کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

۴۳

سلام... 

باور کن نمی فهممت ... من که تنها بند نازک و کم جونی را که ما را به هم ربط میداد ...با اون نامه و خداحافظ تا همیشه ی توش... پاره کردم... پس تو چرا تمومش نمیکنی!!!!؟ 

فکر میکردم این کار خیلی خوشحالت کنه ... راحتت کنه ... از باری که به زور روی دوشت گذاشتم ... اما انگار اینطوری نشد!.... ولی چرا!!!!!!!!!!!!!!!؟ 

ساعتی هزار بار از خودم این سوال را میپرسم ... و هیچ جوابی براش ندارم... تو حتی قدرت خوندن دو برگ نامه  را نداشتی ... حال خوندن و فهمیدنش را نداشتی ... یعنی فک کنم اصلا مغزت نمیکشید که بخوای بفهمیش ... پس واسه چی هنوز موندی و ... میگی برگرد!؟ 

تو نمیدونی...یعنی نمیفهمی چقدر سخته بریدن از کسی که ....زیاد دوستش داری ... اما میدونی که باید ازش ببری ... تو که به قول خودت احساس نداری تا این حس وحشتناک را بفهمی ... ولی باور کن ...بخدا خیلی سخته ... و من دارم تلاش میکنم این مرحله ی سخت را بگذرونم ... مثل ترک اعتیاد می مونه ... درد داره ... درد... ولی تو کمک که نمیکنی هیچی ... میای و مواد را میذاری جلوی روم ... میگی نگاش کن ... اینجاست ...همین دم دستت ...حالا البته اگه دوس نداری مصرفش نکن !!...ولی به هرحال من میذارمش اینجا ...جلوی چشمت !... 

چقدر ظالمی بچه جون...چقدر بی رحمی...  

من باید با خودم بجنگم...با احساس نیرومندی که تو را طلب میکنه ... و میخواد که  باشی ... باید به تنهایی ...بدون اینکه کسی از درونم باخبر بشه ... باخنجر بیوفتم به جان دلم و ...تکه تکه ترا از توش بکنم ...ببرم و زخمها را ول کنم به امان خدا تا ...خود به خود خوب بشه ... و صدامم در نیاد... اون وقت تو ... میای و میشی نمکی روی زخمهام ... آخه لامصب ... ولم کن ...بذار به درد خودم بمیرم ...  

پنجشنبه که بعد از یک هفته اس دادی ... نمیدونی چه حالی شدم ... از یک طرف همه ی وجودم از دیدن اسمت ...روی گوشی شاد شده بود...شارژ شده بود... مواد بهش رسیده بود ... و از طرفی ... حس کردم تمام تلاشم را پنبه کردی ... از این شاد شدن خودم ...بدم اومده بود... از خودم که اینقدر بی اراده ام بدم اومده بود ... از اینکه  میخواستم بپرم روی گوشی و جوابت را بدم ... حس انزجار میکردم ... باعث شدی ... با خودم دشمن بشم بخاطر این خوشحالی ... احساس گناه کنم ... چه طور بگم ... از دورن شقه شقه شدم ...  

باور کن نمیفهممت ... نمیفهمم ازم چی میخوای ... و چرا نمیری دنبال زندگیت ... یه اس میدی و دنیای منو داغون میکنی و میری ... و هرگز نمیفهمی چه میکنی بامن ... حتی اگه بگم هم نمیفهمی ... قدرت درکش را نداری چون ...خودت اینطور نیستی ... 

به قول شاعر ...خودم کردم که لعنت بر خودم باد... بالاخره خسته میشی ... باید صبرم را زیادتر کنم ...باید اراده ام را قوی تر کنم ... هرچقدر هم اس بدی یا زنگ بزنی ...نباید جواب بدم ... فعلا هم که تعطیلاته و امکان دیدار تصادفی هم ...منتفیه ... پس ...باید محکم باشم... تا زمانی که خودت خسته بشی و ...دست از این کارهای احمقانه ات برداری و بری ... بری و از یاد ببری کسی را که ... هرگز نفهمیدی براش چی بودی ..... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد