همه چیز با بهترین شکلش به پایان برسه........امین!