هیچی توی ذهنم نیست ... اگرچه توش غوغاست ... دلم میخواد با خودم خلوت کنم و بنویسم ... اما حوصله اش را ندارم ... تازه خلوت کجا بود!!!؟...........
میدونم که یه روزی - البته به شرط حیات - ...حسرت همین روزای شلوغ و پر رفت و آمد را میخورم.......روزایی که بچه ها هستن و یه عالمه کار ...... اما فعلا دلم خلوت میخواد و گیر نمیاد......
امشب جناب پدر اینجا تشریف دارن .... دو هفته ای هست بیمارن و ریه هاشون چرک کرده ...... البته نسبت به یک هفته قبل خیلی بهتر شدند ... اما سرفه ها امانشون رو بریده ...... نه میزاره بخوابن ... نه راحت نفس بکشند یا صحبت کنند..... زمان سرفه هم دلشون و محتویاتش درد میگیره ...جوری که میترسن پاره بشه!!....... خولا۳ که ... بیماری بد چیزیه ........وبدتر از اون پیری و بیماریه ... این دو هفته ای که جناب پدر مریض بودن و نتونستن برن سرکار.... مجبور بودیم از صبح کار و زندگی را ول کنیم و بریم پیششون ... اخه علاوه بر بیماری ... از تنهایی هم می ترسن ......طاقت یک دقیقه تنها بودن در خونه رو ندارن .... شب هم باید حتما یکی نزدیک اتاق خوابشون بخوابه ... حالا خوبه شبها خان داداش بود .... اما این هفته ی پیش رو ...او هم نیست ...رفته سفر ... طفلک خواهر کوچیکه که با جناب پدر زندگی میکنه ...... همه اش باید مقید ایشون باشه ...... البته من و اون یکی خواهر هم ... هرچه از دستمون بر بیاد می کنیم ......اما کوچیکه ... به علت هم خونگی ......خیلی بیشتر از ما درگیره .....مثلا اگه شبها با شوهرش بره مهمونی و دیرتر از ۱۲ شب برگرده ...مواخده میشه ...... خان داداش هم همین طور.....همه اش باید گزارش بده کجا میره و چکار میکنه ....... حالا اگه یادشون می موند خوب بود...... اغلب یادشون میره و سوال شون را تکرار میکنند.......اینقدر که کلافه میشه ......
هر روز که میگذره .........بیشتر از قبل مصمم میشم ........جهت رفتن به خونه ی سالمندان .... در دوران پیری ........البته اگه به اون دوران برسم .... دورانی که از پس خودم بر نیام و ...نیاز به دیگران داشته باشم .......
دورنماش اصلا به نظرم بد و سخت نیست ... تصورم شاید کمی فانتزی باشه .......نمیدونم ......اما تصویری که از خونه سالمندان دارم .... یه محیط تمیز و زیبا و ارام هست که ...... با یک سری هم سن و سال و هم حال خودم ......مثل هتل توش زندگی میکنیم ... و یک عده بهمون کمک می کنند ... و در ازای کمکشون ... پول میگیرن ......اینطوری شرمنده شون نخواهم بود .......منتی هم بر سرم نیست... تازه کسانی دور وبرم هستند که ........ حال و حس مرا درک میکنند و خودشون هم همین طور هستند .... پس چرا باید بدم بیاد از سرای سالمندان !!؟...... همین که بچه ها ماهی یکی دوبار بهم سر بزنند......برام کافیه ...
فقط خدا کنه از پا نیوفتم و بتونم نیازهای اولیه ام را خودم برطرف کنم .... خدا کنه پول خونه سالمندان خوب را داشته باشم ... خدا کنه چشم دیدن داشته باشم .....برای خوندن کتاب یا کامپیوتر و کار با نت .......
خدا را شکر که جناب پدر از کار افتاده نیستند و سرپا هستند و از این نظرها نیازی به کسی ندارن .....فقط تحمل تنهایی را ندارن ... نزدیک به ۱۰ ساله که مامان رفته و ........پدر تنها شدن .......
