نمیدونم قبلا هم گفتم یا نه ... حالا دوباره میگم ...چه اشکالی داره مثلا!!؟
من مرتب با خودم دیالوگهای ذهنی دارم ... هی فکر و خیال و حرف و حرف و حرف .... اولش خودم نمی فهمم اما وقتی مخم داغ میکنه ...به خودم میگم این ها رو باید برم و تو کمد بنویسم ....
این دیالوگ ها در مورد همه چی هست ... همسر ....بچه ها ... مادرشوهر... کار ... پول ... ارزوها ... وظایف ... دوست و فامیل و آشنا ... حتی در مورد یه فیلم یا یه ترانه یا یه رمان .......
فک میکنم اگه تنها زندگی میکردم ...از اونایی میشدم که بلند بلند با خودشون حرف میزنن .... یعنی بلند فکرمی کنند و دیالوگهای ذهنی دیگه از ذهنشون خارج میشه....... و طوری به این بلند فکر کردن عادت می کنند ... که وقتی کسی هم پیششون هست ... باز بلند فکر میکنند و متوجه این کار نیستند........مثل مادر شوهرمن!
اما جالبترین قسمتش اینه که ....وقتی هم حال نوشتن دارم و هم فرصت پیدا میکنم برای نوشتن... هیچ کدوم از اونا یادم نمیاد که بنویسم.........
شاعر می فرماید:
اگر خواهم غم دل با تو گویم جا نمی یابم
وگر جایی کنم پیدا ...ترا تنها نمی یابم...
اگر جایی کنم پیدا و هم یابم ترا تنها ...
ز شادی دست و پا گم می کنم ...خود را نمی یابم!
حالا شده نقل نوشتن بنده!!!!!!!!
اخیرا خوشبختی بهم رو کرده و...تعداد عشاقم داره میزه بالا!!....... پسر و دختره که ...بهم ابراز علاقه میکنند و .... میخوان در خدمت باشن!... حالا اگه بر رویی و تیپ و هیکل و قیافه ای هم داشتم ...دلم نمی سوخت!!... (از عشاق وبلاگی صرف نظر میکنم... چون اینا منو که ندیدن ... اگه ببینن احتمالا عشقشون درجا سنکوب خواهد کرد
)...
راستش دلم براشون میسوزه ... حس میکنم جووونای ما خیلی بی پناه و سردرگمن ... همین باعث میشه که ...کارهایی بکنند که هیچ عقل سلیمی .... تاییدشون نمی کنه .... اما خب از دست من چی برمیاد!؟
من روی همه ی ویژگی های بد و منفوری که دارم ........یه خصوصیت منحوس دیگه هم دارم که .... کسی جز خودم ازش خبر نداره ......اونم اینه که اگه کسی زیاد بهم ابراز علاقه کنه و بخواد زیاد از حد بهم نزدیک بشه ....... مثل ماهی لجنزار... ازدستش لیز می خورم و میرم ....... چهارتا پا دارم ....۶تای دیگه هم قرض میکنم و الفرار.........
توی نت همچین اتفاقی نمی افته ...میدونی چرا؟... چون اینجا خود به خود جوریه که ... کسی نمی تونه بیش از حدی که من بخوام بهم نزدیک بشه ..... اینجا دیوارهای مطمنی داره که منو محافظت میکنه ...از دوست داشته شدن بیش از حد!... اینجا کنترل دست منه و این بهم اعتماد به نفس میده .... اینه که اینجا برعکس خوشمم میاد......
ولی در دنیای بیرون نت ....... نمیشه عشق و علاقه ی دیگران را کنترل کرد..... کافیه کمی بهشون میدون بدی .... دیگه حد و حدودی سرشون نمیشه و ....چارنعل می تازن .......
گاهی فک میکنم ... این یه مشکل بزرگه که من دارم ....... یعنی واقعا مشکله!!؟
دیدار قبلی که با دوستان دبیرستانیم داشتم.....ازشون پرسیدم : شما دوست صمیمی دارین؟
فک کنم تقریبا همه شون گفتن که دارن ....... گفتم: اما من ندارم ....... هیچ وقت هم نداشتم....
گفتن : وحالا احساس کردی که به این چنین دوستی نیاز داری....
گفتم:آره ....... اما حالا دیگه خیلی دیر شده ........
به نظر من دوست صمیمی باید با شما زندگی کرده باشه... باید باهم بزرگ شده باشین... باید از جیک و پوک هم باخبر باشین .... باید با یه نگاه یا یه اشاره ....متوجه منظور هم بشین....... نمیشه در عرض چند ماه یا حتی چن سال ... از یه ادم دیگه دوست صمیمی ساخت.......
مثل این می مونه که بخوای برای شهرت آثار باستانی بسازی ....
اما مسءله مهمتر اینه که .... چرا من دوست صمیمی ندارم؟(کلید همزه ندارم ... فقط این شکلی ء هست!)
و همانطور که دوستانم به درستی حدس زدند...علتش همین خصوصیت مزخرف منه ......که نمیزارم کسی از یک حدی بیشتر بهم نزدیک بشه ..انگار که یک حصار نامریی دورم کشیدم و....وای به حال اونکه بخواد از این حصار رد بشه .....
