کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

92-

این مطلب رو دیروزتوی تلگرام خوندم .... خیلی مزه داد... دوست دارم اینجا داشته باشمش ......


================================



شرم نامه یک مرد ایرانی : پروفسور قاسمی


ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ی ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻧﯿﺴﺖ...
ﯾﮏ ﺷﺮﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ...

ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺗﺮﺑﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺗﺮﺳﺖ ...

ﭼﺮﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﻡ که :
" ﭘﺴﺮﺍ ﺷﯿﺮﻥ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺸﯿﺮﻥ
ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻣﻮﺷﻦ ﻣﺜﻞ ﺧﺮﮔﻮﺷﻦ "
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺖ ﻧﻪ ﺍﯾﻨ ﻄﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ

ﭼﺮﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﮔﻔﺘﻢ :
ﮐﻪ " ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﯾﺎ ﺁﺭﺍﯾﺸﺖ ﺭﻭ ﮐﻢ ﮐﻦ " !
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻧﮕﻔﺖ : ﺗﻮ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﻧﮑﻦو ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ

ﭼﺮﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﮔﯿﺮ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﯽ ؟
پدﺭﻡ ﻧﮕﻔﺖ : ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﻭ ﮔﻤﺸﻮ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺱ
و ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﺣﻤﺎﯾﺘﻢ ﮐﺮﺩ !

ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﮔﻔﺖ :
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﺷﺐ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﺭ حالی کهﺳﺎﻋﺖ ۸ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺳﺎﻋﺖ ۲ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﻣﺪﻡ
ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽﮔﻔﺖ ؟ !

چرﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺑﺤﺜﻢ می شد
ماﺩﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ : به ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺑﯽ ﺣﺮﻣﺘﯽ ﻧﮑﻦ !
ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺖ ﮐﻪ
ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﺑﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﯽ ﻧﮑﻦ

ﭼﺮﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮐﺘﮏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺎﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﭘﻨﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻣﺎﺩﺭﻡ، ﺧﺎﻟﻪﺍﻡ ﯾﺎ ﻋﻤﻪﺍﻡ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ :
ﺣﺎﻻ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﯾﮏ ﺳﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﺯﺩه ! ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ !
ﻭ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﮐﻪ می توانم ﺑﺰﻧﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﯾﮕﺮ !

و ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﯿﻒ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺸﺖ ؟
ﺁن هم ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻦ !
ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ؟ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ،
ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺩﺵ (ﻣﺎﺩﺭﻡ) ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺰﻧﺪ
ﻭ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ هم ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺑﺰﻧﺪ ؟!

ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺑﺮﻭﻡ ؟
و ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻮﺍﻇﺒﺶ ﺑﺎﺷﻢ
ﺑﺎﯾﺪ ﺷﮑﺎﮎ ﺑﺎﺷﻢ !
ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻋﺎﻣﻞ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺩﯾﮑﺘﺎﺗﻮﺭی های ﭘﺪﺭﻡ
ﻭ ﭼﺮﺍ ﺁن گونه ﻣﺴﺦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ؟ !

ﻣﮕﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩه
ﺷﺎﯾﺪ هم ﺣﺴﻮﺩﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﺧﺘﺮﺵ
ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺧﻮﺩﺵ (ﻣﺎﺩﺭﻡ) ﺭﺍ ﺑﻪﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩ !

ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺑﺮ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ، ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ...

ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺯﻭﺭ ﺑﮕﻮﯾﻢ !
ﮐﺘﮏ ﺑﺰﻧﻢ !
ﻣﯽﺗﻮاﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﺵ ﯾﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﺎﺵ !
ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﻡ ! ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﺣﻖ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ‌ﺍﺵ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ ...!

ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﺮﺍ (ﻣﺮﺩ) ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﺪ ؟
ﮔﻔﺖ : "ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﮑﻨﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺩﺭ نمیاره ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﻮﺋﯽ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺕ ﺯﺩﻩ ﻣﯽﺷﻪ
ﻭ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ می توانم ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ مردم ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ...

ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﻼ ﯾﮏ ﺯﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺍﺳﺖ !
و ﺣﺘﯽ ﻧﻘﺸﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺕ ﺯﻧﯽ، ﻧﺼﻒ ﺯﻥ ﻭ ﻧﺼﻒ ﮔﺮﺑﻪ
و ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺯﻥ ﮔﺮﺑﻪ ﺻﻔﺖ ﺍﺳﺖ !
و ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ که دو ﺯﻥ می توانند ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻗﺎﺿﯽ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺩﺭ ﺣﺎلی که
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩ "ﯾﮑﯽ" ﮐﺎﻓﯽ ﺳﺖ !
و ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻋﻘﻠﺶ ﻧﺼﻒ ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺖ ...!

ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﮐﺮﻩ ﺑﺎﺷﺪ ...
ولی ﻣﻦ می توانم ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﮑﻨﻢ ﻭ ﮐﺮﺩﻡ !

ﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ می گفت:
ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪﺍﯼ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﮐﺮﺩﯼ ؟!
و ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺯﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻭﯼ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻣﯽﺷﻮﺩ !

ﺩﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﯿﻨﺶ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ "ﺑﯿﻨﺶ" ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﻮﯼ ﺯﻥ ﺍﺷﻌﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻣﻦ !
در ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﮐﻪ
ﺁﻏﺎﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺍﺯ ﺯﻥ ﺍﺳﺖ !
ﺩﺭ ﻣﺬﻫﺐ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﮐﻪ
ﺣﻮّﺍ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﮔﻮﻝ ﺯﺩ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻣﯿﻮﻩ ﻣﻤﻨﻮﻋﻪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﺨﺎﻃﺮ "ﺍﻭ" !

ﻭ ﺗﻮ ﺍﯼ "ﺯﻧﯽ" ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ می خوانی
بر ﻣﻦ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﺭﺩﻩ ﻣﮕﯿﺮ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﻡ ...
قرباﻧﯽ ﺟﻬﻞ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﺒﺎﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ

ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﻧﺪﯾﺪﻣﺖ

ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﻓﺘﯽ
ﻭ ﺯﺷﺖﺗﺮﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﻣﺘﻠﮏ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺷﻨﯿﺪﯼ ...
ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ

ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﻗﻀﺎﻭﺗﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ
نگاه ﻫﯿﺰ ﻭ ﺩﺭﯾﺪﻩ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﺩ ﺍﺯ ﻻﯼ ﻣﻮﻫﺎﯾﺖ ﻋﺒﻮﺭ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﻦ بر ﺑﺎﺩ ﺭﻭﺩ
مرا ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺳﻮﺯﺍﻥ ﺑﺎ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﺗﯽ ﺷﺮﺕ،
ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺷﺮﻣﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺭﺩ ﺷﺪﻡ،
آﺭﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﯿﻨﺪﯾﺸﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ "ﺗﻮ"
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺤﻤﻞ می کنی ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻣﺎ ﺭا ...

ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻈﺎﻟﻤﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﻣﻦ "ﻣﺮﺩ" ﺑﺮ ﺗﻮ "ﺍﯼ ﺯﻥ" ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨش

به ﺍﻣﯿﺪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﮐﻦ ﺷﺪﻥ ﺟﻬﻞ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ﻭ ﺳﻨت های ﻏﻠﻂ... وایجادفرهنگ خود کنترلی به جای دگرکنترلی.


===================

یهویی نوشت : یه جورایی امروز رکورد شکوندم ...۳ پست در یک روز !!


91-

و اما سفر ......

ظهر یکشنبه راه افتادیم و رفتیم دنبال همسفرهامون.... حدودا ۴ ونیم ساعت توی راه بودیم .... تا رسیدیم به منزل مورد نظر ...

