نمیدونم همه این طورن یا فقط منم که اینجورم... اینکه وقتی یاهو رو باز میکنم و میبینم ایمیل جدید دارم ... یا اینجا را باز میکنم و میبینم پیام جدید دارم....ذوق زده میشم... یه لرزه خفیف از هیجان تمام تنم رو لمس میکنه... و دلم میخواد تا می تونم باز کردن ایمیل یا پیام رو ...کش بدم... مثل غذایی که خیلی دوست داری و مدت هاست نخوردی... حالا جلوی روته و آماده خوردن... اما تو دلت نمیاد بخوریش .... دوست داری آرام آروم بذاری دهنت و ....مزه مزه اش کنی .... بچشی و بزاری تمام وجودت ...مزه اش را بچشه ... و این لذت را تا می تونی طولانی کنی .......
اره من اینجوری با پیغام هام حال میکنم........ و اگه ازشون خوشم بیاد ..... حتی ممکنه در روز چندین بار بیام و بخونمشون......
در مورد کتاب هم تقریبا اینطورم....میگم تقریبا چون برای خوندن کتابی که ازش خوشم اومده ...بی نابم ... خیلی سریع می خونمش ... چون نمی تونم بزارمش زمین تا وقتی که تموم نشده.......اما بعد از این که تموم شد.....بر می گردم و از اول میخونمش ...اما اینبار اروم اروم ..... و بعضی قسمت هاش رو چندین بار مرور میکنم..قسمت های خیلی جذابش رو ....مثل تکرار پخش لحظه ی زدن گل توی دروازه ی فوتبال.....
حالا بگذریم ....
همونطوری که پیش بینی کرده بودم ... فردا عید اعلام نشد ... و قاعدتا پس فردا عیده فطره... قرار بود بریم سفر ... اما به دلایلی که مهمترینش گشادی کالیبر!!! بود... رفتن کنسل شد... البته گرمی هوا و مخالفت بچه ها هم بی تاثیر نبود!
حالا من موندم و سه روز تعطیلی و ... نمیدونم چه کنم های این سه روز ...... البته بچه بزرگه دوستش رو شنبه دعوت کرده بیاد اینجا...... بابای بچه ها هم قراره یکشنبه دوستاش رو بگه بیان ... و کار ما در این میان ... پختن و شستن است و بس!!
این دو روزه هم یک مقاله ی توپس نوشتم در مورد اوضاع پسا تحریمات در ایران
...... البته که جمع بندی نظریات دیگران بود... اما چیز بدی از اب در نیامد... حالا باید بگذاریمش در ان یکی وبلاگ و ببینیم بازخوردش چی میشه!... اما چیزی که برای خودم خیلی جالب بود... تحلیل خبرگذاری فرانسه بود از نتایج این رفع تحریم در کل جهان!...
تازگی ها یکی بدجوری فکرم رو درگیر خودش کرده !...هر کاری میکنم نمی تونم بهش فکر نکنم.... البته سعی خودم رو میکنم که خودش نفهمه .... اما واقعا دلم میخواد فرصت مقتضی پیش بیاد و حسابی باهاش بحرفم...... نمی خوام خودم پیشنهاد کنم ... نمی خوام بفهمه چقدر مشتاق هم صحبتیش هستم... پس باید صبوری کنم صبوری ... تا خودش پیشنهاد بده .........
از دخترک هم اصلا خبری ندارم... بعد از اون صحبت تلفنی کذایی ...تقریبا هیچ خبری ازش نیست ...به جز روز سالگرد مامان که .......رفته بود سر مزار و برام عکس فرستاده بود.... هم دلم براش می سوزه...چون خودم قبلا کشیدم و میدونم چه حالی داره .......و چقدر الان از این دوری و سردی و بی اعتنایی من غمگینه ...... هم نمی خوام دوباره ارتباط رو برقرار کنم و امیدوار بشه که ..باز مثب قبل میشه ...... البته ۵ مرداد تولدشه و تو فکرم که اون روز برم باهاش ......به هرحال کادو که میخوام بهش بدم.......
از سر بی کاری چقدر چرت و پرت نوشتم ها!........ یکی نیس بگه دختر ....نصفه شبی برو بخواب ...یا برو حداقل یه کتاب بخون .......این مزخرفات چیه می نویسی !؟
ولی نع .........یه برش از احساسم مونده که باید حتما امشب بنویسمش .........از اون پست رمز دارهای مخصوص خوده خودم....
بالاخره امروز رفتم دنبال پرس و جوی کلاس نقاشی ... از اول خرداد تصمیم داشتم برم....امروز شده!!!
تقریبا تصمیم قطعی گرفتم که پیش کدوم برم.....اما یه موضوع دیگه هم پیش اومد .... یه اقایی بود از این تابلو برجسته ها درست می کرد.... نمونه ی خیلی زیادش که همه جاهست ... نمای ماسوله است ...
با روکش های چوبی درست میکرد..... بیشتر مصالحش ...شایدم تمامش... چوب بود....... یه هویی هوس کردم که منم یاد بگیرم و درست کنم... اموزشش گرون در میاد ... اما فک کنم ارزشش رو داره .......
به هرحال از هفته بعد....هم این رو میرم ....هم نقاشی رو....تا ببینم چی میشه و تا کی وکجا ادامه میدمش.....
نقاشی خوب کشیدن یکی از ارزوهای قدیمیه منه ...تقریبا از دوران قبل از دبستان.... همیشه دوست داشتم بتونم نقاشی های قشنگ بکشم....... بخصوص چهره ادمها رو....
حالا فرصت دارم که این یکی رو لااقل عملیش کنم.........
احمقانه است این همه انتظار.....اما من به کرات ثابت کردم که ادم احمقی هستم!!...... پس بازم منتظر نامه ات می مونم...

به به ....می بینم که بلاگ اسکای دست به تعمیرات و تغییر دکوراسیون زده....... شاید اینم از اثرات خرابی بلاگفا و.......کوچ خیل زیادی از بلاگفاییان به اینجاست!
دیده حالا که خدا واسش خواسته .......بذار خودشم یه دستی به سر و گوشش بکشه .....بلکه دلرباتر بشه!
نمیدونم چرا امشب هوس کردم یه خاطره بنویسم از بچگی هام....
تعطیلات نوروز بود و با تعدادی از دخترخاله هام - روی هم ۷ نفر بودیم - توی خونه ی خاله مادرم بودیم ... مادرهامون رفته بودن مهمونی ... یادم نیست کجا.... اما هرجایی بود... جای بچه نبوده چون ما را نبرده بودن!...
حدودا ۷ هشت سالم بود.... کوچکترین عضو گروه حاضر در اون جا بودم ... که هیچکدومشون محل سگ هم بهم نمیذاشتن
... و بزرگترینمون هم... ۴ سال از من بزرگتر بود...یعنی حداکثر ۱۲ سالش بود.....
خونه ای که میگم ...یه خونه ی معمولی نبود ....از اون خونه های قدیمی بزرگ بود که... بیرونی و اندرونی داشت... با ده ها اتاق و سوراخ سمبه های مختلف ....مثل قهوه خونه ...ایینه خونه ... زور خونه.... ووووو......... خونه ی مذکور الان هنوز موجوده ولی سازمان میراث فرهنگی خریدتش و حالا شده موزه ......
اینا را گفتم تا بگم ...اشپزخونه اش مثل اشپزخونه های فعلی نبود..... شاید اصلا باید بهش بگم مطبخ!... یه مطبخ دود زده ی خاکی خلی ... که از یه شیر اب اهنی (همینایی که الان توی پارک ها هست و ابش اشامیدنی نیست و بهش شلنگ وصل میکنن) ...تشکیل شده بود و....کنازش یه سکوی سنگی ....... دیوارهای کاهگلی و کف خاکی .... یه اجاق گاز سه شعله هم گذاشته بودن روی همون سکو ....یه یخچال ارج هم یه جایی اون کناره ها بود... جایی که بتونن سیم برقی که از بیرون روی کار کشیده بودن و تهش یه دوشاخه داشت را بهش وصل کنند... خلاصه اشپزخونه ی نفرت انگیزی بود.....
