باز آخر سال شد و همه ی کارها قاطی پاتی شد!...
منم شدم عین شهرداری تهران که ...همیشه زمان بارش باران و برف غافلگیر میشه !
... منم هرسال ...ماه اسفند از این همه کاری که میریزه سرم غافلگیر میشم !!... اما خب ... همیشه هم یه جورایی از اینکارها و از ماه اسفند خوشم میاد ... برام مثل پنجشنبه ها می مونه ... پنجشنبه ها یی که به لطف فرداش ... یعنی جمعه ی تعطیل ... از دوران کودکی برام دوستداشتنی بوده ... و این احساس هنوزم باهامه ...اگرچه دیگه جمعه برام مفهوم تعطیلی را نداره...
اسفند ماه هم به واسطه ی عید نوروز پشتش... از کودکی برام ماه خوشایندی بوده ... چون عاشق عید نوروز و شروع بهار بودم ... و حالا با اینکه دیگه نوروز اون لطف و صفا و دوست داشتنی بودن دوران بچگی را نداره ... اما اون احساس قدیمی همچنان با من هست ... و با وجود همه ی کارها و گرفتاری ها و سختی های روزهای پایانی سال ... باز هم حس خوشایندی در این روزها در من هست ...
شاید مامان راست میگه که من در ۶ سالگی متوقف موندم 
همیشه در هر خانواده ای یک سری اصول هستند که خیلی مهمتر از بقیه ی چیزهایند. یک سری رفتارها یا اعمال که چیزی در حد امور واجب مذهبی تلقی میشوند و تخلف از آنها تقریبا نابخشودنی است. حالا ممکن است این موردی که در خانواده ی ما مهم تلقی میشود ، در خانواده ی شما مهم نباشد و برعکس . این به خودی خود اشکال ندارد ، وقتی مشکل پیدا میشود که من و شما بخواهیم باهم مراوده داشته باشیم . بخواهیم باهم ارتباط برقرار کنیم . بخواهیم دوست هم باشیم . یا بخواهیم باهم زیر یک سقف زندگی کنیم! اینجاست که این تفاوت میشود یک مشکل بزرگ ، چون من برای چیزی که جهت شما مهم و ضروری است ، چندان اهمیتی قایل نمیشوم و شما هم همینطور برای امور مهم در نظر بنده . و این ایجاد ناراحتی و اصطکاک میکند. دلخوری و حتی بی اعتمادی بوجود می آورد .
به عنوان نمونه در خانواده ی من ، قول و قرار امر بسیار بسیار مهمی است . از کودکی پدرم به ما آموزش داده که هروقت میخواهی قولی بدهی اول خوب فکر کن و تنها زمانی که مطمئن شدی میتوانی به قولت عمل کنی ، قول بده . و اگر قولی دادی باید که حتما به آن عمل کنی حتی اگر به ضررت باشد . خلاصه که ما به اصطلاح سرمان برود ، قولمان نمی رود .
اوایل فکر میکردم همه همین طور هستند. خوب بچه بودم و مردم نشناس . اما کم کم زندگی بهم آموخت که اصلا چنین چیزی نیست و خیلی ها راحت تر از آب خوردن قول میدهند و به آن عمل نمیکنند . منظور دروغگوها و کلاهبردارها یاکلاه گذار ها نیست. منظورم همین عده مردم عادی است که از اتفاق انسان های خوبی هم هستند. اما امر قول دادن برایشان مثل خانواده ی ما یک مقوله ی مهم و جدی نیست . قول میدهند و اگر هم نشد با یک معذرت خواهی سر و ته آن را هم می آورند و انگار همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده است.
ولی از نظر من کسی که یک بار بد قولی کرد و عین خیالش هم نبود،بازهم میتواند بکند . بنابراین چنین کسی را اعتماد نشاید.