یه ویلای کوچولوی جمع جور دو طبقه بود ... با امکانات رفاهی معمولی .... اما عوضش ۲ دقیقه تا دریا راه بود....


سفر در ماه رمضان این خاصیت خوب را داشت که ..همه جا خلوت بود.... از جمله ساحل دریا.... ۴ یا ۵ تا خانواده بیشتر نبودن... که دم دریا اب بازی میکردن ....یا توی ساحل ولو بودن... بیشترین کیف رو بچه ها میکردن با اب و ماسه های ساحل ...

هوا گرم بود و دم داشت... اما خوشبختانه شرجی نبود.... اون هوای بدی که کافیه یه ثانیه توش باشی  ... تا خیس عرق بشی و لباسات مثل سیریش بچسبه به تنت ... گفتن این شرایط مال مرداده....... یادم باشه اگه ۱۴ سال بعد خواستم برم شمال ...مرداد نرم!!

نزدیک غروب رفتیم ساحل و تا بعد اذان بودیم.... برگشتیم خونه ... ولی من و مهربان همسر وبچه ها...اخر شب ...فک کنیم دقیقا نیمه شب بود....که دوباره برگشتیم و یکی دوساعتی ...ساحل نوردی کردیم....خیلی عالی بود......


تازه اون موقع مردم به رقص افتاده بودن... باصدای گرومب گرومب ضبط ماشین و همراهی دستهای دوستان....ضیافتی شده بود واسه خودش ...


روز دوم تا ظهر که خونه بودیم... ناهار جاتون خالی ... جوجه زدم بر بدن ... و عصر رفتیم جنگل نور...... عالی عالی عالی بود.... توی یک خیابون که سقفش درختای بلند جنگل بود ... ماشین سواری میکردیم... سرمو از پنجره بردم بیرون و درحالی که صورتم رو به آسمون بود....چشمام رو بستم و گذاشتم باد بزنه توی صورتمو و موهامو پریشون کنه ...

اما بعدش عالی تر بود... چون رفتیم خرید! البته بازار سنتی بود ... و تکراری ... و جز خوراکی های شمال .... چیزی نخریدیم ... اما هرچی باشه خرید رفتن عالیه.....تازشم فرداش رفتیم خرید درست و حسابی ... و یه بار دیگه هم رفتیم جنگل... بزرگه عکاسی کرد و کوچیکه هم کلی اسب سواری  ... شب بازهم رفتیم ساحل ....... اما زودتر برگشتیم....

صبح روز اخر هم قبل از طلوع خورشید... با بزرگه رفتیم ساحل ...تا از طلوع خورشید عکس بگیره.... جالب بود...اولین بار بود طلوع را اینقدر واضح می دیدم... گوی آتشین خورشید و حرکت سریعش از پایین به بالا....

ساعت ۷ ونیم صبح هم راه افتادیم به طرف تهران و فک کنم ۱۲ بود رسیدیم خونه....

پنجشنبه هم تشییع جنازه بود و بهشت زهرا و گریه و ............. فرداشم مراسم ختم و شنیدن یه سری مزخرفات همیشگی ..... حالم از مراسم ختم سنتی بهم می خوره ......

توی مراسم آقا صادق که توی سالن بود نه مسجد....کیف کردم... به جای قران خوندن ....یکی از اساتید مسلم نی را ...که از دوستانش بود آوردن ... و برامون نی زد....سوزناک و دلنشین.....

یا مراسم پسر دکتر ... که ویلون زدن ....... و از صحبت های منبری خبری نبود... هرکس دلش میخواست میرفت پشت بلند گو و .... از مرحوم یه خاطره ی خوب تعریف می کرد .... و گاهی همه می خندیدن .... حتی خوده دکتر.....

یا مراسم فرهاد که ..................................  خب بسه زیادی حرف زدم .........

هوا خیلی گرمه ها !!!



