مد شده میگن سن فقط یه عدده ...بیخالش بشین................ راستش من نمی فهمم یعنی چی!... وقتی این عدد برام محدودیت میاره ... نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم و بی خیالش بشم....
سن فقط یه عدد نیست... وقتی من حتی اگه پرفسور هم باشم ...بدون عینک نمی تونم چیزی را بخونم یا ببینم... نمی تونم حتی به راحتی غذا بخورم.........
سن فقط یه عدد نیست ...وقتی باعث میشه من نتونم دو طبقه پله را به راحتی بالا برم و توی پاگرد دوم به نفس نفس بیوفتم یا پاها و کمرم در بگیره...
سن فقط یه عدد نیست ...وقتی دیگه مثل قبل عاشق هیجان و تنوع نیستم و ...مثلا رفتن به شهربازی ذوق زده ام نمی کنه و... مهمون سرزده خوشحالم نمیکنه...
وقتی دیگه طاقت دیدن فیلم تراژیک را ندارم و فقط کتاب داستان هایی را میخونم که هپی اند باشن ......
وقتی بعد از میزبانی یه مهمونی ساده و کم تعداد ... دو روز مریض میشم و اونقدر بدن درد دارم که بدون دوتا مسکن قوی نمی تونم بخوابم...
وقتی سفر رفتن برام سخت شده و ... هیچ ذوق و اشتیاقی برای سرکار رفتن ندارم....
کی میگه سن فقط یه عدده نباید بهش فکر کرد...وقتی اینهمه تغییر در ادم ایجاد میکنه و ... بصورت تصاعدی نشاط و سرزندگی و چابکی و توانی هات را ... ازت می دزده !؟...
اتفاقا به نظر من باید بهش فکر کرد و.......پذیرفتش ..... باید بپذیریم که سن زیاد میشه و توانایی ها کم... باید واقعیت های این عدد را قبول کنیم و ...باهاش کنار بیایم... بهش توجه کنیم و تا جایی که میشه و از دستمون ساخته است... عوارضش را به تاخیر بندازیم... عوارضی که سلامتی را ازمون میگیره... اما اون قسمتی را هم که نمی تونیم ...... بپذیریم و باهاش کنار بیاییم و ... توقع بیخود از خودمون نداشته باشیم ...
اره......من در نزدیکی های نیم قرن شدن... نباید از خودم توقعاتی را داشته باشم که ....ربع قرن قبل از خودم داشتم ..... والا خیلی شدید و زیاد از خودم ناامید خواهم شد.......
فیلم سینمایی السا و فرد را دیدین؟......
صرف نظر از خوبی یا بدیش ... یه موضوعی توش داشت که خیلی بهش فکر میکنم....
فرد پیرمرد بازنشسته ی زن مرده ای بود که یه دختر داشت ... دخترش با شوهر و پسرش زندگی میکرد و از پدرش خواسته بود که ...واسه رونق کار شوهرش و در نتیجه تامین اینده ی پسرش که بشه نوه ی پیره مرده ... پس اندازش را بهشون بده .......
فرد اول قبول کر د اما در انتها اون پولش رابرای خوشحالی خودش سرمایه گذاری کرد... عبارتی که در نامه برای دخترش نوشته بود دقیقا همین بود : گرچه اینده نوه ام مهمه ... اما تصمیم گرفتم پولم را برای خوشحالی خودم سرمایه گذاری کنم !......
و....خب من فکر میکردم که آیا کار این پدر بزرگ درست بود یا نع ؟ (که البته جوابم مثبته ).......... و بعدش فکر میکردم که پدر من اگه بود کدوم را انتخاب میکرد: سرمایه گذاری برای اینده نوه اش که به طور ضمنی خوشحالی دخترش را هم در پی داره ....... یا سرمایه گذاری برای خوشحالی خودش!!؟......
البته خدا را شکر که پدر من اگه بخواد به راحتی میتونه هر دو کار را بکنه ...... برای هر ۴ تا نوه اش ......
اما با شناختی که از بابا دارم مطمنم که او ... گزینه ی اول را انتخاب خواهد کرد ......چون اصلا بلد نیست برای خوشحالی خودش پول خرج کنه !....... یعنی اصولا این کار (خرج پول برای تفریحات) خوشحالش که نمی کنه هیچ......موجب ناراحتیش هم میشه ......