خب آیا من می توانم با چنین کسی دوستی کنم ؟ میتوانم باز هم به ارتباطم با او ادامه دهم!؟ البته که میتوانم ! اما در این ارتباط ، بابت رعایت نکردن موردی که از نظر من مهم است ولی از نظر اون نه ، مسلما اذیت خواهم شد . مثلا سرساعتی با او قرار میگذارم و او سروقت نمی آید. قرار گذاشتن هم یک جور قول دادن است دیگر. ما توافق می کنیم ، یعنی بهم قول میدهیم که سر فلان ساعت فلان جا باشیم و من طبق عادت همیشگی ام چند دقیقه زودتر سرقرار هستم . اما طرفم نمی آید و زمانی که بعد از کلی تاخیر میرسد ، میخندد و می گوید ببخشید ،ترافیک بود دیگه ! و من نمیدانم چرا هیچوقت هیچکس در این تهران بزرگ، ترافیک را پیش بینی نمیکند تا در محاسبه ی زمان آمدنش سرقرار منظور نماید!!
حالا فرض کنید که این موارد اختلاف ، خیلی زیاد باشد . شاید مسایل کوچکی باشند اما وقتی تعدادشان زیاد باشد ، انگار که هر روز و هر ساعت ، دچار رنج و عذابی . و وای از وقتی که یک چنین دونفری ، زیر یک سقف زندگی کنند ، که وا ویلاست.
شکر خدا که بین من و شریک زندگیم این موارد وجود ندارد . و علتش هم هم خوانی خانوادگی و هم سنی تقریبی ماست .
اما متاسفانه در بین دوستانم هستند کسانی که چنین باشند و این باعث شده که من حتی گاهی با کمال تاسف، آنها را کنار بگذارم زیرا تمایلی به اعصاب خوردی و عذاب خودم ندارم!
این نوشته هم بخاطر یکی از همین دوستانی است که با بدقولی چندین ماهه ی خود ، باعث شد تا امروز اسمش از از لیست دوستانم خط بزنم .
خب بالاخره باید یک کسی، یک جایی،یک جوری باشد که آدم بتواند این حرف ها را بزند . باید یک مرجعی پیدا شود که آدمیزاد بتواند ، این سوال ها را ازش بپرسد و یک پاسخی ، ولو غلط دریافت کند.
تا کی این حرف ها باید تابو بماند!؟ آن وقت می گویند چرا می گویید خوش به حال فرنگی ها ! خب آنها عین بچه ی آدم حرف هایشان را راحت میزنند و از چیزی هم خجالت نمی کشند. همانقدر عادی و معمولی که انگار دارند در مورد گرسنگی و تشنگی و سلیقه شان در انتخاب لباس حرف میزنند . چه از این بهتر!؟
حالا ما مثلا آمدیم برای رفع این مشکل خودمان ، یک وبلاگ یواشکی زدیم تا این نوع حرفهایی که به هیچکس نمی توانیم بگوییم ،حتی در دفتر خاطرات یا روی هارد کامپیوترمان هم نمی توانیم بنویسیم و نگهداریم (از ترس چشمهای فضول) ،توی این کمد مخفی بنویسیم و کمی با خودمان درد و دل کنیم . آن وقت چه می شود؟ رهگذرانی نازنین پیدا می شوند و می آیند ومی خوانند و با انواع و اقسام کلمات سه نقطه ، ما را مورد مرحمت خویش قرار میدهند!
این می شود که ما یا مجبوریم برای پستمان رمز بگذاریم ، یا قسمت نظرات را ببندیم تا نظر برخی رهگذران به ظاهر محترم ،پیش خودشان بماند وحرام این وبلاگ و پست های خارج از محدوده ی ما نشود! و این است معنای واقعی دمکراسی و آزادی
سلام...
از عمل جون سالم به در بردم!... اما هنوز بعد از نزدیک به یک ماه ...حالم چندان مساعد نیست ... هنوز درد و تهوع دارم ... البته رو به بهبوده ... ولی سرعتش از لاک پشت معروف قصه ها هم کمتره!
و تازه نوید دادند که ... تا چندین ماه هم نباید انتظار حال عادی را داشته باشم....
اما هرچی که هست ...................... هنوز زنده ام ! ...
حالا این خوبه یا بد !!؟ نمیدونم.... واقعا نمیدونم.........