کاش یه مشاور مورد اعتماد رشته هنر میشناختم ....... برای کنکور دختری......
با این هزینه های سرسام آور کلاس کنکور ........ و بودن دانشگاه های بدون کنکور با هزینه ای به مراتب کمتر از کلاس کنکور .... چه کار باید کرد!!؟
کاش به اراده و عزم دختری باور داشتم ..... که واقعا درس می خونه و .... دانشگاه تهرانی که میخواد...قبول میشه ... اما حیف!!!....
بازهم ۱۳ اردی بهشت رسید و ... سوال هرساله ی من که ........ چرا!!؟
روز تولدم تنها روزیه که فلسفی میشم !!... اونم در حد :
زکجا آمده ام ...آمدنم بهر چه بود!؟....... به کجا می روم آخر ...ننمایی وطنم!
اینم یکی از شعرهایی که برای تولدم سرودم :
یک لحظه ی شاد و خوب و رنگین لطفاً
یک عالمه شعرتازه, سنگین لطفاً
در روز تولدم به من هدیه دهید
یک بوسه ی داغ و ناب و شیرین لطفاً!!
گرچه همیشه گفتم که روز تولد هر کسی باید به مادرش هدیه بدن و تبریک بگن... چون در واقع همه ی زحمات را مادرش کشیده!!
میگه : امروز نمی خوای ناهار بهمون بدی !؟
میگم : مگه نمیبینی از صبح بخاطر مهمونی امروز مشغول کارهای خونه ام!؟... خب غذا که تو یخچاله ...خودت گرم کن بخور ...
بهانه الکی میاره و میگه : نه!... اخه ناهار را دور هم باید بخوریم ... گرم میکردی ...همه را صدا میزدی ...دور هم بخوریم!....
میگم : خب ....خودتم میتونستی همین کار را بکنی ......منکه وقتشو نداشتم... اما شما الحمدالله چیزی که زیاد داری وقته!
میگه : فعلا که بیخیال ناهار شدم !!.................
و میره تو اتاقش........ کمتر از یکساعت بعد ... باز میاد توی آشپزخونه و یک بشقاب چلو خورشت برای خودش میکشه ... و میزاره توی ماکروفر گرم میکنه و میبره میخوره.... و من همچنان مشغول کارم........... بالاخره منم گرسنه ام میشه .......چون حتی صبحانه هم نخوردم ......... واسه همین منم میرم غذا گرم میکنم تا بخورم.......
با تمسخر میگه : پس چی شد! تو هم اومدی سراغ غذا!!؟
میگم :خب مگه من نباید غذا بخورم !؟..... ادمم دیگه ...گرسنه میشم.....
میگه : نه خب ....بخور .... ولی برای بچه ها هم گرم کن ... بهشون بگو بیان اون ها هم بخورن!!........
میگم : دخترک را قبلا بهش غذا دادم و خورده ....... دختری هم رژیمه! هر وقت بخوادخودش میاد واسه خودش گرم میکنه....
و بعد به شدت میرم تو فکر........به خودم میگم : به این میگن تفکر مردانه!!! حداقل در سرزمین من!... این اقای همسر که از دسته ی همسران بسیار خوب هست ... بازهم دارای تفکر مردانه است ....اینکه وظیفه ی زنه که غذا بپزه ...بیاره و به دیگران بده ....... و حتی یک ثانیه هم به ذهنش خطور نکرد که ...... خودش هم میتونه اینکار را بکنه و نیازی نیست به من بگه .......
یه خبر خیلی خوب......... آبجی کوچیکه بارداره ......هفته ی پنجمه و ......دعا میکنم مثل دفعه قبل نشه ........ اگرچه نمیدونم دقیقا دعا را چه طوری بکنم و از کی یا چی باید درخواست داشته باشم !!!
مد شده میگن سن فقط یه عدده ...بیخالش بشین................ راستش من نمی فهمم یعنی چی!... وقتی این عدد برام محدودیت میاره ... نمیتونم نسبت بهش بی تفاوت باشم و بی خیالش بشم....
سن فقط یه عدد نیست... وقتی من حتی اگه پرفسور هم باشم ...بدون عینک نمی تونم چیزی را بخونم یا ببینم... نمی تونم حتی به راحتی غذا بخورم.........
سن فقط یه عدد نیست ...وقتی باعث میشه من نتونم دو طبقه پله را به راحتی بالا برم و توی پاگرد دوم به نفس نفس بیوفتم یا پاها و کمرم در بگیره...
سن فقط یه عدد نیست ...وقتی دیگه مثل قبل عاشق هیجان و تنوع نیستم و ...مثلا رفتن به شهربازی ذوق زده ام نمی کنه و... مهمون سرزده خوشحالم نمیکنه...
وقتی دیگه طاقت دیدن فیلم تراژیک را ندارم و فقط کتاب داستان هایی را میخونم که هپی اند باشن ......
وقتی بعد از میزبانی یه مهمونی ساده و کم تعداد ... دو روز مریض میشم و اونقدر بدن درد دارم که بدون دوتا مسکن قوی نمی تونم بخوابم...
وقتی سفر رفتن برام سخت شده و ... هیچ ذوق و اشتیاقی برای سرکار رفتن ندارم....
کی میگه سن فقط یه عدده نباید بهش فکر کرد...وقتی اینهمه تغییر در ادم ایجاد میکنه و ... بصورت تصاعدی نشاط و سرزندگی و چابکی و توانی هات را ... ازت می دزده !؟...
اتفاقا به نظر من باید بهش فکر کرد و.......پذیرفتش ..... باید بپذیریم که سن زیاد میشه و توانایی ها کم... باید واقعیت های این عدد را قبول کنیم و ...باهاش کنار بیایم... بهش توجه کنیم و تا جایی که میشه و از دستمون ساخته است... عوارضش را به تاخیر بندازیم... عوارضی که سلامتی را ازمون میگیره... اما اون قسمتی را هم که نمی تونیم ...... بپذیریم و باهاش کنار بیاییم و ... توقع بیخود از خودمون نداشته باشیم ...
اره......من در نزدیکی های نیم قرن شدن... نباید از خودم توقعاتی را داشته باشم که ....ربع قرن قبل از خودم داشتم ..... والا خیلی شدید و زیاد از خودم ناامید خواهم شد.......