دلم گرفته ... چقدر پایان دادن به یه رابطه ... حتی وقتی بدونی کارت درسته ... سخته و نفس گیر ... باور کنید حتی نمیدونم دوستش دارم یا نه !... شاید فقط به بودنش ... به حس حضورش در کنارم ... اونم از کیلومترها فاصله ...عادت کردم ... به اس های گاه و بیگاهش ... به کلماتی که از فرط تکرار کلیشه شده ... به شنیدن صدای لهجه دارش که از گوشی بیرون میزنه !... به شوخی های دایمش که ... معتادم کرده .... راست گفتم وقتی بهش گفتم : ؛تو افیونی و من محتاج افیونم ... مرا از خود مران ... از خود رنجونم!!؛....
اما ... بندها اونقدر ضخیمه ... زنجیرهای اسارتم به اوضاع زندگیم اونقدر محکمه ... که هرچی هم زور بزنم ...فایده ای نداره ... مجبورم رابطه ی جدید را قربانی کنم ... مجبورم پا رو دلم بزارم و بهش بگم ... خداحافظ برای همیشه ... مجبورم ببرمش این نقش خوش رنگ را از تابلوی زندگیم... و این بریدن و کندن ... چقدر دردناکه ... سخته ... حتی اگه در اصل فقط یه عادت باشه ... نه یک نیاز حیاتی .... حتی اگه فقط یه بازیچه باشه برای شاد کردن بعضی لحظه هام ... هرچی هست ... هرچی باشه ... دل کندن ازش سخته و منو غمگین میکنه ... دوست دارم مرثیه بخونم و گریه کنم ... مثل اشکی که بر مزار عزیزی میریزی .... انگار آخرین امید های دلتو برای بودن با اون ...با اشکات میربزی بیرون ... و توی خاک دفن میکنی ...
دلم گرفته و غمگینم .... هوای دلم ابری است ... کاش سرزمین آغوشت باران بخواهد !!...
بعضی وقتا آدم می مونه از کار خودش ... نمیدونم ...شایدم فقط منم که اینجورم ... یه کاری را میکنم ... چون باید بکنم ... چون لازمه که بکنم ... چون عقلم میگه این کار درسته ... اما همین که میکنم .... احساس ناراحتی بهم هجوم میاره ... حتی غمگین میشم... میدونم که کار درستی کردم ... اما این دونستن ... این درست بودن ... باعث نمیشه که احساسم هم باهام همکاری کنه ... شاید ظاهرا تو جدال عقل و احساس ... عقل برنده شده ... که تونسته منو وادار کنه که ... کاری را که اون میخواد بکنم ... اما ... این برتری عقل هیچ شادی را برام به همراه نداره ... این مغلوب شدن احساس ... طعم تلخ و گسی داره که .... هدیه ی پیروی از عقله ...
فقط این امید هست که ... زمان کم کم خودش اوضاع را درست کنه و ... این احساسات بد را کمرنگ کنه ... که نتیجه ی نهایی کار همونی باشه که باید باشه ... درست بر وفق مراد عقل و اجتماع ...
اما یه وقتهایی اوضاع حتی از اینم بدتره ... وقتایی که جدال دیگه بین عقل و احساس نیست ... بین احساس و احساسه !... تا حالا شده بین دوتا حس مختلف و حتی متضاد گیر بیوفتی و ندونی باید طرف کدوم بری ؟... اینجاست که مزه ی درد واقعی را میچشی ... تازه میفهمی عذاب یعنی چی ؟... طرف هر حسی را بگیری ... فرقی نداره ... بازم احساس شکست میکنی ... هر حسی ات را راضی کنی .. اون یکی ضربه میخوره و ... نمیذاره حتی دل خوش باشی که کار درست را انجام دادی .... چقدر دردناکه جنگ احساس با احساس ... این یک جدال دو سر بازنده است ...
و من امروز در یکی از این جنگها شرکت کردم ... حالا ...مغلوب و از پا افتاده ... حتی نمیدونم دیگه .. کدوم احساس پیروز شد و کدوم شکست خورد !.... اصلا چه فرقی داره !؟... در هر حال این منم که زیر بار این نبرد ... خرد شدم و دارم جون میکنم ....