خانم خونه به دخترش که یکی از ما ۷ نفر بود ... دستور داده بود که واسه ناهار آبگوشت درست کنه .... اما ظاهرا این دستور به مذاق هیچکدوم از دخترا خوش نیومده بود....(گفتم که نظر من چندان مهم نبود)....... واسه همین تصمیم گرفتن که یه جوری انتقام بگیرن از این بزرگترایی که دوران عیدی ....رفته بودن خوش گذرونی و ...بچه هاشون رو نبرده بودن ... و تازه دستور پخت غذا هم داده بودن......
حالا این انتقام چی بود؟ عایا جرات داشتند دستورات رو اجرا نکنن و غذا نپزن !!؟ نع ...هرگز!..... اصلا این مورد به فکرشونم نمی رسید........پس چیکار باید میکردن؟.........
بزرگ گروه!! یک فکر خبیثانه به ذهنش رسید.......گفت : بچه هابیاین هرچی اینجا پیدا کردیم ...بریزیم تو ابگوشت ... تا نتونن بخورن.........خودمون هم لب نمی زنیم......
و همه موافقت کردیم ... گوشت رو که نشسته انداختیم توی زودپز......از این زودپز قدیمی ها که عین خمره بود...یه اسم خاصی هم داره .... اما حالا یادم نمیاد... عکسش اینه: 
البته این عکسه خیلی قیافه اش بهتره .....
بعدش هر چیزی توی یخچال بود ....بهش اضافه کردیم.... گوجه...کره....پنیر.... تخم مرغ با پوستش .... خیار شور ... برنجهای مانده از قبل ... سبزی خوردن ...تربچه...
بعد هم نوبت انواع ادویه رسید... نمک و فلفل و زردچوبه ....بیش از حد لازم .... یه ۷ ادویه هم بود...از اونم ریختیم.... بعلاوه لیمو عمانی با پوست و هسته .... سرکه...ابلیمو.... ابغوره.... شربت سکنجبین .... دو قاشق مربای به ...
بعد هم یه افتابه اوردیم و از اون شیر زاقارت ....اب کردیم و تا جایی که میشد و زودپز جا داشت ... پرش کردیم از اب....
دست اخر که خواستن درش رو ببندن ... من یه مشت خاک از کف زمین برداشتم و گفتم : اینو نمی ریزین!!؟ ......
اولش همه بهم ذل زدن .......راستش ترسیدم....گفتم : اخه گفتین هرچی اینحا هست بریزیم توش....خب اینجا بیشتر از هر چیز ....خاک هست........
همه زدن زیر خنده و گفتن اره راس میگی ....بریز!
و منم اون یه مشت خاک رو ریختم و در زودپز را بستیم ................ و رفتیم دنبال بازی .........
مادرها ظهر برگشتن و ... کلی تشکر کردن بابت درست کردن غذا.... سفره را پهن کردن و غذا را کشیدن و اوردن سر سفره...... راستی یادم رفت بگم...شوید پلو هم پخته بودیم (یعنی دخترخاله هام پخته بودن).......
ما دخترا دور سفره صاف نشستیم تا بقیه شروع کنن به خوردن........من که دل تو دلم نبود که حالا چی میشه!... فکر میکردم با اولین لقمه میفهمن ما چکار کردیم و..........فوری تنبیه می شیم....
اما بزرگترا غذا رو کشیدن و شروع کردن به خوردن و...... انگار نه انگار!......تازه کلی هم از مزه خوب ابگوشت تعریف کردن... که تاحالا ابگوشتی به این خوشمزه گی نخورده بودن!! ..... و هی می گفتن : چرا شما خودتون نمی خورید!!!؟ 
توضیحات اضافه: تازگی ها حافظه ام افتضاح شده .......هیچی یادم نمی مونه .... می ترسم خاطراتم رو فراموش کنم... شاید واسه همینه که ........ یهو دلم خواست اینو بنویسم......
توی خانواده و فامیل درجه یک و دو و سه و چهار ........ هیچ مورد الزایمر و فراموشی نداشتیم.......ممکنه من اولیش باشم!!؟