چه کتاب هایی دوست دارم!!؟... برای جواب این سوال بهتره جواب این سوال را پیدا کنم که ... کتابهایی که دوست دارم و جذبم میکنه ... چطور کتابهایی هست ؟... و کدوم قسمتش بیشتر از همه برام جذابه ؟... چه چیزی باعث میشه که یه کتاب رو چندین بار ... مثلا چهل با بخونمش و هر بار لذت ببرم!!؟
خب یه چیز روشنه برام و اون اینکه من فقط از خوندن رمان های خارجی لذت می برم ...... یعنی نوع کتاب مشخصه : رمان ... یعنی تخیل یه نویسنده که ... با تلاش قابل توجهی ... بر روی کاغذ اورده شده ....... اونم نویسنده ای که در سرزمینی غیر از اونی که من میشناسم ...زندگی کرده و ... بنابراین داستانی که به تصویر میکشه ... هیچ ارتباط قابل مشاهده ای با من و زندگیم و اطرافم نداره!...
اما این خیلی کلیه ...... خیلی رمان ها هست که نویسنده ای خارجی داره اما اصلا برای من خوشایند نیست ... حتی شده نصفه رهاش کردم (گرچه خیلی به ندرت)... پس یه کم میریم جلوتر ... رمان هایی که من می پسندم باید در غالب خاصی باشه تا به مذاقم خوش بیاد...
امروز خیلی در این مورد فکر کردم و دست اخر به این نتیجه رسیدم که ..... من از رمان هایی که به نوعی در اونها ... دونفر عاشق هم میشن خوشم میاد!! ... البته ماجراش هم باید جالب باشه (من از فیلم هندی و داستانای عشقی ایرانی بیزارم!!)...
اما یه چیز دیگه رو هم کشف کردم........من اونقدر که از عاشق شدن جنس مذکر لذت می برم ... در مورد طرف مقابلش نع!... ولی چرا!!؟
واقعا نمیدونم .....شاید ذهن ناخودآگاهم ...خودش را به جای قهرمان دختر داستان (یا فیلم ) میذاره و ... از توجهی که قهرمان مذکر داستان بهش میکنه ... غرق لذت میشه!!.............. راستش خودمم خنده ام میگیره از این استدلال فوق علمی و تخصصی ... اما چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه ....
البته خیلی موضوعات دیگه هم هست که یه رمان را برام جالب و جذاب میکنه ....... مثلا داستان های معمایی - پلیسی ... یا تاریخی ... یا بعضی دنیاهای تخیلی .... مثلا سفر در زمان ...... یا روح های سرگردان .... یا خون آشام هایی که عاشق میشن!!!!!
فکر میکنم اکثر ادما وقتی پیر میشن .... دچار عادات و رفتارهای عجیب و غریب و غیر عادی میشن!...
مثلن یه همسایه داریم ما ... یه پیرمرد محترم بالای ۸۰ ساله ... خدا رو شکر سالمه و همیشه وسط کوچه دور وبر خونه اش ایستاده .... این بنده خدا چند سال قبل خونه اش را خراب و کرد سه طبقه ساخت ... و واحدهای اضافی اش را اجاره میده .... از وقتی این خونه را ساخت ... کارش اینه که هر روز دیوارهای خونه را می شوره!!.... صبح یا بعدظهر یا عصر .... فرقی نداره ... هر وقتی میشه این اقا رو دید که شیلنگ به دست ایستاده وسط کوجه و اب رو بسته به دیوار خونه اش .... از بالا به پایین و راست به چپ ... با دقت می شوره ... اونجاهایی هم که دستش میرسه ... دست می ماله تا خوب برق بیوفته ....... یه وسواس دیگه هم که داره مربوطه به ماشین هایی که کنار دیوار منزلش پارک می کنند... از اون جایی که همیشه بیرونه ... هر وقت راننده ای بخواد ماشینش را کنار دیوار منزل ایشون پارک کنه ..... میاد جلو و ذل می زنه بهش ... و مرتب هشدار میده که ...نزنی به دیوار...مواظب باش به علمک گاز نخوره .... خش روی سنگ دیوار نیوفته !!.... و خلاصه اعصاب نمیذاره واسه اون راننده ی بخت برگشته ....
یکی دیگه داریم ....بازنشسته ی فرهنگه( به قول خودش) ...عاشق اینه که زنگ بزنه شهرداری از دیگران شکایت کنه!... حالا اگه موردی پیش بیاد که بتونه به ۱۱۰ زنگ بزنه که ...دیگه چه بهتر !!!... و کاملا احساس رییس محله بودن داره!....
