ذره ذره دارم همه ی انگیزه ی زیستنم را از دست میدم ...
حال انجام هیچ کاری را ندارم ....... فکر کردن به شروع هر عملی ...هیچ نشاطی در دلم تولید نمی کنه ...
اگر مجبور به انجام کاری باشم .... مثل سرکار رفتن ... یا کارهای مربوط به خونه و خانواده .... با بی میلی تمام ... با بی رغبتی کامل ... یا حتی با احساس انزجار انجام میدم... فقط برای رفع تکلیف........
منی که زمانی عاشق سرکار رفتن بودم ....و بی نهایت از شغلم لذت می بردم....حالا طوری شدم که .... شبهایی که فرداش باید برم محل کارم .....اضطراب و استرس و دلشوره دارم .....و بی نهایت دلم میخواد نرم........
مدام دارم با خودم یکی به دو میکنم که ....دیگه سرکار نرم ..... اما راستش می ترسم ... می ترسم همین یک ذره زندگی هم که در وجودم هست از بین بره ...... همین یک قطره فعالیت هم متوقف بشه و....... عملا بمیرم ......
روزایی که توی خونه هستم و کار ندارم .... بیشتر ساعاتش به خواب میگذره ...بقیه اش هم به نت گردی و دیدن تی وی و ماهواره .........
نه این که فک کنید از این کارها لذت می برم ها..... نع اصلا ...... مثلا خواب ...وقتی زیادی می خوابم ...مدام خوابهای چرت و پرت می بینم که حتی اثرش تا زمان بیداری هم در روحیه ام باقیه ... و اذیتم می کنه .....و دندون قروچه !!....... در تمام مدت خواب دندون قروچه دارم طوری که خودم از صداش بیدار میشم ... و دندونام اسیب میبینه از بس بهم می سابمشون ...
اینقدر خوابهای اشفته و درهم و برهم میبینم که خوابیدن .....اصلا حس شادابی و نشاط و خستگی دررفتن بهم نمی ده....بلکه برعکس ...حس میکنم مغزه از شدت فعالیت داغ شده و الانه که بترکه !!
برنامه های تلویزیون و ماهواره هم .......هیچ جذابیتی نداره برام ....اینقدر فیلم و سریال ببینم که چی بشه ؟... مغزم از چی پر بشه ؟ ... وقت گرانبهام تلف چی بشه ؟
و نت ........ ساعتهای زیادی توی نت می چرخم ........ که اسمش را گذاشتم زمان هدر رفته !...چون این نت گردی هام به لعنت خدا هم نمی ارزه .... یک عمر کشی واقعیه ........
میگم بشینم نوشته هام رو مرتب کنم ....بدم واسه چاپ...... اما حتی حالش رو ندارم این کار را هم بکنم.......
دوست دارم مفید باشم ....دوست دارم کار مفیدی باشه که بتونم توش فعال باشم و ازش لذت ببرم .......اما هرچی بیشتر فکر میکنم ......کمتر کاری این چنینی پیدا میکنم .......
نا امید شدم ......... بی انگیزه و بی حال و تنبل شدم ........وزنم دوباره داره بالا میزه و اینم خودش افسردگیم را ...بیشتر و بیشتر کرده ....... هر شب به خودم میگم...از فردا میرم راهپیمایی .......و رژیم می گیرم ......اما میدونید که .....فردا هرگز از راه نمی رسه ........و من بیشتر از قبل از خودم متنفر میشم .......
منی که زمانی عاشق جمع و مهمونی و بگو بخند و شلوغ کاری بودم .....حالا دوست دارم توی خونه تنها باشم ........ اصلا حوصله ی بچه هام رو هم ندارم ....بخصوص بزرگه رو.........
گاهی در عین وحشت کامل ...حس میکنم ازش متنفرم ......دلم میخواد بزنمش ......اونقدر که چیزی ازش باقی نمونه ....
و همین باعث میشه از خودم متنفر بشم ........
واااااااااای که من چقدر از خودم بدم میاد .............
خیلی به مرگ فکر میکنم ........ و از این موضوع هم می ترسم ...... می ترسم اینقدر بهش فکر کنم که ...برام بشه تنها موضوع جذاب ... مثل سال 88........... نمی خوام به اون حال و روز برسم ...نمی خوام مادر بچه هام رو ازشون بگیرم .... چون فکر میکنم مادر تنبل و بی حال داشتن .......به هر حال بهتر از مادر نداشتنه !...بخصوص واسه کوچیکه........
هیچکسی رو ندارم که بتونم این حرفا را بهش بزنم ..... مردم حوصله شنیدن این جفنگیات رو ندارن .... مردم خودشون اینقدر بدبختی و گرفتاری دارن که ......... فرصت دل سوزوندن واسه یه دیووونه روندارن........
هفته قبل خونه بابا ...یه اتفاق خیلی ساده افتاد ....... اما من دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ....... و اونقدر زار زدم و گریه کردم .........که حال بابا و برادرم بد شد.......... از خودم بدم اومد که اینکار را کردم .......
به اونا چه که من افسرده ام !!؟......... به اونا چه که من با خودم مشکل دارم ؟
هیچوقت نذاشته بودم ....اونها متوجه درونم بشن ........ اما نمیدونم چی شد که ... کنترلم رو از دست دادم .......
فکر میکنم افسردگیم رو به شدید شدنه ........ برای همینم این اتفاق افتاد ......
باید کاری کنم .........اما نمیدونم چکار!.......اسفند سال قبل روانشناس هم رفتم .دارو داد اما ........ بدتر شدم ....منم دارو را قطع کردم و ....دیگه نرفتم .......
برای همین حالا دیگه انگیزه روانپزشک رفتن رو هم ندارم ..........
انگیزه های زنده بودن تو چیه ؟....... چی خوشحالت میکنه ؟... بهم بگو لطفا....شاید به درد منم خورد!!!

باورم نمیشه اینقدر زمان گذشته!...اخرین پست اینجا مال 6 ابانه و ...الان 17 اسفنده!........
یه سال دیگه هم به سرعت برق و باد گذشت و........ یه سال به مرگ نزدیک تر شدیم!......
شاید خیلی ها دوست نداشته باشن دم عید و بهار ... حرف از مرگ بشنوند...... یکیش خودم!!!....... اما حقیقت اینه که.... گذشت سال ها...ما رو به روز رفتن .....نزدیک و نزدیک تر میکنه.........و هرچی سن ادم بالاتر میره......بیشتر و بیشتر این مطلب رو حس میکنه.......بخصوص وقتی که .... یکی یکی نزدیکان و دوستان و اشنایانش رو از دست میده!
توی این ماه ... سه تا فوت داشتیم..... و این ادمو به فکر میندازه ......به فکر رفتن....... راستی ....زمان مرگ من کی هست؟... در چه حالی می میرم؟... درد دارم و مریضم ....یا ناگهانی میرم؟..... توی بیمارستان و به کمک پزشکان و پرستاران دلسوز!!...غزل خداحافظی رو میخونم .....یا توی خونه و در بستر خودم ......کنار خانواده ام!؟......
شایدم یه جای دیگه !...... شاید با یک بلای طبیعی یا انسانی !!؟
هیچکس نمیدونه چه طوری می میره ......... یا چه زمانی ......... و همین هم هست که .... زندگی را جالب تر میکنه ...امید به بودن .......و به ادامه ........ انگیزه ی تلاش ادمیه تا لحظه ی اخری که ....لاجرم فرا می رسه!
فقط امیدوارم ...... قبل از مردن زمینگیر و محتاج بقیه خلایق نشم .......... بقیه اش مهم نیست !!
امروز حسابی داغونم........ لغت سرخوردگی مفرط بهتره ...... تمام انگیزه ام رو برای ادامه این مسیر از دست دادم ....
حس میکنم.... زندگیم دود شده و برای هیچ و پوچ تلف شده ....... حالا ...در این انتهای مسیر زندگی..... با این حس چه کنم!؟
شرح مطلب رو میزارم توی پست رمز دار بعدی ........از ترس شناخته شدن......اخه توی این درد و دل ...لاجرم مشخصاتی واقعی ازم رو میشه !!