امشب داشتم به این فکر میکردم که .... این خواهر کوچیکه انگاری کمی بد شانسه!!......
از وقتی یادم میاد دنیا خیلی باهاش مهربون نبوده ....... زمانی به دنیا اومد که .......مادرم مادرش رو از دست داده بود و.....هیچ دل و دماغ نداشت .....اونم بعد از دوتا دختر دیگه!... همه دلشون میخواست این یکی پسر بشه !....اما دختر شد....... اونم با اون وضعیت بد جسمی مامان ......که نه شیر داشت و نه جون و نه اعصاب ........ تازه اون موقع هنوز بر این باور بودن که شیر خشک حرامه!!... واسه همین به این طفلکی شیرخشک نمی دادن...... شیر گاو هم که نوبر بود و گیر نمی اومد ......... سال 58 و 59 بود......اوایل انقلاب و شروع جنگ...... همه چی کمیاب یا حتی نایاب بود ........ این طفلکی همه اش گریه می کرد ..... حالا میفهمم گرسنه بوده !... مامان هی سینه میذاشت دهنش ... اما چیزی تو سینهه نبود......فقط هوا میرفت تو معده بچه ....... دلش درد میگرفت و تا خوده صبح ...ضجه میزد...(هنوزشم معده اش مشکل داره!)
بعدشم تا اومد از شر این دل دردها راحت بشه و ...خوش اخلاق بشه و ....خودشو تو دل ها جا کنه ...یعنی کمتر از 2 سال بعد....هووو اومد سرش ......اونم چه هووویی ........یه پسر!... که شیر خشک هم براش حلال بود و میخورد و روز به روز تپلی و خوشگل و خوش اخلاقتر میشد...
خولا3 که ......این خواهر کوچیکه خیلی کم بچگی کرد ..... از همه شبهایی که ما توی بیمارستان پیش مامان بودیم .....مامان اون شبی را برای رفتن انتخاب کرد که .... این خواهرم پیشش بود... و داشت امتحان فردای دانشگاهش رو میخوند ... ترم اخر بود......
زمان انتخاب همسر ......مادری کنارش نداشت ........و شاید همین شد که .....انتخاب چندان مناسبی نکرد ........و حالا درگیر مشکلات این ازدواجه .....و حتی میترسم که این شوهر ......عاقبت بذارتش و بره...........
کاش کارشون زودتر ردیف شه و برن اونور اب .......فکر کنم اینجوری خیلی بهتره.........البته امیدوارم که شوهره اون طرف اب ولش نکنه به امان خدا!!......
چرا بعضی ها کارهای عادی شون را در ماه های بخصوصی متوقف میکنند؟!.... منظورم ماههای رمضان و محرم و صفر هست !... ماههایی که از لحاظ مذهبی ...حرمت دارند !...
راستش من فقط یک دلیل به ذهنم میرسه ......اونم اینکه این افراد در ماه های عادی ... کارهای نادرست (از لحاظ شرعی)... انجام میدن ... و چون هنوز اندکی ترس از خدا و پیغمبر و روز قیامت و عذاب و خطاب بعد از مرگ دارن ....... این کارهای نادرستشون را ... در این سه ماه خاص .... ترک میکنند..... شما غیر از این فکر میکنید!!!؟
۱۰ پست قبل در مورد دخترک نوشته بودم ... که بهش مشکوک شدم ... که رفتارهاش برام شک برانگیز شده ... که میترسم همه ی حرفاش دروغ باشه و.... با قصد و نیت قبلی ... واسه گوش بری اومده باشه جلو!.......
گفتم که به بهانه کتاب و چیزای دیگه میخواست منو ببینه که ....پا ندادم... تا اینکه چند روز قبل محرم ... صریحا گفت میخوام ببینمت ... گفت تا قبل از شروع محرم میخوام ببینمت ...چون توی محرم و صفر نمیشه!!!......... گفتم :چرا!!؟... دیدار در محرم و صفر حرامه؟ گناهه ؟...مکان مناسب نیست ؟... چرا نمیشه؟.... گفت : این دوماه رو من میخوام کاملا در خدمت اونا باشم !(منظورش عزاداران حسین و یه هم چی چیزی بود)......
