کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

۱۹

چندین سال قبل مادرم را از دست دادم ...مادرم فقط ۱۹ سال بزرگتر از من بود و با رفتنش ... همه ی دنیای من از بین رفت ... دوسال تمام در قعر چاه سیاهی که با رفتن اون ...روز به روز گرفتارترش میشدم ... دست و پا زدم ... حال روحی ام روز به روز وخیم تر میشد و من ....با هیچکس هم حرف نمیزدم و همه اش توی خودم بود .... تا اینکه دیگه نتونستم تحمل کنم و .... اقدام به خودکشی کردم.... رگ دستم را زدم و منتظر مرگ نشستم ... بدون هیچ احساسی ... اما قبل از اینکه همه ی خون های بدنم خالی بشه .... صدای بچه ی کوچیکم را شنیدم که منو صدا میزد و کمک میخواست .... و چشمای قشنگ و مهربونش جلوی روم اومد که میگفت مامان دوستت دارم ...  انگار پتک توی سرم خورد و احساساتم برگشت ... من داشتم چکار میکردم!!!؟ چرا اینقدر خودخواه شده بودم که ... نیاز بچه هام به خودم را نادیده گرفتم ؟....  

با هر بدبختی بود جلوی خونریزی را بند آوردم و ...... دوباره به زندگی برگشتم .... و به خودم قول دادم که .... به هیچی فکر نکنم مگر .... شادی و لذت خودم و بچه هام .... نه به گذشته فکر کنم و نه به آینده .... توی لحظه ها زندگی کنم تا ... وضعیت روحی ام کم کم بهتر بشه .... البته پیش پزشک و روانشناس هم رفتم و از حرفهای اونا هم همین را برداشت کردم .... 

و یکی از کارهای لذت بخشم ... شد نت گردی !... روند دوستی های من توی نت ... واقعا خیلی ساده و با نیت پاک شروع شد . توی یکی دوتا از این سایت های دوستیابی عضو شدم . حتی اولش به همسرم گفتم... به اصطلاح ازش اجازه گرفتم که عضو بشم ... گفت : من نت را اصلا جای خوبی برای دوستیابی نمیدونم ... تقریبا همه آدم هایی که میان تو نت ... انسانهای مشکل داری هستند که ...برای پرکردن خلاء های زندگیشون میان نت ... و شخصیت های خوب و قابل اطمینانی ندارن ... تازه اینها خوب هاشونن ... نصف بیشترشون به دنبال سوء استفاده و یا کلاهبرداری هستند و خلاصه نت جاییکه ... دروغ و دروغگو ... توش بیداد میکنه ... اما من برای تو تعیین تکلیف نمیکنم ... خودت بالغی و عاقل!!... برو و عضو شو ...ولی همیشه مواظب باش .... و خیلی طول کشید تا من معنی واقعی حرفاشو بفهمم ... خیلی دیر.... 

بعد از عضویت ...هر مردی درخواست دوستی میداد ... اول از همه براش روشن میکردم که ... دوستی من فراتر از نت نمیره ... که من همسر دارم و همسرم را هم بسیار دوست دارم ... که من پایبند اخلاقیات هستم ... و حتی شماره هم به کسی نمیدم .... 

خیلی ها شون بعد از فهمیدن این ها ... میرفتن ... ولی خیلی ها هم میگفتن که شرایط منو قبول دارن و قصدشون فقط آشنایی و دوستی توی نت هست ... یه آی دی یا هو رد وبدل میشد و .... نامه نگاری ها آغاز .... و من خوش خیال بودم که ... همه چیز را شفاف براشون گفتم و اون ها هم قبول کردن و دیگه توقعات بیشتر ...پیش نخواهد اومد ... اما زهی خیال باطل!... با پیشرفت آشنایی و رد و بدل شدن نامه  و احیانا چت کردن های متعدد... بدون استثنا ... همه شون ازم عکس میخواستند و در وهله ی بعد  شماره تلفن .... خیلی طول کشید تا راضی شدم و برای اولین بار شماره تلفن دادم .... البته اونم قضیه ای متفاوت داشت ... توی یک فروم عضو شدم اما بلد نبودم چه طوری پست بذارم و مطلب یا عکس وارد کنم ... خب اولین بارم بود و طبیعی بود که بلد نباشم ... مدیر سایت گفت بیا چت تا بهت یاد بدم ... اما برای هماهنگی زمان چت ... نیاز شد به دادن و گرفتن شماره ... یادمه که  خیلی عادی جلوی همسرم ... یا حتی خواهر برادرم ... با این آقا چت میکردم ... دلیلی هم برای پنهان کاری نبود ... بهم آموزش میداد ... درضمن اون یه پسره دانشجو بود که .... حداقل یه ۱۵ سالی از من کوچکتر بود .... به هرحال ... این اولین شماره دادن ... انگار ترس منو از دادن شماره برطرف کرد ... بار دیگه که یکی از این دوستان نتی خیلی اصرار کرد ... راحت تر شماره دادم و این دیگه برای آموزش نبود!... طرف میخواست صدام را بشنوه ... و بار سوم ... ازاونم راحت تر شماره دادم .... و کار به جایی رسید که .... دیگه دادن شماره تلفن همراهم به این افراد .... اصلا سخت نبود !.... تازه کلی هم از اس ام اس بازی هایی که میکردم لذت می بردم .... همیشه کلی جوک و شعر و جملات زیبا بهم اس میشد.... و طوری شده بود که ... منی که تا قبل از این ...اصلا استفاده ی از موبایلم نمیکردم .... موبایل از دستم جدا نمیشد ... و اونو با خودم همه جا میبردم حتی دستشویی(آخه آدم اینقدر بی جنبه !!!).... 

یه موضوع دیگه هم که بعد از شماره دادن به چند نفر متوجه شدم ... این بود که صدای من از پشت تلفن زیباست و جوان !!... به طوری که تقریبا همه شون بعد از شنیدن صدام اصرار داشتن که ... سنم را واقعی نگفتم .... این موضوع هم خوشحالم کرد.... جذابیت صدام هم یک عامل دیگه بود که .... ازش لذت می بردم ... و شاید حتی باعث شد که ... دوست داشته باشم طرف صدام را بشنوه .... (همه ی این تحلیل ها را ... الان میکنم و الا اون زمان اصلا دنبال تحلیل یا علت انجام کارهام نبودم ... فقط از احساسات خوب و لذت بخشی که ... برام ایجاد میشد ، خوشحال بودم و کیف میکردم و مگر نه اینکه قرار بود من فقط به دنبال شادی و لذت باشم !!!؟اینطوری خودمو و کارمو توجیه میکردم!) 

نظرات 1 + ارسال نظر
من چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:49 ق.ظ http://www.koudakane.blogsky.com/

khob baghie nadasht? hamishe karhamoono bayad tojih konim che khob che bad

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد