سلام خودم !.......
حالت چطوره!؟... دلم چی؟ آرومه ؟... قرار داره!؟... چشمات هنوز برق میزنه!!؟... لب هات توان خندیدن رو داره هنوز!؟...
دستات میتونه قوت زانوهات باشه؟... کمرت که خم نشده!!؟... پاهات راه رو بلده ؟ میتونه هنوز رو به جلو ببرتت !!؟......
هی ... خود عزیزم !!!...... گاهی سعی کن ... فقط سعی کن ... برای خودت هم زندگی کنی !..... بی خیال باقی دنیا!!
این روزها ... فرصت های اخره ... اخرین قطره های باقی مونده .... از اب حیاتت !!...... سعی کن ازشون لذت ببری ... نگو نمیشه ... حداقل سعی خودت رو که می تونی بکنی!!!نه؟
این اردی بهشت هم تموم شد ... ماه محبوب من به پایان رسید و هیچ آبی هم از آب تکون نخورد ...
مدتیه از سرکار اومدم خونه و ...دلم بدجور هم صحبت میخواد ... اما اینجا هرکس سرش به کار خودش گرمه ... تازه گرم هم نباشه ... هم صحبتی ای درکار نیست ... یا زبان هم رو نمی فهمیم ... یا حرفامون برای هم جالب نیست... یا کسی حوصله ی شنیدن حرفای آدم رو نداره ... یا حرفا تکراریه !... یا ...................
این میشه که بازم میام این پشت و برای خودم می نویسم .... درد دل باخود!... اینم عادتیه دیگه ... عادت بدی هم نیست ... هم آدم حرفاشو زده (حالا اینکه مخاطبت خودتی یاخیالیه ...مهم نیست !!) ... هم وقتش پرشده ... هم مزاحم کسی نشده ... هم بعدها از حرفاش علیه خودش استفاده نمیشه!!.......
تا دیروز فکر میکردم ... حداکثر 2 هفته ی دیگه تعطیل میشم ... اما دیروز فرمودن که تا 20 خرداد باید بیای!... البته خیلی هم فرق نداره ... راستش من رفتن سرکار رو به خونه بودن ترجیح میدم ... بخصوص بعد از تعطیلی مدارس..........
نمیدونم !گاهی فکر میکنم آدم عجیب غریبی هستم که ...دور بودن از خانواده ام رو بیشتر دوست دارم ..........مثلا همین امروز داشتم به یه سفر تنهایی فکر میکردم و اینکه چقدر دلم میخواد ...تنها برم سفر ... اونم بدون فکر و خیال و دلواپسی ...(که امری است محال).......... بعدش از خودم تعجب کردم!!.....حس کردم انگار تمام خوشی و لذتم رو ... ورای خانواده ام جستجو میکنم ... فکر فرار از مسئولیت هام هست که منو به وجد میاره!!؟ ... یا چون فقط یک بار در تمام عمرم تنها سفر رفتم ... برام جذابه!!؟...... شاید اینکه سفر تنهایی نوعی استقلال محسوب میشه ... به مذاقم خوش میاد!!؟....... واقعا نمیدونم !........فقط این رو میدونم که ... دوستش دارم و حس میکنم ... اینطوری لذت خواهم برد ...........
به شرطی که اضطراب و استرس و دلشوره ...دست از سرم برداره ........چیزی که این روزها اصلا اتفاق نمی افته !....... وقتی میگم این روزها ...یعنی چند سال اخیر ............. همیشه یک ترس و اضطراب پنهانی در من هست که ... نمیدونم ریشه اش چیه و از کجا آب میخوره ........نمیدونم چراهمه اش فکر میکنم کار نکرده ای دارم ......وظیفه ای که انجام ندادم و انجامش خیلی هم دیر شده ...... و برخلاف ظاهر آرام و خونسردم ...مدام دلشوره دارم و توی دلم رخت میشورن!....(شاید به همین خاطره که این کمد رخت چرک اینقدر پره)
نوشتنم نمیاد ........... شاید چون اخر شب نیست ... الان ساعت حدود 19 و نیمه ...و از نیمه شب به بعد ...قلمم روان میشه !!!..........
فعلا ...زت زیاد!
فرصت زیاد نوشتن ندارم ...اما امروز از اون روزا بود که ...خیلی هوس نوشتن داشتم ... ولی فرصتی نبود...
اون برنامه ی هیجان انگیز پست قبلی رو ...کنسل کردم...از ترس آخر و عاقبتش ... اما هنوزم بدجور وسوسه ام میکنه...
پنجشنبه و جمعه ی قبل هم رفتم دوتا دیدار...اولی که کاملا مزخرف بود ... و دومی... میشه گفت بدک نبود... اگر احساس گناه و پنهانکاری توش نبود...خیلی بهتر میشد ... واقعا چه اشکالی داره من با یه عده دوست نتی ...برم پارک و چند ساعتی بگیم و بخندیم؟... اونا با خانواده هاشون اومده بودن ... من اما تنها !...
شب این جمعه هم شام دعوتم خونه ی یکی شون ... و بازم پنهان از دیدش !!......... به نظرم این پنهانکاری ضروری نیست ... اما فعلا که ظاهرا مجبورم ...
فعلا برای امشب بسته ... برم سراغ باقی کارهام ...فردا صبح ساعت 6 هم بیدار باشه !! البته بهتره بگم ...امروز صبح!
سلام...
پنجشنبه نرفتم به مجلسشون ....البته کارهم داشتم و نمی تونستم برم ... اما فکر میکنم که خیلی هم خوب شد که نرفتم ... اخه طرف سوژه بود ...تولدش بوده و کیک آورده بود و خلاصه ... اون موقعیتی که من میخواستم جور نمیشد...
به قول خودم ...الخیر و فی ما بغل!
فردا باید برم انقلاب ... کتاب بخرم... عصر و شب هم که سرکارم ... پنجشنبه هم یک قرار دارم ...از صبح تاشب ...شاید شرح این قرار رو هم همین جا نوشتم ... باید دید که چی میشه...
راستی .... 22 بهمن مبارک !!!