اما ... از قدیم گفتن ... خود کرده را تدبیر نیست !!
خیلی خیلی دلم گرفته ... نمیدونم به چه گناه این کار را با من کرد!؟... اشک های احمقانه ام اروم آروم از چشمام میچکه و روی گونه هام لیز میخوره و ... میریزه روی میز ...
اصلا دلم نمی خواد این طور باشم و اینقدر ساده ... دلم بشکنه و اشکای لعنتیم سرازیر بشه ..
چرا آدما این طوری میکنن؟ ... چرا خیلی ساده نمیان و حرفشون را نمی زنن؟... چرا وقتی از یکی دلخور میشن .... مثل بچه ها قهر میکنن ....؟ چرا صاف نمیان بهش بگن چرا دلخورن ... از چی دلخورن .... شاید سوء تفاهمی باشه و حل بشه .... شاید کسی میانشون را خراب کرده باشه ... شاید حرفی به اشتباه نقل قول شده باشه .... شاید هزار تا شاید دیگه باشه که ... با یک صحبت ساده رفع بشه ...
حالا تو ... آره باتوام ... تو که دلمو شکستی و بدون این که چیزی بهم بگی .... پشتت را کردی بهم و رفتی .... برو و خوش باش که ... حق یه نامرد را گذاشتی کف دستش !!!.... نامردی که روحشم خبر نداره چه کرده !.... برو و با خیال راحت زندگیت را بکن .... شاد باش و هرگز نفهم که دلی ازت زخم خورد ... هرگز نفهم که چشمی را گریوندی .... رفیق !!
نیمه شب ها را خیلی دوست دارم ... سکوت و آرامشش منو تو خودش غرق میکنه ... انگار که یه انرژی جادویی تو فضای شب رها میشه و بیداران نمیه شب را ...سوار موج خودش میکنه ...
احساسات زنده ترن این موقع ... همیشه این وقتاس که نوشتنم میگیره ... یا شعرم میاد!...
اما گاهی وقت ها هم ... این موج جادو باعث میشه که ... دست به کارهایی بزنی که عمرا توی روز انجامشون نمیدی ... کارهایی که با عقل و منطقت جور در نمیاد .... سوار موج احساسی و باهاش به نا کجاهایی میری که ... خودت هم خبر نداری توش چه خبره و آخر و عاقبت به کجا ختم میشه ....
واای که الان چقدر دلم ... یک هم صحبتی شاعرانه میخواد .... دوست دارم کسی بود تا باهاش حرف میزدم ... حتی توی چت .... و اون برام لالایی های عاشقانه می خوند ... حرفهای دلنشینی که ... با موج خیال انگیز شبانه ... همسو و هم شکله ... زمزمه هایی که فقط مخصوص نیمه شب هاست ... و هر وقت دیگه ای اگه توی گوشت بریزه .... این لذت را نصیبت نمی کنه که حالا ... درست نیمه های شب ....
دیروز راننده تاکسی ای که سوار شدم... میخواست باهام لاس خشکه بزنه !... یکی بود تقریبا هم سن و سال خودم ... با یه قیافه ی معمولی ... نه خیلی خوب نه خیلی بد .... با ته ریشی که بعضی قسمت ها سفید شده بود ... اصلا فکرشم نمیکردم چنین قیافه ی مظلومی ... اینقدر پرور باشه ....
یه مسیر کوتاه بود....شاید ۱۰ دقیقه هم نشد ... اما از وقتی منو سوار کرد ... هی در مورد ظاهر و هیکلم حرف زد ... از اضافه وزنم ... از اینکه روزه برام خوبه !!.... دست آخر هم که دید محلش نمیزام ... گفت : جسارتا میخواستم بگم ... من از استیل شما خوشم میاد ... دلم میخواست همسرم هیکل شما را داشت !!.... خوش به حال همسرتون .... راستش بهش حسودیم میشه ......
گفتم : همین بغل نگهدار پیاده میشم (کرایه را قبلا داده بودم).... به عذرخواهی افتاد ... اما ایستاد و پیاده شدم ....
صندلی جلو نشسته بودم .... به جز نگاهی که موقع سوار شدن و کرایه دادن بهش کردم ... تمام مدت صورتم به طرف پنجره ی بغل بود و بیرون را نگاه میکردم ... یعنی پشت کله ام را میدید .... جز چند تا بله و نخیر .... حرفی باهاش نزدم ... اونم با لحنی خشک ... اما اون از رو نرفت ... هی حرف زد و حرف زد تا ... مجبور شدم پیاده بشم .......
مطمئنم اگر ....اندازه یک اپسیلون روی خوش نشونش میدادم ... یه کله و مجانی میرسوندم دم در خونه ........ والبته حرفاش هی سکسی تر و وقیح تر میشد.... اما من اهلش نیستم ... هنوزم خودمو خیلی برتر از این حرفا و کارها میدونم .... علیرغم همه ی رخت چرکهایی که تو کمدم جمع کردم !...
اما چیزی که باعث شد بعد از تقریبا ۲ ماه ...بیام و اینجا این خاطره را بنویسم.... حس خوبی بود که از این تمجید احمقانه ... بهم دست داد .... احساس رضایت کردم از اینکه مردی ... از ظاهر من خوشش اومده .... حتی اگه اون مرد یه راننده تاکسی گذری باشه ....
تازه متوجه شدم .... انگار من تشنه ی شنیدن چنین حرفایی هستم .... تشنه ی تعریف ها و تمجیدها .... بخصوص از ظاهر و قیافه ام .... شاید همین دلیل همه ی گندکاری هایی باشه که کردم .... حتما همینه !....
در تمام ارتباط هایی که با جنس مخالف داشته و دارم .... تنها از همین قسمتش لذت بردم و میبرم .... قسمتی که اون طرف ازم تعریف کنه ..... قربان صدقه ام بره .... حتی گاهی کاملا واقفم به این که این حرفا دروغه ....صرفا مقدمه و زمینه چینی هست برای رسیدن به خواسته اش ... که همانا ارتباط جنسی باشه .... چیزی که من ازش بیزارم و هیچ تمایلی بهش ندارم .... اما با این وجود... باز هم این حس خوب بهم دست میده .... مثل یک زمین تفتیده توی کویر ... که حتی از نوشیدن جرعه ای آب گل آلود و کثیف هم ... جیگرش حال میاد ....
هرچی فکر میکنم .... زمانی را یادم نمیاد که خودم را دختر زیبایی فرض کرده باشم .... بخصوص چاقی و اضافه وزنی که از زمان تولد همراهم بوده .... این حس را در من تقویت کرده که .... بیریخت و بد قواره ام .... این که هیچ جذابیت ظاهری برای هیچ مردی ندارم .... این که ... مردی نیست که به من نگاه کنه و از ظاهرم لذت ببره ....
وقتی جوون بودم ... این مسئله برام اصلا اهمیتی نداشت ... واقعا نداشت ... شاید این میل در ضمیرناخودآگاهم پنهان شده بود .... اما به هرحال من نیازی به این تعریف ها حس نمیکردم ... نیازی به زیبا دیده شدن ... اونقدر محبت از خانواده و اطرافیان دریافت میکردم که .... سیراب میشدم .... و فرصتی برای درک ... این حس زنانه نداشتم .... حسی که در همه ی زن ها هست ... این که مایلند در نگاه مردان زیبا و جذاب باشند .... بله این میل در همه ی زن ها و دختر ها هست .... اما زیاد و کم داره ... و البته خیلی ها هم ...آگاه یا نا آگاه کنترش می کنند ... و مثل زمان دختری من ... این نیاز را حس نمیکنند ....
حالا .... در میان سالی ... این میل با شدت و حدت ... در من ظاهر شده .... و من به دنبال رفع این نیاز .... دست به کارهای کثیفی زدم ....
کارهایی که قراره توی این کمد همه شون را آویزون کنم .............