کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

۲۱

اسمش رضا بود ... کارمند یه اداره ی دولتی .. متاهل بود ولی فرزندی نداشت ... ارتباطمون واقعا در حد دو دوست معمولی بود ... افکار خاصی داشت ... مثلا میگفت میدونم کی میمیرم و چطور خواهم مرد ... میگفت عمرم کوتاهه و برای همین فرصتی برای تلف کردن ندارم ... میگفت دوست داره به من کمک کنه تا به وزن مناسب برسم !!!.... خلاصه چرت و پرت زیاد میگفت ... هرچی بود ... اون دیدار نیم ساعته ... اولین و آخرین دیدار ما بود ... بعدش هم یه بارکه توی چت بودیم ... خانمش رسید و او برای اینکه به زنش بفهمونه ارتباط خاصی بین ما نیست ... من و خانمش را مجبور کرد چت کنیم ... و این آخر ارتباط ما بود ... خب زنش بنده ی خدا حق داشت ... هرچقدر هم رابطه ی ما بی غل و غش و دوستانه بود ... مسلم بود که همسر اون ... طاقتش را نداشت ... و من نمیدونم چرا رضا این موضوع ساده را نمی فهمید !... 

تمام شدن این ارتباط ... به هیچ وجه موجب ناراحتی من نشد ... راستش یه جورایی هم خوشحال شدم ... دیگه حرفاش تکراری و خسته کننده شده بود ... 

هیچ وقت در یک زمان ... فقط یک ارتباط نبود ... همیشه چندین نفر بودن که همزمان باهاشون ارتباط نتی و تلفنی داشتم ... پس وقتی یک ارتباط قطع میشد ... ارتباط های دیگه بود و کمبودی از این نظر نداشتم ... دوستان نتی ام از هر سن و موقعیتی بودند ... راستش دوست داشتم با آدم هایی از طیف های مختلف آشنا بشم ... درونشون را ببینم و تا جایی که میشه بشناسم ... این بود که محدودیتی از این نظر برای  دوست شدن قایل نمیشدم ... تنها محدودیت همونی بود که اول میگفتم ...شرایطم برای دوستی تنها پذیرش همون ها بود ... اینکه بدونن من متاهلم و پایبند خانواده .... برای همین هم اکثر ارتباط ها ... خیلی ساده و دوستانه بود ... بیشتر صورت درد و دل و رد و بدل کردن اطلاعات بود ... 

این رو هم بگم که ... من خیلی هم دنبال دوست های خانم بودم ... دوست نداشتم دوستی های نتی ام منحصر به آقایون باشه ... اما خانم ها در خواست دوستی نمیدادن و به درخواست های من هم جواب مثبت نمی دادن ... یکی دوباری هم که ... چنین شد ... خانمه هم جنس باز بود ... این بود که  ... دیگه اصراری روی این مورد نکردم ... 

نمیدونم در عرض دوسال اول ... با چند نفر دوست شدم ... زیاد بودن ... اما بعضی هاشون بیشتر توی ذهنم موندن .... بعضی خیلی کمتر ....  

یک آقایی بود ساکن آلمان ... یک فیلسوف بود و تخصص ویژه اش که داشت در موردش کتابی هم می نوشت ... خواب و تعبیر خواب بود ... راستش این آقا تاثیر خیلی زیادی روی من و افکار من گذاشت ... روی جهان بیتی و عقاید فلسفی من ... بدون اینکه خودش بدونه ...یه جورایی مرشد من شد ...  ارتباط ما بعد از یکسال به درخواست او ... قطع شد ... اما من همیشه خودمو مدیونش میدونم ...  چند وقت قبل دوباره توی فیس بوک دیدمش و عرض ادب کردم ... اما بیشتر مزاحمش نشدم ... چون میدونم وقتش ارزشمندتر از اینه که هی مجبور به پاسخ دادن به سوالای بی پایان من بشه ... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد