کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

57

توی یه سایت دوستیابی خارجی بود که باهاش آشنا شدم...حالا اصلا اسم اون سایت یادم نیست... اما یادمه که هندی بود... افراد مختلف از کشورهای متفاوت توش عضو بودن و ایرانی هم کم نبود... یه اقای ایتالیایی از عکس پروفایل من خوشش اومده بود و پرسیده بود عکس خودته!؟ ...بهش گفتم نه خیر ... اما دست بردار نشد...بازم اومد و یکی دوباری چت کردیم...راستش برای من اینکه میتونستم با همین انگلیسی دست و پاشکسته و خرابم ... حرفمو بزنم و حرفشو بفهمم... خیلی هیجان انگیزبود!!!.... البته با کمک دیکشنری آنلاین !... خلاصه ...این یارو ایتالیاییه هی می اومد و برام کامنت یا عکس های عشقولانه میذاشت ... همین بود که پای او رو کشوند وسط... بی مقدمه اومد و برام کامنت گذاشت که ....

-ببین خانم , یه وقت عاشق این ایتالیاییه نشی ها ... خرج تلفنت وحشتناک زیاد میشه !...اگرم کار بیخ پیدا کنه و بخوای ببینیش که دیگه هیچی!... بیچاره میشی یا میشه!...

با اینکه به اون هیچ ربطی نداشت... خیلی مودبانه جوابش رو دادم و گفتم شما نگران نباشید, عشق و عاشقی درکار نیست ... کار به تلفن هم نمیکشه و...

فرداش برام پیام داده بود...

 

 

فرداش برام پیام داده بود...

-         این شعر رو خوندی ؟ اسمت منو یاد این شعر میندازه ... خیلی قشنگه ...خوده شاعره باصدای خودش خونده ...

آمد درست زیر شبستان گل نشست
دربین آن جماعت مغرور شب پرست
یک تکه آفتاب نه یک تکه از بهشت...
حالا درست پشت سر من نشسته است
این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست
این سومین ردیف نمازی خیالی است
گلدسته اذان و من های های های
الله اکبر و انا فی کل واد ... مست
سبحان من یمیت و یحیی و لا اله
الا هو الذی اخذ العهد فی الست
(یک پرده باز پشت همین بیت می کشیم(
او فکر می کنیم در این پرده مانده است
...................................................
سارا سلام...اشهد ان لا اله... تو
با چشمهای سرمه ای...ان لا اله ...مست
دل می بری که...حی علی ...های های های
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
بالا بلند!عقد تو را با لبان من
آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست
باران جل جل شب خرداد توی پارک
مهرت همان شب..اشهدان..دردلم نشست
آن شب کبو .. (کبو).. کبوتری از بامتان پرید
نم نم نما (نما) نماز تو در بغض من شکست
سبحان من یمیت و یحیـــــــــــــی و لا اله
الا هو الـــــــــــــذی اخذ العهــــد فی الست
سبحان رب هر چه دلم را ز من برید
سبحان رب هر چه دلم را ز من گســــست
سبحان ربی الــ... من و سارا .. بحمده
سبحان ربی الــ ... من و سارا دلش شکست
سبحان ربی الــ... من و سارا به هم رسیــ...
سبحان تا به کی من و او دست روی دست؟
زخمم دوباره وا شد و ایاک نستعین
تا اهدنا الــ ... سرای تو راهی نمانده است
مغضوب این جماعت پر های و هو شدم
افتادم از بهشــــــــــــت بر این ارتفاع پست

***
(یک پرده باز بین من و او کشیده اند
سارا گمانم آن طرف پرده مانده است(

=================

راستی ...اینم شماره تلفن منه ...وقتش که شد زنگ بزن!

وتلفنش را نوشته بود.... من از شعر خیلی خوشم اومد... و هنوزم عاشق این شعرم.... اما دادن تلفن اونم توی اولین پیام...  عجیب بود و نامانوس.... جواب دادم و بابت شعر تشکر کردم...اما در مورد تلفن چیزی نگفتم.... نامه ی دوم حاوی ادرس وبلاگش بود... یه وبلاگ قدیمی و متروک که چندسالی بود دیگه توش نمی نوشت.... اما به طور معجزه آسایی این وبلاگ شد گنج من !.... نوشته هاش همه اش مال خودش بود... و اونقدر زیبا و نامتعارف که ... منو غرق کرد.... در مورد هرچیزی اونقدر ژرف و دقیق و زیبا نوشته بود که از خوندنش حیرت میکردم... نمیدونم چطور توصیف کنم حس و حالم رو وقتی نوشته های اون وبلاگ رو میخوندم... انگار جادو میشدم... در ظرف مدت کوتاهی همه ی پست های وبلاگ رو سرکشیدم... و باز از نو شروع کردم به خوندش... اینبار آهسته تر...مثل غذایی که میخوای از خوردنش نهایت لذت رو ببری ... آروم آروم میجوی ...مزمزه میکنی ... حتی گاهی چشمهات رو میبندی و فقط به طعم خوشی که توی دهنت هست متمرکز میشی ... منم سطر سطر ...واژه واژه می چشیدم... ودست اخر نظرم رو مینوشتم... اونقدر غرق اون دریای زیبایی میشدم که ... ناخودآگاه به سبک اون می نوشتم...(بعدها یه بار بهم گفت , بعضی نظرهات از خود نوشته زیباتر از آب دراومده!!و این نبود مگر اینکه از سبک خودش تقلیدشده بود)... و چقدر تاسف می خورم که چرا اون نوشته ها را کپی نکردم...چون بعدها همه رو حذف کردو دیگه اثری از اون وبلاگ نیست ...

با اینکه نوشته هاش به لطافت شعربود ...و شاید بهشون بشه گفت نثر مسجع.... اما هیچ شعری توش نبود...میگفت استعداد شعر سرودن نداره و از این بابت خیلی تاسف می خورد... امابارزترین ویژگی نوشته هاش که در واقع ویژگی بارز خودش بود...ژرف نگری و تیزبینی بیش اندازه اش بود... سریع می فهمید...درک میکرد... نکته ها رو هرچقدر هم ریز بود ...میگرفت ... اصلا گاهی نیازی به گفتن عبارت نبود...کلمه ای ...حرفی ...حتی صوتی ... کافی بود که تمام ....نگفته ها رو بفهمه ... همه ی ابعادیک قضیه را درک کنه ... از همه ی زوایا ی یک موضوع آگاه بشه ... و بتونه بهترین مشاوره ها را بده ...بهترین حرفی رو که اون لحظه میشه زد, بزنه ...بهترین کاری که اون موقع میشه کرد بکنه ...

بعد ازخوندن وبش بود که ...نامه نگاری ها مون شروع شد... بیشتر بحث بود تا حرف ...درمورد موضوعات مختلف نظرمیدادیم...بحث میکردیم... اونم فقط با ایمیل....

به جز اون اولین نامه که فقط شماره ی خودشو داده بود...هرگز از من درخواست شماره نکرد..هرگز ازم عکس نخواست ...با اینکه بعد از مدتی ,  آدرس عکسشو که توی نت بود برام فرستاد و گفت اگه میخوای منو ببینی ...یه سری به این ادرس بزن(که نزدم)... هرگز ازم تقاضای دیدار نکرد... عالم خیلی قشنگی داشتیم به زعم من ... در یک ارتباط ایمیلی ... اما بعد از چند ماه ...فکر کنم بیشتر از 6 ماه بود... بدجور دلم میخواست از نزدیک ببینمش ... نه برای دیدن شکلش ... برای حس کردنش  توی دنیای واقعی... برای اینکه باورم بشه این حس ناب , خواب نیست , رویا نیست... و بعدش ...  یه روز توی همون سایت اول(هندیه) برام یه کامنت کوچیک گذاشته بود: دیگه وقتشه!

