کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

۲۷

سلام ... 

نمیدونی این روزا چقدر بهت نیاز دارم ... روزی نیست که دیالوگ های ذهنی باهات نداشته باشم ... اگرچه همیشه کارساز نیست اما.... اغلب مفیده و ... همین صحبت های ذهنی با تو ... ارومم میکنه .... انگار که واقعا شنیدی و ... میدونی دردم رو ...  

حتی همین پست ها هم ... همین طوره ... مثلا الان دارم باتو صحبت میکنم و ... اگرچه تو هرگز نخواهی فهمید ... ولی من تصور میکنم که ... خلاف اینه ... تصور میکنم که ...همین الان داری همراه با من ...اینها را میخونی ... و این ....یه مسکنه ... خوبه ... 

نقش تو توی زندگی من ... همینه عزیزجان ... یه گوش شنوای عالی ... یه درک بالا ... و حرفایی که برای ارامش بخشیدن به من میزنی ... که تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشه !... 

توقع دیگه ای ازت نداشتم و ندارم ... خودتم خوب میدونی ... برای همین هم هست که دوستیمون این همه وقت ...دوارم آورده !!!!!!!!!!!!!!!!!! 

قبلا هم بهت گفتم ... وقتی خیلی غمگین و دلگرفته ام ... بیشتر به یادت می افتم ... توی این مواقع بهترین پناه منی ... گاهی فقط دلم میخواد باشی ... تا من جلوی روت گریه کنم ...فقط اشک بریزم اونقدر تا از هرچی ...هست و نیست خالی بشم .... مثل الان ... 

تو اشکامو میبنی و هیچکار نمیکنی ... سرتو می چرخونی تا یه موضوع بی ربط پیدا کنی و ... یه حرف بی ربط تر بزنی ... مثلا بگی ... چقدر هوا مگسی شده !!!... و من میفهمم که از دیدن اشکام ناراحتی ...  

بازم اشک میریزم ... و تو برمیگردی و نگاهم میکنی و بی حرف ... دستت را دراز میکنی و ... با یکی از انگشتات ... یه قطره اشکم را برمیداری و ...کمی نگاهش میکنی ... و میگی ... ناخالصی زیاد داره !!!... پره خرده شیشه است !!!.... بیا خودت ببین .......... و دستمو میگیری و قطره اشک را میمالی  کف دستم ... تا قلقلکم بشه .... دادم در بیاد که ... نکککککککککککن !.... 

و تو پوزخند بزنی و بگی ... پس دیگه اشک نریز ... و الا خرده شیشه ها صورتت را زخم میکنه ... چاله چوله هاش از اینم که هست بیشتر میشه ها ................ و من بالاخره میخندم ... درحالی که هنوزم اشکای لعنتی داره پایین میریزه .... 

نمیدونی این روزا چقدر بهت نیاز دارم ... رفیق .... 

 

۲۶

روزی که این وب را زدم ...سردرش نوشتم که ... مطالب خوبی توش نوشته نخواهد شد ... نوشتم که این ها را فقط برای خودم و تنها خودم می نویسم ... حتی سعی کردم تا با دیر به دیر آپ کردن ... همون دو سه نفر خواننده ای را هم که از اتفاق اینجا پیداشون میشد ... پربدم برن روی بام دیگری .... 

اما ... با همه ی اینا ... بازم بودن کسایی که نوشته هام را میخوندن و ... بد و بیراه مینوشتن ... و من متحیر موندم که چرا!!؟.............. آخه مگه کسی مجبورت کرده بود بخونی؟ مگه هشدار سردر وب را ندیدی؟...  

به هر حال ... رخت چرک های من تموم شد ... کم بود یا زیاد نمیدونم ... اما میدونم که کم و زیادیش خیلی هم مهم نیست ... مهم اینه که ادامه نداشته باشه ... عمیق نشه ... عادت نشه...  

اینجا را ساختم تا هر از گاهی بیام و سری بزنم و ... یادم بیاد که چی غلطه و چی درست ... و عاقبت غلط بودن ... چیه ............. 

نمیدونم بازم در این جا خواهم نوشت یا نه ... اما امیدوارم اگر هم باز توی این وب نوشتم ... توی موضوعاتی غیر از ... رخت چرک های من .... باشه ..... 

۲۵

بعد از اون روز ... سیاهترین روزهای زندگیم شروع شد .... تا مدت ها زیر نظر روانپزشک و روانکاو بودم ... میل به مردن چنان درمن قوی بود که ...مقاومت در برابرش آسون نبود ... همسرم به جان بچه ها قسمم داد که ... دیگه این کار را تکرار نکنم اما ... من هربار بلایی سر خودم می آوردم ... انگار از درد کشیدن لذت میبردم ... مثلا دست یا پام را مرتب با سوزن سوراخ میکردم ... یا با چاقو میبریدم ... یا سرم رو اونقدر به دیوار یا لب تخت میکوبیدم تا زخم بشه ...یا ورم کنه .....  

تمام مدت توی کله ام یه کلمه تکرار میشد ... مثل صدای ناقوس ... مرگ....  

چندین ماه طول کشید تا به وضعیتی قابل تحمل برگشتم ..... و سعی کردم زندگی کنم.... 

یکسال بعد ...به دنیای نت برگشتم و ... یه وبلاگ زدم ... همسرم را هم تشویق کردم تا وبلاگ زد... و دوستان وبلاگی خوبی پیدا کردیم ... 

حالا سعی دارم تا اون سیاهی ها را از یاد ببرم ...ولی نشدنیه ... همسرم منو بخشیده ...اما خودم نمیتونم ... و فکر میکنم سایه ی سیاه این تجربه ی کثیف ...تا ابد توی زندگیم خواهد بود .... 