من اون موقع بهش چیزی نگفتم .......باهاش قرار گذاشتم توی پارک معروف نزدیک خونه مون ....اومد و دیدمش ... و بازم کلی حرفای عجیب غریب زد ........ و من باز بهش گفتم میخوام مادرش رو ببینم ........ اما هیچ استقبالی نکرد.....حتی حرف رو عوض کرد.......
و همه ی اینا ...منو مشکوک تر کرد........ چرا دیدن من در ماه محرم و صفر براش مقدور نبود!؟... مگه کارخلاف شرعی توش هست ؟... توی دیدار دوستانه دوتا خانم ... اون هم در مکان های عمومی ... چه چیز بدی میتونه وجود داشته باشه که ... در این دوماه باید متوقف بشه ؟ کجاش خارج از شرعه یا حتی خارج از عرف که ...مغایره با روح این دوماه !؟......
مگر اینکه اندیشه های ناپیدایی ... اهداف نامناسبی .... زیر پوست این دیدار ها باشه !... که صاحب این اندیشه ها نمیخواد در این دوماه ... به فکر اهداف غیر اخلاقی و غیر مذهبی و خلاف باشه !!!!
میبینی فکر و خیال ادمو به کجاها که نمی بره!!!؟.......
هرچی به رفتار و حالت هاش فکر میکنم ...... میبینم که به نظرم خیلی طبیعی میاد .... مثل نقش بازی کردن نیست ...
اما از طرفی این افکار مزاحم راحتم نمیذاره ......... چرا نمیخواد من مادرش رو ببینم!!؟... چرا ازخودش خیلی حرف نمیزنه!!؟... چرا با وجودی که محبت خاصی از جانب من نمی بینه ........ اینقدر ابراز ارادت میکنه ؟... مثل عاشق ها رفتار می کنه ؟... با اینکه من سعی کردم خیلی باهاش راحت و صمیمی برخورد کنم .......تا در مقابلم راحت باشه و منو معمولی ببینه .....بازم هی میگه موقع دیدنت قلب تند تند میزنه !...دست و پامو گم میکنم !...رانندگیم یادم میره !.... و ........و ........... و........
نع ......هرچی بیشتر فکر میکنم ...... بیشتر برام مشکوک میشه .....بخصوص این قطع ارتباطش در این دوماه ...واقعا شکم را چند برابر کرده !.....اخه مثلا یه پیام گذاشتن توی تلگرام ...... چه وقتی ازش میگیره که انجام نمیده ؟..... با اینکه همیشه انلاینه ؟........ یا ایمیل فرستادن یا اف گذاشتن توی یاهو .......که قبلا مرتب انجام میداد.........حالا چرا نباید انجام بده ...با اینکه بیشتر از قبل توی یاهو انلاینه!!!؟
مهربان همسر که میگه .......خیلی مشکوکه و ... ولش کن و ... ارتباطت رو باهاش قطع کن!..........
اما مطمءن نیستم !... با خودم میگم حتی اگه یک درصد هم حرفاش راست باشه ........ روندنش از خودم ......خیلی ظالمانه است ...
اگه حرفاش راست باشه ........ این دختریه که قبلا مزه ترد شدن را ....حسابی چشیده ........ و چشیدن دوباره ی این مزه ... میتونه ویران کننده باشه !..............
ولی .................... خیلی چیزها هست فعلا که .......... درصد دروغگو بودنش را ... بیشتر میدونم .....تا راستگو بودنش!
بازم صبر میکنم ........... بعد صفر شاید چیزهای بیشتری بفهمم!
بهش میگن حسادت!؟!!!
یه زمانی مطمءن بودم حتی ذره ای حسادت در وجودم نیست ........ اما حالا دیگه اینقدرا مطمءن نیستم!!