90-

نمیدونم قبلا هم گفتم یا نه ... حالا دوباره میگم ...چه اشکالی داره مثلا!!؟

من مرتب با خودم دیالوگهای ذهنی دارم ... هی فکر و خیال و حرف و حرف و حرف .... اولش خودم نمی فهمم اما وقتی مخم داغ میکنه ...به خودم میگم این ها رو باید برم و تو کمد بنویسم ....

این دیالوگ ها در مورد همه چی هست ... همسر ....بچه ها ... مادرشوهر... کار ... پول ... ارزوها ... وظایف ... دوست و فامیل و آشنا ... حتی در مورد یه فیلم یا یه ترانه یا یه رمان .......

فک میکنم اگه تنها زندگی میکردم ...از اونایی میشدم که بلند بلند با خودشون حرف میزنن .... یعنی بلند فکرمی کنند و دیالوگهای ذهنی دیگه از ذهنشون خارج میشه....... و طوری به این بلند فکر کردن عادت می کنند ... که وقتی کسی هم پیششون هست ... باز بلند فکر میکنند و متوجه این کار نیستند........مثل مادر شوهرمن!


اما جالبترین قسمتش اینه که ....وقتی هم حال نوشتن دارم و هم فرصت پیدا میکنم برای نوشتن... هیچ کدوم از اونا یادم نمیاد که بنویسم.........

شاعر می فرماید:


اگر خواهم غم دل با تو گویم جا نمی یابم

وگر جایی کنم پیدا ...ترا تنها نمی یابم...

اگر جایی کنم پیدا و هم یابم ترا تنها ...

ز شادی دست و پا گم می کنم ...خود را نمی یابم!


حالا شده نقل نوشتن بنده!!!!!!!!

اخیرا خوشبختی بهم رو کرده و...تعداد عشاقم داره میزه بالا!!....... پسر و دختره که ...بهم ابراز علاقه میکنند و .... میخوان در خدمت باشن!... حالا اگه بر رویی و تیپ و هیکل و قیافه ای هم داشتم ...دلم نمی سوخت!!... (از عشاق وبلاگی صرف نظر میکنم... چون اینا منو که ندیدن ... اگه ببینن احتمالا عشقشون درجا سنکوب خواهد کرد)...

راستش دلم براشون میسوزه ... حس میکنم جووونای ما خیلی بی پناه و سردرگمن ... همین باعث میشه که ...کارهایی بکنند که هیچ عقل سلیمی .... تاییدشون نمی کنه .... اما خب از دست من چی برمیاد!؟

من روی همه ی ویژگی های بد و منفوری که دارم ........یه خصوصیت منحوس دیگه هم دارم که .... کسی جز خودم ازش خبر نداره ......اونم اینه که اگه کسی زیاد بهم ابراز علاقه کنه و بخواد زیاد از حد بهم نزدیک بشه ....... مثل ماهی لجنزار... ازدستش لیز می خورم و میرم ....... چهارتا پا دارم ....۶تای دیگه هم قرض میکنم و الفرار.........

توی نت همچین اتفاقی نمی افته ...میدونی چرا؟... چون اینجا خود به خود جوریه که ... کسی نمی تونه بیش از حدی که من بخوام بهم نزدیک بشه ..... اینجا دیوارهای مطمنی داره که منو محافظت میکنه ...از دوست داشته شدن بیش از حد!... اینجا کنترل دست منه و این بهم اعتماد به نفس میده .... اینه که اینجا برعکس خوشمم میاد......


ولی در دنیای بیرون نت ....... نمیشه عشق و علاقه ی دیگران را کنترل کرد..... کافیه کمی بهشون میدون بدی .... دیگه حد و حدودی سرشون نمیشه و ....چارنعل می تازن .......

گاهی فک میکنم ... این یه مشکل بزرگه که من دارم ....... یعنی واقعا مشکله!!؟

دیدار قبلی که با دوستان دبیرستانیم داشتم.....ازشون پرسیدم : شما دوست صمیمی دارین؟

فک کنم تقریبا همه شون گفتن که دارن ....... گفتم: اما من ندارم ....... هیچ وقت هم نداشتم....