و خب .....وقتی از ماست که بر ماست ........چه جای گله ای !!!؟
یواشکی نوشت : مقاومتم نتیجه داده ظاهرا..........دمم گرم.......
دارم فکر میکنم که چی درسته و چی غلط ..... نه اینکه ندونم ها ...میدونم اما مشکل اینه که هنوز یه ذره دلم به سمت اون غلطه متمایله !!.... ولی دارم در برابرش مقاومت می کنم...
حالا بیخیال.....
قراره یکشنبه بریم شمال... راستش من خیلی دوس ندارم برم ...اما بخاطر بچه ها میرم... فک کنم این چهارمین یا پنجمین باری باشه که میرم شمال..... به هرکی میگم باور نمی کنه ...از بس سر و ته این تهرونی ها را که بزنی ...شمالند....
اولندش که شنیده ام این وقت سال هواش خوب نیست... واااااااااای که اگه شرجی باشه ...من رسما می میرم...
دومندش دریاش خیلی کثیفه ... اصلن ادم دلش نمی خواد پا توش بذاره .....
سومندش من متنفرم از بعدش....یعنی بعد از شنا کردن در دریا.... که هرکاری هم بکنی ...همه ی جونت پر از شنه !.... یادم اخرین باری که رفتم شمال ... تا دو هفته بعد از گوش و چشم و حلق و بینی و وغیره ام ...شن در می اومد!!!
چهارمندش دریایی که زنونه مردونه داشته باشه که دریا نیست !
حالا دیگه چاره ای نیست ... باید رفت ... این کوچیکه تا حالا دریا ندیده ... خیلی ذوق داره .... درضمن ماه رمضونه و امیدوارم شمال شلوغ نباشه ..... از شلوغی بیش از حد هم کلافه می شم ... واسه همینم مسافرت در تعطیلات را نمی پسندم ... عید نوروز که از سرجام جم نمی خورم ... تهران نوروزها ایده آله ......
میدونی بهترین موقع سفر کی هست؟ اول اردی بهشت که دنیا مثل بهشته .....ولی خب متاسفانه موقع امتحانات بچه هاست و نمیشه ...... دومین موقع هم دهه اول بهمنه ... بخصوص واسه رفتن به جنوب ... اون موقع هم همه جا خلوته ... همه میزان واسه تعطیلات دهه فجر برن سفر و ...چند روز قبلش هیشکی جایی نمیره .....
سفر شیراز سال قبل هم همین موقع بود که ....اون همه عالی بود و خوش گذشت ...
خب خیلی چرت و پرت گفتم ... امشب خوابمم میاد .... فردا کلی کار دارم واسه سفر یکشنبه .... بهتره برم بخوابم تا زود بیدار بشم .....گرچه تجربه ثابت کرده هرچقدرم زود بخوابم ....نمی تونم صبح زود بیدارشم .......کلا خواب صب رو عشقه ....
دیروز باز با دخترک بودم... بیشتر از ۵ ساعت باهم بودیم .... از دانشگاه سوارش کردم و.... به خواهش اون رفتیم برج میلاد... ضمن گردش در برج و خوردن ناهار.... حرف میزدیم ......بهم گفته بود که براش یه خواستگار اومده که .... احتمالا بهش جواب مثبت بده .... و دوست داره در این مورد با من حرف بزنه .... اما بیشتر این ۵ ساعت رو .... در این مورد حرف نزد ... بیشتر دلش میخواست در مورد من ......در مورد احساسش نسبت به من .... ودر مورد احساس ها و علایق من صحبت کنه .....
واقعا درکش نمی کنم اما ... اینطور که دستگیرم شده ... این دلش میخواد مشکلات منو برام حل کنه .... دلش میخواد در خدمت من باشه !!.... دیروز مرتب بهم می گفت سرورم ........راستش حالم بد می شد ازاین کلمه .........و بهش هم گفتم که دیگه هرگز تکرار نکنه ........
ضمن حرفاش چیزی گفت که ...... در واقع خواهشی کرد که .....من فعلا اصلا دلم نمیخواد انجام بدم ..........گفت که دلش میخواد من به یک ضیافت دعوتش کنم ......وقتی پرسیدم این یعنی چی .....معلوم شد که دلش میخواد بیاد خونه ی ما مهمونی .... البته قبلا هم فهمیده بودم که دوست داره دعوتش کنم به خونه ....اما من به روی خودم نیاورده بودم .... ولی حالا که صراحتا گفته .......نمیدونم چیکارمیشه کرد........ راستش دوست ندارم دلشو بشکونم ......اخه فقط یه بچه است... اونم یه بچه ی سختی کشیده ......... به هرحال .....فعلا که اصلابه روی مبارک نمیارم .....تا ببینم بعد چه شود......
چن صفحه هم نامه عاشقانه برام نوشته....... کم کم دارم شک میکنم نکنه من.........مردم!!!
اما روی هم رفته روز خوبی بود....... کمی تفریح و گردش بد نبود........