نیاز به کلمه ی دیگه ای نبود... فهمیدم منظورش چیه .... و منم شماره ام رو براش نوشتم... دلم میخواست اون تصمیم بگیره که چه وقت زنگ بزنه ....درست یادمه که فردای همون روز ...شب جمعه بود و ما عروسی دعوت داشتیم ... گوشی ام زنگ خورد و تک تک سلول های وجودم میگفت که اونه ... گوشی رو برداشتم و رفتم یه گوشه سالن که کمی دورتر از بلندگوها و غوغاها باشه ... و بعد از این همه وقت صداش رو شنیدم... قشنگ بود... عالی بود... و از اون به بعد شنیدن صداش هم شد دلخوشی من ... خیلی زود نوبت دیدار شد... قبل ازاین که راه بیوفته یه نامه واسه ام نوشته بود و ایمیل کرده بود . توش شرح دلشوره هاشو نوشته بود ...اینکه نگران بود من از دیدنش شوک بشم و تو ذوقم بخوره و... ارتباط قطع بشه ... یا اینکه نکنه ... من اونقدر با تصویر ذهنی اش فرق داشته باشم که ... همه ی ساخته های ذهنش خراب بشه ...

راستش وقتی اولین بار دیدمش ... واقعا تو ذوقم خورد...بی نهایت زشت بود... به قول خودش , ورژن زشت احمدی نژاد بود!... اما این حس فقط مال همون دقیقه ی اول بود... وقتی حرف زد و اون صدای آشنا رو شنیدم...باز همه چی برگشت به حالت اول... با هم رفتیم یه پارکی و نیم ساعتی حرف زدیم ... بعد از این هم ...فقط دوبار دیگه هم رو دیدیم... ارتباط ما بیشتر رد و بدل کردن ایمیل بود... یا اس... و گاهی هم تلفن...

همیشه فکر میکنم حس خوب و عالی این ارتباط بخاطر این بود که ... هیچ وقت واردفاز عشق و عاشقی نشد... هیچ توقعی که ناشی از نیاز جنسی باشه در میون نبود... چیزی که ما رو جذب هم کرد ...نقاط مشترکی بود که در اندیشه و دیدگاه هامون داشتیم ...درک حرف هم دیگه ...بخصوص در زمینه ی نوشتن ... ادبیات ...شعر ...

اون جای تمام دوستان صمیمی نداشته ام رو گرفته بود ... هروقت ناراحت بودم بی اختیار دلم میخواست باهاش حرف بزنم... و همین طور هروقت خیلی شاد بودم... این روبرای اون نوشتم:

در اوج دلتنگی ام به تو فکر میکنم .همین طور در اوج شادمانیم ... درهرحال که باشم ، تو نقطه ی اوج منی ...

نه اینکه اصلا عیب و ایرادی نداشته باشه ...نع !... مثل همه ی ادما اونم ایرادهای خاص خودشو داشت ... مثلاً آدم به شدت به قولی بود... کاری رو میگفت انجام میده ... اما یا اصلا انجام نمیداد ... یا نصفه رها میکرد... به میزان وسواس گونه ای ... دنبال رفع مشکلات خانوده اش بود...مثلا خانم برادر بزرگش مریض میشد ... این همه ی کار و زندگی اش رو میذاشت زمین ...میرفت دنبال کار او... یا برادر کوچیکه اش توی محل کارش به مشکل میخورد ...این میرفت دنبال اصلاح خراب کاری های اون.... اینقدر این کارها رو کرده بود که ... دیگه شده بود جزو وظایفش... بهش میگفتم : بدبخت اون دختری که زن تو بشه !

و خیلی چیزای ریز و درشت دیگه...  اما ایراداش مهم نبود ... اون چیزای مثبتی که من ازش میگرفتم...مهم بود... اونو دوست داشتم ... اما  مدل خاص خودش... ربطی به عشق نداشت ...ربطی به نیاز به جنس مخالف نداشت ...  دوستی بود که یک خلاء همیشگی رو پر کرده بود ... و بخاطر ذکاوتش یه جورایی شده بود راهنما یا حتی مرشد من!

اما خب ... هر آغازی را پایانی است ... و این رابطه هم مستثی نبود و نیست... کم کم حس کردم , براش تکراری شدم... برخلاف اون که هنوز در وجودش ناشناخته های زیادی بود که من میتونستم کشف کنم ...اون من رو و تمام خصوصیاتم رو به خوبی شناخته بود ... و همین هم باعث شده بود انگیزه ای برای ادامه نداشته باشه ... و من کاملا بهش حق میدادم...

فک کردم قبل از اینکه حالش ازم بهم بخوره باید برم ... این بود که تمومش کردم... بهش گفتم وقت خداحافظیه ... گفت میتونه نباشه !... اما هردومون میدونستیم که هست... و به همین سادگی ...روزهای بدون او شروع شد... هنوزم گاهی بدجور دلم هواشو میکنه ...بخصوص وقتی غمگین و ناراحتم... هنوزم توی ذهنم ...یا روی یک کاغذ واقعی یا سایبری ...باهاش حرف میزم ... و هرسال روز تولدش ...با یک اس تولدش رو تبریک میگم....

دوسال قبل بهم زنگ زد... چندین و چندبار ...اما جواب ندادم... اس داد: میخوام ازدواج کنم ...به مشورتت نیاز دارم ... میدونستم دروغ نمی گه ... این بود که زنگ زدم بهش ... و در مورد ازدواجش و فرد مورد نظرش چندساعت صحبت کردیم ... بدون حرفی از گذشته !

و این آخرین باری بود که صداش رو شنیدم...

همچنان صمیمانه دوستش دارم ... و براش آرزوی یک زندگی عالی رو میکنم... گرچه همچنان جای دوستی هاش در زندگیم خا لیه ...

نظرات 4 + ارسال نظر

سلام

از شما دعوت میکنم لیستی از کتابهای پیشنهادی خودتان را در وبلاگ تان بگذارید و لینک آن مطلب را در وبلاگم بگذارید تا به اسم وبلاگ خودتان در وبلاگ "کتب پیشنهادی به انتخاب وبلاگ نویس‌ها" منتشر شود

برای اطلاعات بیشتر به این وبلاگ مراجعه نمایید

با آرزوی موفقیت و سلامتی

sadeh پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:19 ب.ظ http://khatre.blogsky.com/

قشنگ بود ایتالیای ادم با حالی بوده که مخ تو رو زده خوشم اومد ازش
دمش گرم
تو هم عجب سرتقی بودی بابا عاشقت بوده
باورش سخته بود اره
عشق که دیدن نیست عشق به دله

سلام...
مرسی که اومدی ... خوندی و نظر دادی ...

مسعود سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:24 ب.ظ

اولین بارم بود که به صفحه اصلی یه سرویس وبلاگ دهی میرفتم و یه وبلاگ به روز شده رو باز میکردم.جالب اینجاس که بی محتواترین صفحه ای که اونجا بود رو انتخاب کردم.از عنوان موضوعاتی که انتخاب کردی چیزی نفهمیدم.یکیو همینجوری باز کردم این مطلب باز شد.خودمم نفهمیدم چرا تا ته خوندمش!ظاهرا از اون آقا خوب یاد گرفتی چجوری با نوشته هات آدمو جذب کنی!!!در هر صورت خیلی ممنونم.حس خوبی گرفتم از نوشته هات.
شاید دیگه هیچوقت نوشته هاتو نخونم ولی این نوشته برای همیشه تو ذهنم نقش بست.مرسی.موفق باشی.

سلام...

به قول خودت شاید دیگه هیچوقت به این جاسر نزنی ... اما میخوام بگم...خوشحالم که از این نوشته ی بخصوص خوشت اومده ...
اما این مدل نوشتن مخصوص خودمه ... سبک نوشتن اون خیلی فرق داشت ...
ممنون که نظرت رو نوشتی ...شاد باشی ... بابای...

جنین پنج‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:17 ب.ظ

بغض کردم. فقط میتونم همینو بگم

چرا اوخ!!؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد