کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

۲۲

اما همه چیز اون طور که من میخواستم ... ساده و با قاعده ی معمولی پیش نرفت ... توی یک جامعه ی مجازی عضو شدم و وارد گروه های مختلفی شدم ... توی بحث ها و تاپیک ها شرکت کردم و ... خیلی ها توجهشون به من جلب شد!... در واقع به آی دی ای که داشتم ... قبلا هم گفتم ... نوشتنم میتونست جذاب باشه ... کافی بود بخوام ... وارد هر بحث و موضوعی میشدم ... حرفی برای گفتن داشتم و این بود که ... بین اعضای گروه مطرح میشدم ... و خیلی ها دوست داشتن خارج از گروه و خصوصی ... با من آشنا بشن ... منم راحت آی دی یاهو میدادم و چت میکردم ... و ساعت ها با هاشون حرف میزدم ... و خب ... این حرف زدن ها کم کم از مسیر صحیحش خارج میشد و کار ... به دوست داشتن و علاقه مند شدن و حتی عشق میکشید!...  

و من احمقانه از این صحبت ها لذت میبردم ... هیچوقت به هیچکدومشون نمیگفتم که ... آره منم عاشقتم و برات میمیرم.... واقعیت هم نداشت ... اما گناه من این بود که ...نا امیدشون هم نمیکردم ... به قول معروف با دست پس میزدم و با پا پیش میکشیدم ... طوری که طرف امیدوار میشد که اگر ادامه بده ... به نتایج مطلوبش میرسه !... و ادامه میداد .... و من توی دلم به حماقتش میخندیدم ... 

اما یه بار ... یه بار زیاده روی کردم و .... توی سرازیری افتادم که ....................... 

مدتها بود بهم گیر داده بود ... مرتب برام پیام خصوصی میذاشت ... یا شبها تا ۲ و۳ نصفه شب ... باهام چت میکرد ... صحبت باهاش برام جالب بود چون ... آدم شوخی بود و در برابر تیکه های من کم نمی آورد و از رو نمی رفت ... خدا میدونه چقدر دستش می انداختم ... اما ... انگار نه انگار ... یه شوخی دیگه میکرد و چرت و پرت میگفت و میخندید ... و کم کم حرف از عشق زد ...  

معلوم بود که باور نمیکردم ... اون ۱۰ سال کوچیکتر از من بود ... از نظر من فقط یه بچه بود ... اما خودش اینو قبول نداشت ... ۴ پنج ماه اصرار کرد تا ... قرار دیدار گذاشتیم ... رفتم و یه جایی توی این شهر شلوغ ... سوارش کردم ... خدای من ... واقعا جوون خوش رو و خوش تیپی بود!... 

وقتی سوار شد ... نگاهی به من کرد و به جز سلام هیچی نگفت .... با خودم گفتم ... خب ... اینم از این ... منو دید و فهمید چقدر اشتباه کرده ... دیگه دست از سرم برمیداره ....  

میدیدم که هی برمیگرده منو نگاه میکنه ... گاهی یک آه بلند میکشه و باز ... سرش و میندازه پایین ... آخرش حوصله ام سر رفت ... گفتم : توی چت که خوب بلبل زبونی ... چرا حالا چیزی نمیگی ؟... خیلی جا خوردی ؟ من که گفته بودم پیر و چاقم !؟... عکسمم که دیده بودی ... دیگه چرا اینقدر یکه خوردی !؟... 

باز آهی کشید ... دوباره یک نفس عمیق کشید ... بعد گفت : من یکه خوردم چون خودت خیلی قشنگتر از عکست هستی ... چون اونقدر خوشحالم و باورم نمیشه اینجا کنارتم که ... زبونم بند اومده و نفسم بالا نمیاد !.... نگاه کن دستام را ... داره میلرزه ... همه ی وجودم مثل این دستام داره میلرزه ... از شوق دیدارت ... بهم مهلت بده تا بخودم مسلط بشم ... 

مات و مبهوت بهش نگاه میکردم ... یعنی داره دروغ میگه !؟... یعنی اینقدر بازیگر ماهریه که ... دستاش بلرزه ... نفسش بند بیاد .... صداش از ته چاه بیاد ... و چشماش به اشک بشینه ...و حرف بزنه !؟... ولی آخه چرا باید اینکار را بکنه ؟... چه سودی براش داره ؟ ...اون جوونه و زیبا ... وضعیتی داره که مطمئنم هر دختری را بخواد ... میتونه به خودش جذب کنه .... چرا باید برای من ... یه زن متاهل که ۱۰ سال از خودش بزرگتره ... اینطوری نقش بازی کنه؟ ...  

رفتم یه جای خلوت و ماشین را نگه داشتم ... باید بیشتر تو چشماش نگاه میکردم... زبان چشم خیلی کم دروغ گفتن را بلده .... برگشتم طرفش ... نگاهش کردم ... نگاهم کرد ... و چنان مهر و عشقی توی نگاهش دیدم که ... همه ی وجودم لرزید ... گفتم : دیووونه ... آخه ازچی من خوشت میاد که اینطوری ...نگاه میکنی ؟... گفت : صادقانه بگم ... خودمم نمیدونم !... اما از همون روزای اول ... که نه باهات حرف زده بودم ... نه چت کرده بودیم ... نه عکست را دیده بود ... و فقط نوشته هاتو توی گروه میخوندم ... جذبت شدم ... و هرچی جلوتر رفتیم ... بیشتر و بیشتر دلم به سمتت متمایل شد ... شاید با شوخی باهات حرف میزدم ... اما حرفام حرف دلم بود ... بخدا ... به جون عزیزترین هام ... دوستت دارم ... اونقدر زیاد که ... از شدتش دارم دیوونه میشم ... 

دستش بد جور میلرزید ... آروم دستم را بردم جلو و دستش را گرفتم تو دستم ... با اینکه میلرزید ... داغ بود ... بهش گفتم : آروم باش ... خودتو اذیت نکن ... این فقط یه احساس گذراست ... میگذره ... میدونی که من متاهلم و میدونی که همسرم را دوست دارم ... پس نذار بیشتر از این احساست بزرگ بشه ... 

گفت : خبر نداری ... همین الان اینقدر بزرگه که ... همه ی وجودمو گرفته ... ترا خدا منو ترک نکن ... مگه نمیگی احساسم گذراست ... پس اونقدر باهام باش تا ... احساسم بذاره و بره ... تا وقتی داشتنت آرزوم نباشه ... ..................................... 

این اولین دیدار ما بود ... اما .... آخرینش نبود ! 

نظرات 1 + ارسال نظر
پرچونه سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:26 ب.ظ http://porchouneh.blogsky.com/

منتظرتم عزیزدل ...
بنویس ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد