ســـــــــــــــــــــــــــلام....
سال نو مبارک .... سال ۱۳۹۲ هم رسید ... و ۱۴ روزه هم شد .... نمیدونم این اومدن و رفتن سالها واقعا چه اثری بر ما آدما داره ...غیر از بالا رفتن سن و پیر شدن چهره !....
کاش دانش و آگاهی و کمال مون را بالا میبرد و ... فکر و اندیشه و عقل و خردمون را پیر میکرد...
برای من که متاسفانه اینطور نبوده ... و این تقصیر هیچکسی نیست جز خودم ...
یه چیز جالبم هست ... اینکه سن بالا میره اما ... احساس چندان تغییری نمیکنه ... آدم وقتی ۸ ساله است ...فرد۱۸ ساله براش بزگسال محسوب میشه ... وقتی ۱۸ ساله است ...۳۰ ساله براش یه فرد جا افتاده است ...۳۰ سال که میشه ۴۰ ساله براش میان سال محسوب میشه ... ۴۰ ساله که میشه ...۶۰ ساله را پیر میدونه و ................................. اما وقتی خودش به هرکدوم از این سن ها میرسه ... در مورد خودش اون احساس را نداره ... هیچوقت خودش را بزرگ ... جاافتاده ... میان سال ...و بخصوص پیر حس نمی کنه ... و انگاری که روح هنوز بچه است ...گرچه اجازه ی بروز و ظهور این احساس را نداره ...
شایددلیلش این باشه که ... مقیاس عمر جسمی آدمیزاد که حداکثر ۱۰۰ یا همین حدوده ... با مقیاس عمر روحی اش فرق میکنه ... اگر روح نامیرا باشه ... ۱۰۰ یا حتی ۲۰۰ سال ... برای روح همون طفولیت محسوب میشه ...و لذاست که ...احساس ما آدم ها ...این گونه باقی می مونه ...
باز آخر سال شد و همه ی کارها قاطی پاتی شد!...
منم شدم عین شهرداری تهران که ...همیشه زمان بارش باران و برف غافلگیر میشه !... منم هرسال ...ماه اسفند از این همه کاری که میریزه سرم غافلگیر میشم !!... اما خب ... همیشه هم یه جورایی از اینکارها و از ماه اسفند خوشم میاد ... برام مثل پنجشنبه ها می مونه ... پنجشنبه ها یی که به لطف فرداش ... یعنی جمعه ی تعطیل ... از دوران کودکی برام دوستداشتنی بوده ... و این احساس هنوزم باهامه ...اگرچه دیگه جمعه برام مفهوم تعطیلی را نداره...
اسفند ماه هم به واسطه ی عید نوروز پشتش... از کودکی برام ماه خوشایندی بوده ... چون عاشق عید نوروز و شروع بهار بودم ... و حالا با اینکه دیگه نوروز اون لطف و صفا و دوست داشتنی بودن دوران بچگی را نداره ... اما اون احساس قدیمی همچنان با من هست ... و با وجود همه ی کارها و گرفتاری ها و سختی های روزهای پایانی سال ... باز هم حس خوشایندی در این روزها در من هست ...
شاید مامان راست میگه که من در ۶ سالگی متوقف موندم
خب بالاخره باید یک کسی، یک جایی،یک جوری باشد که آدم بتواند این حرف ها را بزند . باید یک مرجعی پیدا شود که آدمیزاد بتواند ، این سوال ها را ازش بپرسد و یک پاسخی ، ولو غلط دریافت کند.
تا کی این حرف ها باید تابو بماند!؟ آن وقت می گویند چرا می گویید خوش به حال فرنگی ها ! خب آنها عین بچه ی آدم حرف هایشان را راحت میزنند و از چیزی هم خجالت نمی کشند. همانقدر عادی و معمولی که انگار دارند در مورد گرسنگی و تشنگی و سلیقه شان در انتخاب لباس حرف میزنند . چه از این بهتر!؟
حالا ما مثلا آمدیم برای رفع این مشکل خودمان ، یک وبلاگ یواشکی زدیم تا این نوع حرفهایی که به هیچکس نمی توانیم بگوییم ،حتی در دفتر خاطرات یا روی هارد کامپیوترمان هم نمی توانیم بنویسیم و نگهداریم (از ترس چشمهای فضول) ،توی این کمد مخفی بنویسیم و کمی با خودمان درد و دل کنیم . آن وقت چه می شود؟ رهگذرانی نازنین پیدا می شوند و می آیند ومی خوانند و با انواع و اقسام کلمات سه نقطه ، ما را مورد مرحمت خویش قرار میدهند!
این می شود که ما یا مجبوریم برای پستمان رمز بگذاریم ، یا قسمت نظرات را ببندیم تا نظر برخی رهگذران به ظاهر محترم ،پیش خودشان بماند وحرام این وبلاگ و پست های خارج از محدوده ی ما نشود! و این است معنای واقعی دمکراسی و آزادی
سلام...
از عمل جون سالم به در بردم!... اما هنوز بعد از نزدیک به یک ماه ...حالم چندان مساعد نیست ... هنوز درد و تهوع دارم ... البته رو به بهبوده ... ولی سرعتش از لاک پشت معروف قصه ها هم کمتره!
و تازه نوید دادند که ... تا چندین ماه هم نباید انتظار حال عادی را داشته باشم....
اما هرچی که هست ...................... هنوز زنده ام ! ...
حالا این خوبه یا بد !!؟ نمیدونم.... واقعا نمیدونم.........
خیلی وقته که اینجا ننوشتم ... حالا هم زیاد وقتی ندارم ... اومدم خدافظی کنم از این وبلاگ پنهانی ... آخه فردا میرم اتاق عمل و ... نمیدونم زنده ازش بیام بیرون یا نه !... اگر من بمیرم ... این وبلاگ هم خواهد مرد ... چون هیچکسی جز من اینجا نمیاد ... چون هیچکس از وجود این صندوقچه ی اسرار خبر نداره ... برای رهگذرها هم این جا و مطالبش اصلا مهم نیست ... اینه که زندگی این وبلاگ ... وابسته ی زنده بودن منه ...
این پست هم پست خدافظی محسوب میشه ... مگه این که زنده بمونم و بازم بخوام با خودم صحبت کنم و ... بپرم توی این کمد رخت چرک!!
تا اطلاع ثانوی .......................................... بدرود!