طفلک پدر زحمت کش من که ۸۰ سال کار کرده و جز زحمت کشی .......روش دیگه ای برای زندگی بلد نیست ......
اما من تصمیم ندارم چنین کنم ..........البته نوه ای که در کار نیست ....... اما حتی برای بچه هام هم حاضر نیستم که از همه چیم بگذرم ... من سرمایه گذاری برای خوشحالی خودم را ترجیح میدم .........فقط فعلا نمیدونم چی خوشحالم میکنه!!!
اولین پست من در سال جدید........ چی میتونه باشه ؟
سفر مشهد خیلی خوش گذشت ... دور هم بودن و صحبت های دم دستی کردن و خندیدن ........ از یاد بردن مشکلات و گرفتاری ها به طور موقت و ... گذروندن اوقات به صورت غیر معمول ........ همه ی اینها روی هم میشه خوش گذشتن .......
کار فوق العاده ای نکردیم ..... شاید حتی خیلی هم بیرون از هتل نرفتیم..... اما همین اش هم خیلی خوب بود....... من که لذت بردم ....
نمیدونم دیگه کی فرصت بشه که اینطور دسته جمعی و خانوادگی با پدر و خواهرها وبرادم بریم سفر ....... برای همین هم سعی کردم از لحظه به لحظه اش استفاده کنم و خوش باشم و به دیگران هم ... انرژی مثبت منتقل کنم .... بخصوص به بچه هام .........
عید هم روزهای خوبی بوده تا حالا .... بی استرس و نگرانی ... تعدادی دید و بازدید خانوادگی و ... بقیه اش پای ماهواره و فیلم و ...نت ...
دارم ازش لذت می برم ... تا استارت شروع زندگی معمولی ......شما هم لذتشو ببرید.......
یک دو سه .......۱۲۳ ....... شماره ی این پست رنده اما خودش ........خیلی گیر و گور داشت!!....شاید ۵۰ بار بیشتر اومدم تا پست جدید بنویسم و ..........نوشته نشد!.......
این اواخر هی مسایلی پیش اومده که ...... درب و داغونم کرده ...... این نامه را هفته ی قبل واسه یکی از دوستام نوشتم ... البته این فقط چند خطی اش هست از یک نامه ی چند صفحه ای :
===================================
سلام رفیق .... خوبی؟ خوشی ؟ سلامتی ؟.... منکه نیستم !... نه خوبم و نه خوش و نه سلامت .... چن روزه که حالم اصلا خوب نیست ... توی کله ام طوفانه !... خود درگیری شدید دارم ....... اگه به روح معتقد بودم میگفتم ...روح و روان برام نمونده!!......... هی فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم و ...... عقلم به هیچ جا قد نمیده ..... توی کار خودم و این روزگار سه نقطه ی بییییییییییییییب ............موندم !...
از زور بیچارگی زده بود به سرم برم مشهد و حرم امام رضا .....یه گوشه بشینم و یه دل سیر گریه کنم ......... ظاهرا هنوز آثار دوران مسلمونیم از بین نرفته !... دلم گرفته ......خیلی دلم گرفته ....... و بدترین موضوعش اینه که.......هیچکسی نیست بتونم باهاش حرف بزنم ..... دلم میخواد فقط حرف بزنم و یکی گوش بده ......زار بزنم و حرف بزنم و ... طرف فقط گوش بده و دلداریم بده و ......هی بگه حق با توعه ..... تو راس میگی ................... فقط تاییدم کنه !!!..... چون نه حال و حوصله پند و نصیحت شنیدن رو دارم ......نه ظرفیت و تحمل انتقاد شنیدن رو............ خودم به قدر کافی از خودم بدم میاد ...به قدر کافی از دست خودم ناراحت و عصبانی هستم .....به قدر کافی خودم را گناهکار و مقصر و بی عرضه و احمق و ..........خولاصه واجد همه صفت های مزخرف و آشغال دیگه میدونم ................. دیگه طاقت ندارم دیگری یا دیگران هم ... همین حرفا را بهم بزنن ......حتی توی یک کاغذ کادوی خوشگل و محترمانه..........