فکر میکنم ...پرونده ی لباس های کثیف من همین جا بسته میشه ... بالاخره همه شون را توی این کمد آویزون کردم ... امیدوارم دیگه بهشون اضافه نشه ... 

۲۴

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۲۳

سلام  

بازم تولدت رسید ... به این سه سال اخیر فکر میکنم ... و سه تا شب تولدت ... خاطراتم میگه این بهترینشه !... امسال که تو نیستی ... یعنی هستی اما برای من دیگه نیستی ... نه بازم نشد ... برای من هنوزم هستی (والا الان در حال نوشتن این حرفانبودم) .... اما دیگه رشته ی ارتباطی باهم نداریم ... امسال از بقیه ی سال  ها بهتره ... چون انتظاری در کار نیست ... ساعت های انتظار و انتظار و انتظار ... و بعد .... رفتار و گفتار تو و ... دلشکستگی من ... غم بی کران من ... قلب تیر کشیدن های من ... امسال از هیچکدومش خبری نیست ... و برای همین هم ... امسال بهترینه !.... 

سال قبل توی اون یکی وبلاگم ...برات نوشتم و ... تو چندین ماه بعد خوندی و ... به قول خودت کلی ذوق کردی از توصیفاتی که در موردت نوشته بودم .... و امسال توی این بلاگ پنهانیم مینویسم ... که نه تو و نه هیچکس دیگه ... نمیخونه ... و من ذوق میکنم که برای اولین بار ... با تو خلوت کردم ... توی بی معرفت ! 

نمیدونم چندبار هم را دیدیم ... سه بار؟ یا چهار بار؟ ... باور کن یادم نیست ... سه سال قبل بود؟ یا چهارسال قبل؟...نمیدونم !!فقط میدونم اونقدر دور بوده که ... قیافه ات کلا از یادم بره !!... قیافه ی به قول خودت زشتت ... راستش اولین بار که دیدمت ... خیلی توی ذوقم خورد ... اما ... میدونی که برام مهم نبود ... چیزی در وجودت هست که ... از هرکسی که تا حالا در زندگیم دیدم ... برام جذابترت کرده ... اون هم فهم و شعور و تیزبینی و درکت هست ... هنوزم این ها را در وجودت تحسین میکنم ... هنوزم کسی را مثل تو پیدا نکردم ... و هنوزم خلا دوستی مثل تو ... توی زندگیم هست ... کسی که به با شعوری تو باشه ... اما به بی معرفتی تو نباشه ... کسی که تیزبین و ریزبین باشه ... اما مثل تو بیخیال دل آدم ها نباشه ... میدونم که اتهاماتت را قبول نداری ... میدونم که الان اگه اینها را میشنیدی ... چنان فلسفه می بافتی و توجیه و تفسیر پشت سر هم می آوردی که ... صد در صد من محکوم میشدم و تو ... مظلوم ستم کش !!... اما خوبیه این وبلاگ همینه که ... نمیبینیش ... نمی خونیش ... و من ذوق میکنم که ... نمیتونی محکومم کنی ... 

سه 4 ساله که وارد زندگیم شدی ... بی اجازه خودتو پرت کردی وسط دل من ... و وقتی مطمئن شدی که جات محکمه و ... کسی نمیتونه بیرونت کنه .... بیخیال رفتی ...  یاد این ترانه ی داریوش می افتم که میگه .... " من ازتو راه برگشتی ندارم .... به سوی تو سرازیرم همیشه " ....  

چیه ؟ فکر کردی عاشقت شدم ؟ نه ... میدونم که اینقدر احمق نیستی که چنین فکری بکنی ... خوب میدونم که ... میدونی حس من به تو عشق نیست ... یه دوست داشتن خالص و ساده اما  قدرتمنده ... که به بهترین دوستت داری ... دوستی که اونقدر دوستش داری که .. زمان دلتنگی ها ... لحظه هایی که غمگینی ... وقتایی که دلت میخواد از زمین و زمون فرار کنی ... وقتایی که حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را نداری ... وقتایی که دوست داری توی سکوت بشینی و بذاری چشمات بارونی بشه ... لحظه هایی که حاضر نیستی با هیچ احدی قسمت کنی .... فقط و فقط یاد اون دوست می افتی و دلت میخواد ....پیشت باشه ... یا پیشش باشی ...  

میدونی که اون همیشه ... درکت میکنه ... همیشه میدونه باید تو اون موقعیت  چیکار کنه ... چی بگه ... یا چی نگه ... تا زمان برات راحتتر بگذره و ... دوباره سرحال بشی ...  

میدونی که اصلا لازم نیست جلوی اون نقش بازی کنی ... میتونی با خیال راحت و آسوده خودت باشی ... و نگران این نباشی که .... حالا به کسی برمیخوره ... یا کسی ناراحت میشه .... 

خلاصهههههههههههههههههههههه..... تو برام این چنین شخصی هستی ...  یا بهتر بگم ... بودی ... و یه دلخوشی پر رنگ توی  روزهای ناخوشیم ...  

اما ... هیچ گلی بی عیب نیست ... و عیب تو هم ... فقط بی معرفتیت هست و بس ... و همین باعث شد دیگه نتونم طاقت بیارم ... دیگه نتونم رفتارهات را تحمل کنم و ... از زندگیم بذارمت کنار ... اگرچه ... بازم به قول داریوش :" خودم گفتم که راه رفتنی هست ... خودم گفتم ولی باور نکردم !.... دارم میرم که تو فکرم بمونی .... دارم میرم ... دعا کن برنگردم !!" 

تولدت مبارک دوست عزیزم ...