گفتن : وحالا احساس کردی که به این چنین دوستی نیاز داری....

گفتم:آره ....... اما حالا دیگه خیلی دیر شده ........

به نظر من دوست صمیمی باید با شما زندگی کرده باشه... باید باهم بزرگ شده باشین... باید از جیک و پوک هم باخبر باشین .... باید با یه نگاه یا یه اشاره ....متوجه منظور هم بشین....... نمیشه در عرض چند ماه یا حتی چن سال ... از یه ادم دیگه دوست صمیمی ساخت.......

مثل این می مونه که بخوای برای شهرت آثار باستانی بسازی ....

اما مسءله مهمتر اینه که .... چرا من دوست صمیمی ندارم؟(کلید همزه ندارم ... فقط این شکلی ء هست!)


و همانطور که دوستانم به درستی حدس زدند...علتش همین خصوصیت مزخرف منه ......که نمیزارم کسی از یک حدی بیشتر بهم نزدیک بشه ..انگار که یک حصار نامریی دورم کشیدم و....وای به حال اونکه بخواد از این حصار رد بشه .....

و خب .....وقتی از ماست که بر ماست ........چه جای گله ای !!!؟


یواشکی نوشت : مقاومتم نتیجه داده ظاهرا..........دمم گرم.......




89-

دارم فکر میکنم که چی درسته و چی غلط ..... نه اینکه ندونم ها ...میدونم اما مشکل اینه که  هنوز یه ذره دلم به سمت اون غلطه متمایله !!.... ولی دارم در برابرش مقاومت می کنم...  حالا بیخیال.....



قراره یکشنبه بریم شمال... راستش من خیلی دوس ندارم برم ...اما بخاطر بچه ها میرم... فک کنم این چهارمین یا پنجمین باری باشه که میرم شمال..... به هرکی میگم باور نمی کنه ...از بس سر و ته این تهرونی ها را که بزنی ...شمالند....


اولندش که شنیده ام این وقت سال هواش خوب نیست... واااااااااای که اگه شرجی باشه ...من رسما می میرم...

دومندش دریاش خیلی کثیفه ... اصلن ادم دلش نمی خواد پا توش بذاره .....

سومندش من متنفرم از بعدش....یعنی بعد از شنا کردن در دریا.... که هرکاری هم بکنی ...همه ی جونت پر از شنه !.... یادم اخرین باری که رفتم شمال ... تا دو هفته بعد از گوش و چشم و حلق و بینی و وغیره ام ...شن در می اومد!!!

چهارمندش دریایی که زنونه مردونه داشته باشه که دریا نیست !


حالا دیگه چاره ای نیست ... باید رفت ... این کوچیکه تا  حالا دریا ندیده ... خیلی ذوق داره .... درضمن ماه رمضونه و امیدوارم شمال شلوغ نباشه ..... از شلوغی بیش از حد هم کلافه می شم ... واسه همینم مسافرت در تعطیلات را نمی پسندم  ... عید نوروز که از سرجام جم نمی خورم ... تهران نوروزها ایده آله ......

میدونی بهترین موقع سفر کی هست؟ اول اردی بهشت که دنیا مثل بهشته .....ولی خب متاسفانه موقع امتحانات بچه هاست و نمیشه ...... دومین موقع هم  دهه اول بهمنه ... بخصوص واسه رفتن به جنوب ... اون موقع هم همه جا خلوته ... همه میزان واسه تعطیلات دهه فجر برن سفر و ...چند روز قبلش هیشکی جایی نمیره .....

سفر شیراز سال قبل هم همین موقع بود که ....اون همه عالی بود و خوش گذشت ...


خب خیلی چرت و پرت گفتم ... امشب خوابمم میاد .... فردا کلی کار دارم واسه سفر یکشنبه .... بهتره برم بخوابم تا زود بیدار بشم .....گرچه تجربه ثابت کرده هرچقدرم زود بخوابم ....نمی تونم صبح زود بیدارشم .......کلا خواب صب رو عشقه ....



88-

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.