یه خانمی بود ... دوشیزه خانمی بود همین حدودای ۸۰ سال.... خدا رحمتش کنه!... تا وقتی بود بهش میگفتیم کعب الاخبار .... نه تنها کوچه خودمون ... بلکه اخبار کل محل را داشت ... ده تا کوچه این ور تر و اونور تر ... ریز و درشت همه چیز و همه کس را می دونست و ...اگه کوچکترین اتفاقی می افتاد ....فوری شال و کلاه میکرد بره ببینه چی شده .... و اصلا هم خجالت نمیکشید که بره خونه ی ادمایی نه چندان اشنا و .... هزار تا سوال ازشون بکنه ......
یا اصلا بابای خودم ... بهم میگه شهریه دخترک را من میدم ... تو فقط بگرد دنبال مدرسه خوب.....وقتی که من هزار جا رفتم و گشتم و با کلی تحقیقات بالاخره مدرسه ای را نتخاب کردم ....میگه نه!... من کی گفتم همه شهریه رو میدم ؟... من فقط ۵تومن در نظرم بود... بقیه اش را خودتون باید بدید! ( قبلا هم مشابه این بلا رو سر خواهرم در اورده بود).... و واقعا هم یادش میره ها ... نه اینکه تظاهر کنه!... حالا خدا نکنه دوزار از کسی طلبکار باشن... عمرا اگه یادشون بره ........ من فکر میکنم غیر ارادیه ... بعضی حرفا را هم صدبار تکرار میکنند... یادشون نمیاد که قبلا برام (یابرای طرف مقابل) گفتن.......
یا مادرمهربان همسر که ......زنگ میزنن ...میگن فلان چیز را برام بخرید.......بعد که مهربان همسر میخره و میده بهشون...پس میدن...میگن نع نمی خوام !!...
حالا مادرم را درک میکنم که میگفتن دوست ندارم پیر بشم!... که نشدن......
با توجه به تاریخچه ی فامیلیم ... و وضعیت جسمیم ....احتمال این که منم پیر نشم ...زیاده .......
تو پست ۱۲۸ در موردش حرف زدم ... انتخاب بین بله و نه ی یک پسر.... پسری که نمیدونه زیبایی را باید انتخاب کنه ... یا دل به باقی محسنات دختر ببنده!...
مراحل مختلف خواستگاری رو طی کرد تا بالاخره روز ۱۷ تیر منجر شد به عقد موقت!... برای دیدن دختر بدون حجاب و تصمیم گیری نهایی ...
حالا این وسط خانواده دختر رفتند و برای مراسم نامزدی سالن رزو کردن!!!...
میگم : خب اخه سالن واسه چیه؟... اومدیم و تو بعد از عقد موقت دختر رو نخواستی ...... اونوقت اینا جشن میگیرن و ۲۰۰ تا ادم هم دعوت میکنند و دخترشون را میندازن سر زبون که !!!..... نکنه درست بهشون نگفتی که هدف از این عقد موقت چیه؟
میگه: چرا به دختر گفتم ...... اونم به مادرش گفته ....مادرش هم گفته اگه نشد هم فدای سرت!!
میگم : اما قرار بود تو خودت با پدرش صحبت کنی و قضیه را شفاف توضیح بدی ... چی شد پس؟
میگه : باشه ... صحبت میکنم ...
( اما نمیره دنبال این کار و هی پشت گوش میندازه تا به زمان عقد موقت نزدیک میشیم)
و چون اینطوری میشه ...بالاخره ما بزرگترها تصمیم میگیریم خودمون با خانواده دختر صحبت کنیم و ....صاف و پوست کنده بگیم موضوع از چه قراره!.......
خاله با مادر دختر صحبت میکنند.....نتیجه این میشه که پدر دختر خودش میاد سراغ پسر و باهم حرف میزنند........ و نتیجه برگزاری عقد موقت هست ....... و رزرو سالن برای جشن نامزدی در روز ۱۳ مرداد......... اما به پسر تا اول مرداد وقت داده میشه که تصمیم نهایی اش را بگیره ...... قبل از دعوت کردن از مهمونهای جشن!
روز عقد موقت میرسه و بالاخره از دختر خانم پرده برداری میشه و.................................. پسر به شدت جا میخوره !... بی حجاب دختر از با حجابش هم بدتره !...حداقل از دید پسر ........ و همون وقت می فهمه که نمی تونه بااین خانم ازدواج کنه ......و نمی تونه این دختر را به عنوان همسر بپذیره ......... و از این که باید این موضوع را به دختر و خانواده اش بگه ......حالش اونقدر بد میشه که ....... روز و شبش را نمی فهمه و ....... دو سه روز بسیار بدی را میگذرونه ........تا بالاخره با مشاوری صحبت میکنه و .....کمی اروم میشه ....
سه روز بعد از عقد موقت موضوع و تصمیم نهایی اش را بهم میگه ........ و خب من هم حال بدی پیدا میکنم ...بخاطر دختر و خانواده اش که ... باید دلشکسته بشن (اخه اونها خیلی داماد رو دوست دارن و بخصوص دختر که دلبسته اش شده)....
میگم: پس بهتره با هم برید پیش مشاور مورد اعتماد دو طرف ... تا اون موضوع را حالی دختر کنه ....یا حتی به خانواده دختر بگه .....
میگه :اره این خیلی خوبه اما فعلا مشاوره خارج هست و قراره اخر تیر برگرده .......
میگم : ولی تو که تصمیت را گرفتی ......دیگه واسه چی تا اخر تیر صبر کنی ؟ هر چی دیرتر بگی بدتره ....... اونا امیدوار تر میشن!...
چیزی نمی گه ....اما چند روز بعد شنیدم که بادختر رفتن برای انتخاب کارت دعوت جشن نامزدی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
میگم: اخه تو که نمی خوای اینکار رو بکنی ....دیگه کارت دیدنت چیه؟.......نمی رفتی خب!
میگه : اخه حالا اکه نخوام برم کلی حرف و حدیث پیش میاد ......و من حالش رو ندارم .......رفتن راحت تر بود!
میگم: هزارتا بهانه میتونستی جور کنی .......سفر کاری .... مریضی ....کلاس داشتن ...بردن پدرت به دکتر...... رفتن پیش وکیل خونه.... کمک به دوست ... و و و و...........
میگه : خب به ذهنم نرسید......... حالا که دیگه رفتم!!
و من موندم تو کار این پسر!!!........
و هنوز به شدت دلم برای دختر میسوزه ...... و خانواده اش بخصوص پدرش ........ولی از طرفی من خواهر پسر هستم و باید هوای برادرم را داشته باشم و....میدونم که این ازدواج با این حس بدی که داره .....به صلاح هیچکدومشون نیست .......نه خودش و نه دختر!
فقط امیدوارم همه چیز با بهترین شکلش به پایان برسه........امین!
یکی از مهمترین انگیزه های من بابت خرید لپ تاپ ... تماشای فیلم بود!!!... خیلی هم احمقانه نیست خب!!... اون سال ها سی دی فیلم هایی که میشد تهیه کرد ... اغلب روی کامپیوتر قابل تماشا بود ... نه توسط دستگاه های پخش خانگی ... یا به قول امروز دی وی دی پلیرها....
حالا اون روزها خیلی هم دور و دیر نبودها ... مثلا همین 5 سال قبل ... اما سرعت حرکت تکنولوژی اینقدر زیاده که ... همین مدت به نظر عهد عتیق میاد ...
همون سال ها ...قبل از خرید لپ تاپ حتی ... چند سری سی دی فیلم از طریق نت خریدیم ... که یه سری اش ... صد فیلم ترسناک ... بود ... خب ژانر وحشت را دوست دارم البته ته تمام مدل هاشو ...... از فیلم های مربوط به ماورا طبیعه بیشتر خوشم میاد ... جن و روح و خون آشام و ... این طور چیزا ..... مثلا فیلم های مثل سری اره رو اصلا دوست ندارم ......فیلم هایی که بیشتر حال بهم زن هستند تا ترسناک!!......
و یه چیز دیگه ای هم که هست اینه که ......خیلی کم م
یشه که از فیلمی واقعا بترسم .... خیلی خیلی کم.........
راستش با دیدن فیلم های احساسی خیلی زود تحت تاثیر قرار میگیرم و ......اشکم مثل ابشار نیاگارا .... سرازیر میشه ... و خیلی هم بدم میاد از این موضوع ...بخصوص که کسی باشه و هی نگاهمم بکنه .....اینایی که خودشون گریه شون نمی گیره و ...تازه به ادم میخندن.....
اما ترس رو خیلی کم تجربه کردم .....ترس ناشی از دیدن فیلم ....... حتی سعی کردم فیلمی رو که میگن ترسناکه ... نصف شب ببینم تا بلکه بترسم ... اما نشده!...
ولی بازم خوشم میاد ... البته چندش نباشه ......فقط ترسناک باشه ....
داشتم می فرمودم که ...... این سی دی ها را خریدم اما چون باید توی کامپیوتر تماشا میکردم .....فرصتش نشد ... فک کنم دو سه تایی اش رو دیدم و ...بعد دیگه فراموشم شد...حالا بعد از چند سال این سی دی ها را آوردم ... تا بررسی کنم و هر کدوم را ندیدم ببینم ....این صدتا ترسناکه را هم دارم کپی میکنم روی لپ تاپ ... تا شبا اگه وقت داشتم ... ببینمشون...لپ تاپ روی پا و گوشی توی گوش ... تا مزاحم کسی هم نباشم.........اخی چقدررررررر من خووووبم!
یه تصمیم دیگه هم گرفتم ..........در مورد این وبلاگ...