اولین بار که حس کردم ....... حس بدی توی وجودم هست که ....... احتمالا بهش میگن حسادت..... وقتی بود که پسر عموم استخدام شد... اونم در شغلی که همیشه من دلم میخواست ... چنان شغلی می داشتم ........ با خودم فکر میکردم : ببین ! این پسره ی خنگ که هربار واسه یاد دادن درساش ... پدرت در می اومد تا یه کلمه رو بهش بفهمونی ...... که هر سال با کلی تجدید و تک ماده قبول میشد!... که با وجودی که ۲ سال از تو بزرگتره ...... ۲ سال بعد از تو تونست فوقش رو بگیره............... حالا یه شغل عالی و ثابت داره ....... و تو هنوز ول معطلی !
البته بعدش این طوری خودمو دلداری دادم که ........ به این حست میگن غبطه خوردن!... چون تو که از پیشرفت اون ناراحت نیستی!!!... از عدم پیشرفت خودت ناراحتی !!..........
والبته که این طور هم بود........واقعا واسش خوشحال بودم ... چون با اون همه خنگی که داشت .....واقعا تلاش و پشتگار بی نظیری از خودش نشون داد .......تا به جای فعلیش رسید ....
اما اینبار ........ هیچ نوع دلداری ندارم به خودم بدم ........ اینبار واقعا حسادته که نیش زهرآلودش رو در روحم فرو کرده .......
و حتی خودمم موندم که ....آخه حسادت به چی!!!؟....... به یک عمل احیانا مجرمانه ؟ ... به خیانت احتمالا!!!؟
همون دوستی که توی دو پست قبل ازش نوشتم ......امروز توی گروه یه ترانه از معین گذاشته بود..... به اسم عاشق کی باشی!.... و من حسادت کردم بهش .......که کسی عاشقش شده!! که موقعیت و ظاهرش اینقدر بهتر و بالاتر از منه که ..... خیلی ها ارزوی دوستی با اون را دارن ......که به راحتی میتونه توجه هرکسی را جلب کنه ....حتی بدون اینکه خودش بخواد!
این دوستم رو خیلی دوست دارم .....یادمه کلاس دوم دبیرستان ..عاشقش شده بودم ..از اون عشقهای پرسوز و گداز نوجوووونی !!
و خیلی هم براش احترام قایلم .......چون با وجود موقعیت برتری که داره ...... همون دوست همیشگی مونده ..... برعکس یکی دونفر دیگه !
الانم این احساسی که درم بوجود اومد ...اگرچه زودگذر بود ....اما بیشتر به این علت ناراحتم کرد که ......چرا من باید چنین چیزی رو دلم بخواد!؟........ چرا این خواستن و تمایل توجه دیدن از مردان.........در وجودم نمی میره!؟....... چه مرگمه ؟...... با وجود همسر بی نظیری که دارم .......که هنوز بی نهایت عاشقم هست ......و این عشق رو هر روز ابراز میکنه ......... این تمایل افسار گسیخته چیه که ...... مثل خوره وجودم رو میخوره و تموم نمیشه؟!!.......
بعد از اون تجربیات سال ۸۸ ........ دیگه نذاشتم این احساسات نماد بیرونی پیدا کنه ........ نمیخوام که پیدا کنه ....... اما تا زمانی که درونم هست ...... اذیتم میکنه .......چون دایم باید با خودم بجنگم ... یا حسرت بخورم ....... و اینقدر هم این حس ها نفرت انگیز و بده که ........نمیشه در موردش حتی با کسی حرف زد!... جز اینجا .... این کمد رخت چرکایی که ....... شده اینه ی درون من ... درون سیاه و کدری که ........دوستش ندارم !
چقدر دلم هوای شبهای شاعرانه ام رو کرده ....... زمان هایی فارق از عالم و آدم که ... فقط برای دل خودم می نوشتم .....
اما این روزا باز دنیا افتاده روی دور تند ... و روی یک مسیر دایره ای شکل را هی می چرخه و می چرخه و .... در عین تگراری بودن همه چیز ... فرصتی برای انجام کارهای دلخواه باقی نمی مونه .....
انگار هزار سال از اخرین شعری که نوشتم میگذره ........ هزار سال نوری !!