تمام مدت با دختری مشکل دارم ....... اعصابم رو طوری میریزه بهم که ...... ارزوی مرگ میکنم ...... به باباش گفتم ....دلم میخواد یا من بمیرم یا دختری !... اگه این موجودیه که من آفریدم ....نمیخوام زنده باشه دیگه .....نمیخوام بیشتر از این گند بزنه به زندگیم ....... انگاری هرچی بزرگتر میشه ... گند زدن هاش هم بزرگتر و بیشتر میشه ........ و می ترسم ......می ترسم از گندی که نه فقط زندگی خودش و منو.......بلکه زندگی خیلی های دیگه رو هم به گند بکشه ...........واسه همین ارزو کردم اگه قراره این طور بشه .......کاش قبلش بمیره............ یا حداقل من بمیرم و نبینم اون روز رو ......نبینم چه دسته گلی به دنیا تحویل دادم ......نبینم نتیجه ی تربیت و شاهکار پرورش فرزندی رو که........داشتم .............(کدوم مادری ارزوی مرگ بچه اش رو میکنه!؟)
چند شب قبل با باباش رفتن بیرون ......واسه باباش حرف زده ......با من که جز دعوا و پرخاش و درخواستهای طلبکارانه ... حرف دیگه ای نمی زنه .... گفته من دوست پسر میخوام......همه دوستام یکی چندتا دوست پسردارن و کلی بهشون خوش میگذره ....پسرا چپ و راست واسشون خرج میکنند و ........گردش و تفریح می برن و ....خولا3 کلی دوستام خوش به حالشونه ...... حالا شما واسه من دوست پسر پیدا کنید....... خوش تیپ باشه و چن سال بزرگتر از من و از همه مهمتر ...پولداااااااااررر.......
گفته دوستام سیگار میکشن و ...چیزای دیگه هم میکشن.......منم سیگار کشیدم !!.........باباش از ترسش گفته تو برو دنبال همون دوست پسر!!...نمیخواد سیگارو امثالهم بکشی!!!!!
دیگه نمیدوم چیز دیگه ای هم گفته یا نع ....همینا را هم پدرش یواشکی به من گفت ........گفت دختری گفته اصلا و ابدا به مامان نگو........چون مامان فوری میره به همه میگه!!......
بخدا دارم دیوونه میشم .......... چیکار باید بکنم؟ به کی میتونم بگم؟...... این دسته گلیه که خودم به اب دادم!... به قول خاله ام که همیشه میگه ....بچه ها مقصر نیستن .......بچه ها نتیجه تربیت والدین هستند!!........
اما اخه مگه من چیکار باید میکردم که نکردم؟... تا جایی که در توانم بود ...سعی کردم مادر خوبی باشم و درست رفتار کنم ... درست تربیت کنم .......اگه روشم غلط بوده ...خب جور دیگه ای بلد نبودم ....نه اینکه دنبالش نرفته باشم ......رفتم ....کتاب خوندم ......مشاور رفتم ...... اما دیگه عقلم قد نمیده چی باید بکنم!.... می ترسم از این دختر ....... می ترسم !....
========================
حالا اصل مطلبش به کنار ...میدونی موضوع جالبش برام چیه ؟...اینکه سفر مشهد برام جور شد.... یهویی ... پدرم مهمون کرده همه ی بچه هاش رو به سفر مشهد ..... اخر اسفند و قبل از عید ..... فک کنم اینم از این مدل اتفاقات هم زمانه ......یه چی فک میکنی و ...بعدش هی برات موضوع اصلی یا موضوعات مرتبط پیش میاد.... منم به سغر مشهد فکر کردم .......و جور شد........
دارم فکر میکنم چن ساله نرفتم مشهد!!؟..... دور و بر ۷ ساله ..... برای منی که سالی یکبار میرفتم ....زیاده!
امیدوارم خوش بگذره ......تجربه خوبی از سفرهای دسته جمعی دارم ..........حالا ۱۲ نفری بریم ببینیم چی میشه ...... شایدم حاجت گرفتم!!!!