-
۳۲
دوشنبه 8 خردادماه سال 1391 17:32
سلام ... بالاخره خیاط هم تو کوزه افتاد !! ... مبارکه .... برات خیلی خوشحالم ... از ته ته ته دلم .... اما راستش را بگم ... دلم برای اون طرف مربوطه ی بی چاره ات میسوزه ... البته اگه همان طور که گفتی ... ساده و بی شیله پیله باشه .... و اگر تو این اخلاق های کوفتیت را عوض نکنی و از به قول خودت ... تنبلی ها و شلختگی هات ......
-
۳۱
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1391 20:33
وقتی چند روز قبل ... حتی یه اس ندادی برای تبریک تولدم ... واقعا دلم گرفت ! حالا چرا هم دلم گرفت ...نمیدونم ؟ یادمه پارسال هم خودم بهت زنگ زدم و گفتم : ؛ زنگ زدم بگی تولدم مبارک!؛ و تو چقدر ابراز ناراحتی کردی که .... روز تولدم را یادت رفت ... و اینکه کلی با خودت قرار گذاشته بودی غافل گیرم کنی .... با این حال بازم امسال...
-
۳۰
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1391 13:13
سی امین یادداشت میشه اولین نوشته ی من در سال جدید ... از خودم می پرسم ... به نظرت سال گذشته چطوری بود؟ خوب یا بد!؟ راستش جواب قاطعی ندارم بدم ... یه جورایی یه سال خنثی بود ...سالی که نه شادی بزرگی بهم هدیه کرد ... نه ناراحتی و بدبختی زیادی .... سالی که توش خبری از تلاش و تقلای زیاد نبود ... سالی که به هرحال و به هر...
-
۲۹
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1390 01:49
دلم برای خودم تنگ شده ... مدتیه مجالی برای خلوت کردن با خودم ... برای چرخ زدن در دنیای دوست داشتنی های خودم.... برای راه رفتن بر مدار دلم ...برای دیدن خطوط گذر عمر حک شده بر صورتم در آیینه ... برای یه دل سیر گریه ... برای پهلو گرفتن در ساحل آرام تنهایی ....... پیدا نمیکنم .... چقدر جای «من» این روزها خالی است ....
-
۲۸
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1390 22:21
این همه درد میکشم اما ... هنوز هم نقاش خوبی نیستم !!
-
۲۷
شنبه 29 بهمنماه سال 1390 17:25
سلام ... نمیدونی این روزا چقدر بهت نیاز دارم ... روزی نیست که دیالوگ های ذهنی باهات نداشته باشم ... اگرچه همیشه کارساز نیست اما.... اغلب مفیده و ... همین صحبت های ذهنی با تو ... ارومم میکنه .... انگار که واقعا شنیدی و ... میدونی دردم رو ... حتی همین پست ها هم ... همین طوره ... مثلا الان دارم باتو صحبت میکنم و ......
-
۲۶
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1390 01:02
روزی که این وب را زدم ...سردرش نوشتم که ... مطالب خوبی توش نوشته نخواهد شد ... نوشتم که این ها را فقط برای خودم و تنها خودم می نویسم ... حتی سعی کردم تا با دیر به دیر آپ کردن ... همون دو سه نفر خواننده ای را هم که از اتفاق اینجا پیداشون میشد ... پربدم برن روی بام دیگری .... اما ... با همه ی اینا ... بازم بودن کسایی که...
-
۲۵
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1390 00:50
بعد از اون روز ... سیاهترین روزهای زندگیم شروع شد .... تا مدت ها زیر نظر روانپزشک و روانکاو بودم ... میل به مردن چنان درمن قوی بود که ...مقاومت در برابرش آسون نبود ... همسرم به جان بچه ها قسمم داد که ... دیگه این کار را تکرار نکنم اما ... من هربار بلایی سر خودم می آوردم ... انگار از درد کشیدن لذت میبردم ... مثلا دست...
-
۲۴
چهارشنبه 26 بهمنماه سال 1390 01:05
-
۲۳
چهارشنبه 7 دیماه سال 1390 20:38
سلام بازم تولدت رسید ... به این سه سال اخیر فکر میکنم ... و سه تا شب تولدت ... خاطراتم میگه این بهترینشه !... امسال که تو نیستی ... یعنی هستی اما برای من دیگه نیستی ... نه بازم نشد ... برای من هنوزم هستی (والا الان در حال نوشتن این حرفانبودم) .... اما دیگه رشته ی ارتباطی باهم نداریم ... امسال از بقیه ی سال ها بهتره...
-
۲۲
یکشنبه 22 آبانماه سال 1390 20:18
اما همه چیز اون طور که من میخواستم ... ساده و با قاعده ی معمولی پیش نرفت ... توی یک جامعه ی مجازی عضو شدم و وارد گروه های مختلفی شدم ... توی بحث ها و تاپیک ها شرکت کردم و ... خیلی ها توجهشون به من جلب شد!... در واقع به آی دی ای که داشتم ... قبلا هم گفتم ... نوشتنم میتونست جذاب باشه ... کافی بود بخوام ... وارد هر بحث و...
-
۲۱
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 14:38
اسمش رضا بود ... کارمند یه اداره ی دولتی .. متاهل بود ولی فرزندی نداشت ... ارتباطمون واقعا در حد دو دوست معمولی بود ... افکار خاصی داشت ... مثلا میگفت میدونم کی میمیرم و چطور خواهم مرد ... میگفت عمرم کوتاهه و برای همین فرصتی برای تلف کردن ندارم ... میگفت دوست داره به من کمک کنه تا به وزن مناسب برسم !!!.... خلاصه چرت و...
-
۲۰
چهارشنبه 18 آبانماه سال 1390 22:33
بالاخره روزی رسید که ... عکس هم فرستادم ... اینجا قراره خبری از دروغ و تظاهر نباشه ... چون دارم با خودم حرف میزنم ... میخوام خودمو تجزیه و تحلیل کنم ... پس صادقانه میگم که اولین بار عکس فرستادم با این خیال که ... طرف با دیدن قیافه و هیکلم ... کلا بی خیال بشه و بره ... یعنی تصورم از ظاهرم طوری بود که ... شک نداشتم هر...
-
۱۹
چهارشنبه 18 آبانماه سال 1390 10:41
چندین سال قبل مادرم را از دست دادم ...مادرم فقط ۱۹ سال بزرگتر از من بود و با رفتنش ... همه ی دنیای من از بین رفت ... دوسال تمام در قعر چاه سیاهی که با رفتن اون ...روز به روز گرفتارترش میشدم ... دست و پا زدم ... حال روحی ام روز به روز وخیم تر میشد و من ....با هیچکس هم حرف نمیزدم و همه اش توی خودم بود .... تا اینکه دیگه...
-
۱۸
شنبه 14 آبانماه سال 1390 21:13
تا پست ۹ ... نوشته هام یه روند داشت ... تعریف خاطرات نامناسبم ... نوشتن قسمت های سیاه من ... نمایش رخت چرکام .... پست های بعدی ... دیالوگ های منه با خودم ... وقتهایی که نمیشه و نمی تونم با کس دیگه ای حرف بزنم ... یا حرفایی که جز با خودم نمی تونم واگویه کنم ... حالا امشب میخوام روند ۹ پست اول را ادامه بدم ... چون این...
-
۱۷
دوشنبه 9 آبانماه سال 1390 14:35
آخه تو از من چی میدونی که به خودت اجازه میدی برام نسخه بپیچی !؟... خودتو از اوضاع فلاکت بار خانوادگی ات کشیدی بیرون و به زحمت و زور و ضرب ... رسوندی به جایی که ... من بهش میگم ... زیر متوسط ... و حالا فکر میکنی ... دنیا را فتح کردی !... تو که با این همه ادعا ... هنوز نتونستی اونقدر در بیاری که ... برای دیگران بیگاری...
-
۱۶
دوشنبه 9 آبانماه سال 1390 14:18
دلم گرفته ... چقدر پایان دادن به یه رابطه ... حتی وقتی بدونی کارت درسته ... سخته و نفس گیر ... باور کنید حتی نمیدونم دوستش دارم یا نه !... شاید فقط به بودنش ... به حس حضورش در کنارم ... اونم از کیلومترها فاصله ...عادت کردم ... به اس های گاه و بیگاهش ... به کلماتی که از فرط تکرار کلیشه شده ... به شنیدن صدای لهجه دارش...
-
۱۵
یکشنبه 8 آبانماه سال 1390 01:12
بعضی وقتا آدم می مونه از کار خودش ... نمیدونم ...شایدم فقط منم که اینجورم ... یه کاری را میکنم ... چون باید بکنم ... چون لازمه که بکنم ... چون عقلم میگه این کار درسته ... اما همین که میکنم .... احساس ناراحتی بهم هجوم میاره ... حتی غمگین میشم... میدونم که کار درستی کردم ... اما این دونستن ... این درست بودن ... باعث...
-
۱۴
شنبه 9 مهرماه سال 1390 16:02
خیلی خیلی دلم گرفته ... نمیدونم به چه گناه این کار را با من کرد!؟... اشک های احمقانه ام اروم آروم از چشمام میچکه و روی گونه هام لیز میخوره و ... میریزه روی میز ... اصلا دلم نمی خواد این طور باشم و اینقدر ساده ... دلم بشکنه و اشکای لعنتیم سرازیر بشه .. چرا آدما این طوری میکنن؟ ... چرا خیلی ساده نمیان و حرفشون را نمی...
-
۱۳
جمعه 4 شهریورماه سال 1390 02:49
نیمه شب ها را خیلی دوست دارم ... سکوت و آرامشش منو تو خودش غرق میکنه ... انگار که یه انرژی جادویی تو فضای شب رها میشه و بیداران نمیه شب را ...سوار موج خودش میکنه ... احساسات زنده ترن این موقع ... همیشه این وقتاس که نوشتنم میگیره ... یا شعرم میاد!... اما گاهی وقت ها هم ... این موج جادو باعث میشه که ... دست به کارهایی...
-
۱۲
سهشنبه 25 مردادماه سال 1390 17:57
گاهی وقتها پر میشم از حرف هایی که فقط توی این وبلاگ میتونم بزنم .... یه عالمه حرف انبار میشه تو دلم و توی ذهنم تکرار میکنم که ...بعدا بیام و اینجا بنویسم ... چون همون وقت نمیشه .... به هزار و یک دلیل .... اما بعدا که فرصت و امکان اومدن به اینجا را دارم ... مثل الان ... یادم نمیاد اون همه حرف چی بود !؟ .... ... خیلی...
-
۱۱
یکشنبه 16 مردادماه سال 1390 19:31
دیروز راننده تاکسی ای که سوار شدم... میخواست باهام لاس خشکه بزنه !... یکی بود تقریبا هم سن و سال خودم ... با یه قیافه ی معمولی ... نه خیلی خوب نه خیلی بد .... با ته ریشی که بعضی قسمت ها سفید شده بود ... اصلا فکرشم نمیکردم چنین قیافه ی مظلومی ... اینقدر پرور باشه .... یه مسیر کوتاه بود....شاید ۱۰ دقیقه هم نشد ... اما...
-
۱۰
چهارشنبه 11 خردادماه سال 1390 12:57
مدت هاست اینجا مطلبی ننوشتم ... بارها اومدم و بازش کردم ... اما حالم بد شد از فکر نوشتنش... هیچ فکر نمیکردم نوشتن و گفتن از زشتی هام ... اونم برای خودم ... اینقدر سخت باشه ... طوری که حتی فکرش حالم را بهم بزنه .... انگار حتی رو راست بودن با خود هم کار سختیه ... خیلی سخت ... اما با این حال هنوز از نوشتن منصرف نشدم ......
-
۹
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1390 20:23
من هیچوقت وارد دنیای غیر همجنس هام نشدم تا زمان ازدواج .... چنان این ارتباط با افراد مذکر را برای من تابو کرده بودند که خودم هم باور داشتم فقط دخترهای فاسد و نانجیب به سمت دوستی با پسرها میرن و اصلا باعث کسر شان و تنزل مقام دخترانه ی منه که با پسری حتی دوستی معمولی داشته باشم .... همیشه از ته دل برای دوستاییم که دوست...
-
۸
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1390 16:06
-
۷
سهشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1390 22:16
-
۶
دوشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1390 00:49
تقریبا از سن ۹ ده سالگی بود که به روابط بین زن و مرد واقف شدم .... یعنی یک شب یکی از دخترخاله های بزرگم ، ما کوچیک تر ها را جمع کرد و مسئله را شفاف برامون توضیح داد ! ... بخاطر اینکه اون موقع یکی از مردای فامیل که تازه از زندان آزاد شده بود و چندین سال میشد دستش به زن جماعت نرسیده بود ، یه غلطایی میکرد و شب میرفت سراغ...
-
۵
یکشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1390 12:52
بازم دیشب به همسرم خیانت کردم ..... من فکر میکنم وقتی توی آغوش همسرتی اما به آدم دیگه ای فکر میکنی ... داری بهش خیانت میکنی .... این برای من زیاد پیش میاد .... وقتی همسرم بیقرار ارتباط با من هست و به سراغم میاد و من هیچ تمایلی به این رابطه ندارم ... باید به هر طریقی خودم را برانگیخته کنم تا بتونم جوابگوش باشم .......
-
۴
شنبه 3 اردیبهشتماه سال 1390 16:33
بعضی وقتا واقعا تو کار خودم حیرون می مونم .... دلم میخواد یه کاری بکنم ...اما وقتی شروع میکنم و کمی جلو میرم ... میبینم دقیقا برعکس اونی که دلم میخواسته عمل کردم .... انگار همیشه یه نیرویی ماورای خودم منو کنترل میکنه .... نه اینکه بگم واقعا یکی دیگه غیر خودم ها ... نه ... اصلا به این چرت و پرتا اعتقادی ندارم .......
-
۳
شنبه 3 اردیبهشتماه سال 1390 11:53
اولین خلاف زندگیم دزدی بود... خیلی کوچیک بودم ۷ یا هشت سال ...نمیدونم ... فقط یادمه که خونه ی خاله ام بودم و چشمم افتاد به سکه های یک ریالی توی طاقچه ... بی اختیار رفتم و چند تاش را برداشتم ... از اینکه برای اولین بار پولی داشتم خیلی خوشحال بودم ... اصلا یادم نیست با اون یک ریالی ها چه کردم ... اما میدونم که عذاب...