در اولین فرصت ... اون پست های مسئله دار اولی رو از اینجا بر می دارم ......تیتر و شاید اسمش رو هم عوض میکنم ........ و مطالب اون یکی وبلاگم را هم منتقل میکنم اینجا .....تا نوشته هام یک جا متمرکز باشه ...در واقع بشه دفتر روزنگار من ........... که اگه روزی روزگاری دلم خواست یا پیش اومد ...... بدم دختی ها بخونن.... روزی که مادرشون نباشه و .....دلشون بخواد بیشتر بشناسنش ........ چیزایی که هیچ وقت موقع زنده بودنش ... نمی تونستند بدونند.......
من از این مورد محروم شدم .........مادرم رفت بدون اینکه بشناسمش ........اون قسمت درونیاتش را میگم ........اون فکار و اندیشه ای هایی که هرگز به من یا ... دیگری نگفت ........
البته مطمئن نیستم ایده ی خوبی باشه .......فعلا در حد تصوراته .....راستش مادر یه سری نوشته داره که ... 10 ساله قراره تایپش کنم .... اما جرات نمیکنم برم بخونمش!... فکرش هم حالم رو بد میکنه !!......
مدتهاست عادت کردم با خودم حرف بزنم.... البته هنوز به درجه ی مکالمه ی شنیداری نرسیده!!.... توی ذهنم مکالمه را انجام میدم .......
قبلا گفتم که ...وقتی از دست کسی دلخورم یا مطلبی را میخوام بهش بگم که نمی تونم .... حرفام را ضمن یک مکالمه ی ذهنی با طرف ... میزنم ... هرچی تو دلم و تو مغزمه ... میریزم بیرون و بهش میگم.......و حتی گاهی از جانب اون به خودم جواب هم میدم ... و اینطوری مثل اینکه واقعا باهاش حرفامو زدم ... راحت میشم ...
حالااین قضیه مکالمه ذهنی ... برای صحبت با خودم هم تکرار میشه ..... و روز به روزم بیشتر میشه!!.......
مثلا یه صحنه ای دیدم ... یا یه اتفاقی توی خونه یا محل کار افتاده ... یا حتی یه فیلم دیدم یا کتابی خوندم ...... یا هر چیز روزمره ی دیگه ای ....... که فکرم را مشغول کرده .... شروع میکنم با خودم صحبت کردن ... گاهی حتی سوال و جواب ....... اغلب اوقات به این نتیجه میرسم که این گفتگوی ذهنی .... متن خوبیه واسه نوشتن توی این وبلاگ... و بهتره به جای گفتگوی ذهنی ......گفتگوی وبلاگیش بکنم....... (وبلاگی که خواننده اش فقط خودم هستم مثل همونه دیگه)....... اما خب همیشه که فرصت اومدن سر وبلاگ نیست .....بخصوص این یکی که فقط در زمان های تنهایی بازش میکنم که مبادا ....لو بره!!... وقتی هم که مثل الان فرصتش پیش میاد ...... یا اصلا اون موضوعات از یادم رفته ... یا وقتی بهش فکر میکنم میبینم ارزش تایپ کردن و وقت گذاشتن را نداره !!....... اینه که بی خیالش میشم .....
موندم اینایی که روزی چندتا پست میزارن ...چه جوری می تونن......!!... مثلا در یک روز .... ۵ شیش تا پست کوتاه یا حتی بلند میزارن ... پیش خودم مجسم میکنم ... تبلتشون(شایدم گوشی شون) دستشونه و باهاش راه میرن و هر وقت یاد چیزی می افتن.....زود می پرن تو وبلاگ و می نویسن!! ..... ولی خب ... منکه نمی تونم لپ تاپ بدست باشم.........
یا در مورد انگیزه ی اونایی فکر میکنم که ... ریز و درشت زندگیشون را ... با اب و تاب توی وبشون می نویسن ... و در درسترس عموم قرار میدن ... و نظرات را هم باز میزان .... بعدش که یه عده میان و نظر میدن ... یا حتی فحش و بد بیراه مینویسن......بهشون بر می خوره و اعصابشون خرد میشه و ... می پرن به طرف که ... چرا اینو نوشتی و دیگه حق نداری بنویسی ......
خب ادم حسابی ...... فک کردی وبلاگ چیه ؟ ... ۴ دیواری اختیاری!!؟....... نه جونم ...وقتی درش را به روی عموم باز بزاری ... دیگه اختیاری نیست ....
تحملش را نداری ...... رمز بزار براش ...... یا نظراتش را ببند ........ و اگه اینکار را نکردی .... یعنی تنت میخاره واسه همین چیزا!!... پس بیخود نگو اعصابم بهم ریخت و ... ناراحت هم نشو!
ساعت داره ۱۰ میشه .......برم استخونی ببینم ! ( سریال استخوان ها در شبکه ماه -واره ای. فارسی. وان