کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

91-

و اما سفر ......

ظهر یکشنبه راه افتادیم و رفتیم دنبال همسفرهامون.... حدودا ۴ ونیم ساعت توی راه بودیم .... تا رسیدیم به منزل مورد نظر ...

یه ویلای کوچولوی جمع جور دو طبقه بود ... با امکانات رفاهی معمولی .... اما عوضش ۲ دقیقه تا دریا راه بود....


سفر در ماه رمضان این خاصیت خوب را داشت که ..همه جا خلوت بود.... از جمله ساحل دریا.... ۴ یا ۵ تا خانواده بیشتر نبودن... که دم دریا اب بازی میکردن ....یا توی ساحل ولو بودن... بیشترین کیف رو بچه ها میکردن با اب و ماسه های ساحل ...

هوا گرم بود و دم داشت... اما خوشبختانه شرجی نبود.... اون هوای بدی که کافیه یه ثانیه توش باشی  ... تا خیس عرق بشی و لباسات مثل سیریش بچسبه به تنت ... گفتن این شرایط مال مرداده....... یادم باشه اگه ۱۴ سال بعد خواستم برم شمال ...مرداد نرم!!

نزدیک غروب رفتیم ساحل و تا بعد اذان بودیم.... برگشتیم خونه ... ولی من و مهربان همسر وبچه ها...اخر شب ...فک کنیم دقیقا نیمه شب بود....که دوباره برگشتیم و یکی دوساعتی ...ساحل نوردی کردیم....خیلی عالی بود......


تازه اون موقع مردم به رقص افتاده بودن... باصدای گرومب گرومب ضبط ماشین و همراهی دستهای دوستان....ضیافتی شده بود واسه خودش ...


روز دوم تا ظهر که خونه بودیم... ناهار جاتون خالی ... جوجه زدم بر بدن ... و عصر رفتیم جنگل نور...... عالی عالی عالی بود.... توی یک خیابون که سقفش درختای بلند جنگل بود ... ماشین سواری میکردیم... سرمو از پنجره بردم بیرون و درحالی که صورتم رو به آسمون بود....چشمام رو بستم و گذاشتم باد بزنه توی صورتمو و موهامو پریشون کنه ...

اما بعدش عالی تر بود... چون رفتیم خرید! البته بازار سنتی بود ... و تکراری ... و جز خوراکی های شمال .... چیزی نخریدیم ... اما هرچی باشه خرید رفتن عالیه.....تازشم فرداش رفتیم خرید درست و حسابی ... و یه بار دیگه هم رفتیم جنگل... بزرگه عکاسی کرد و کوچیکه هم کلی اسب سواری  ... شب بازهم رفتیم ساحل ....... اما زودتر برگشتیم....

صبح روز اخر هم قبل از طلوع خورشید... با بزرگه رفتیم ساحل ...تا از طلوع خورشید عکس بگیره.... جالب بود...اولین بار بود طلوع را اینقدر واضح می دیدم... گوی آتشین خورشید و حرکت سریعش از پایین به بالا....

ساعت ۷ ونیم صبح هم راه افتادیم به طرف تهران و فک کنم ۱۲ بود رسیدیم خونه....

پنجشنبه هم تشییع جنازه بود و بهشت زهرا و گریه و ............. فرداشم مراسم ختم و شنیدن یه سری مزخرفات همیشگی ..... حالم از مراسم ختم سنتی بهم می خوره ......

توی مراسم آقا صادق که توی سالن بود نه مسجد....کیف کردم... به جای قران خوندن ....یکی از اساتید مسلم نی را ...که از دوستانش بود آوردن ... و برامون نی زد....سوزناک و دلنشین.....

یا مراسم پسر دکتر ... که ویلون زدن ....... و از صحبت های منبری خبری نبود... هرکس دلش میخواست میرفت پشت بلند گو و .... از مرحوم یه خاطره ی خوب تعریف می کرد .... و گاهی همه می خندیدن .... حتی خوده دکتر.....

یا مراسم فرهاد که ..................................  خب بسه زیادی حرف زدم .........

هوا خیلی گرمه ها !!!



نظرات 1 + ارسال نظر
مدیر داخلی دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 06:56 ب.ظ

ارسال مطلب سریع بدون عضویت در سایت بزرگ ادب ی
ناب سرایان
پس از وارد شدن کافیست روی ارسال مستقیم مطلب کلیک کنید
www.naabsora.ir

بازدید روزانه 8000 نفر

اهداایمیل رایگان به شما

با 800 عضو شاعر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد