کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

93-

نمیدونم چرا امشب هوس کردم یه خاطره بنویسم از بچگی هام....

تعطیلات نوروز بود و با تعدادی از دخترخاله هام - روی هم ۷ نفر بودیم - توی خونه ی خاله مادرم بودیم ... مادرهامون رفته بودن مهمونی ... یادم نیست کجا.... اما هرجایی بود... جای بچه نبوده چون ما را نبرده بودن!...


حدودا ۷ هشت سالم بود.... کوچکترین عضو گروه حاضر در اون جا بودم ... که هیچکدومشون محل سگ هم بهم نمیذاشتن... و بزرگترینمون هم... ۴ سال از من بزرگتر بود...یعنی حداکثر ۱۲ سالش بود.....

خونه ای که میگم ...یه خونه ی معمولی نبود ....از اون خونه های قدیمی بزرگ بود که... بیرونی و اندرونی داشت... با ده ها اتاق و سوراخ سمبه های مختلف ....مثل قهوه خونه ...ایینه خونه ... زور خونه.... ووووو......... خونه ی مذکور الان هنوز موجوده ولی سازمان میراث فرهنگی خریدتش و حالا شده موزه ......

اینا را گفتم تا بگم ...اشپزخونه اش مثل اشپزخونه های فعلی نبود..... شاید اصلا باید بهش بگم مطبخ!... یه مطبخ دود زده ی خاکی خلی ... که از یه شیر اب اهنی (همینایی که الان توی پارک ها هست و ابش اشامیدنی نیست و بهش شلنگ وصل میکنن) ...تشکیل شده بود و....کنازش یه سکوی سنگی ....... دیوارهای کاهگلی و کف خاکی .... یه اجاق گاز سه شعله هم گذاشته بودن روی همون سکو ....یه یخچال ارج هم یه جایی اون کناره ها بود... جایی که بتونن سیم برقی که از بیرون روی کار کشیده بودن و تهش یه دوشاخه داشت را بهش وصل کنند... خلاصه اشپزخونه ی نفرت انگیزی بود.....

خانم خونه به دخترش که یکی از ما ۷ نفر بود ... دستور داده بود که واسه ناهار آبگوشت درست کنه .... اما ظاهرا این دستور به مذاق هیچکدوم از دخترا خوش نیومده بود....(گفتم که نظر من چندان مهم نبود)....... واسه همین تصمیم گرفتن که یه جوری انتقام بگیرن از این بزرگترایی که دوران عیدی ....رفته بودن خوش گذرونی و ...بچه هاشون رو نبرده بودن ... و تازه دستور پخت غذا هم داده بودن......

حالا این انتقام چی بود؟ عایا جرات داشتند دستورات رو اجرا نکنن و غذا نپزن !!؟ نع ...هرگز!..... اصلا این مورد به فکرشونم نمی رسید........پس چیکار باید میکردن؟.........

بزرگ گروه!! یک فکر خبیثانه به ذهنش رسید.......گفت : بچه هابیاین هرچی اینجا پیدا کردیم ...بریزیم تو ابگوشت ... تا نتونن بخورن.........خودمون هم لب نمی زنیم......

و همه موافقت کردیم ... گوشت رو که نشسته انداختیم توی زودپز......از این زودپز قدیمی ها که عین خمره بود...یه اسم خاصی هم داره .... اما حالا یادم نمیاد... عکسش اینه:

البته این عکسه خیلی قیافه اش بهتره .....

بعدش هر چیزی توی یخچال بود ....بهش اضافه کردیم.... گوجه...کره....پنیر.... تخم مرغ با پوستش .... خیار شور ... برنجهای مانده از قبل ... سبزی خوردن ...تربچه...

بعد هم نوبت انواع ادویه رسید... نمک و فلفل و زردچوبه ....بیش از حد لازم .... یه ۷ ادویه هم بود...از اونم ریختیم.... بعلاوه لیمو عمانی با پوست و هسته .... سرکه...ابلیمو.... ابغوره.... شربت سکنجبین .... دو قاشق مربای به ...

بعد هم یه افتابه اوردیم و از اون شیر زاقارت ....اب کردیم و تا جایی که میشد و زودپز جا داشت ... پرش کردیم از اب....

دست اخر که خواستن درش رو ببندن ... من یه مشت خاک از کف زمین برداشتم و گفتم : اینو نمی ریزین!!؟ ......

اولش همه بهم ذل زدن .......راستش ترسیدم....گفتم : اخه گفتین هرچی اینحا هست بریزیم توش....خب اینجا بیشتر از هر چیز ....خاک هست........

همه زدن زیر خنده و گفتن اره راس میگی ....بریز!

و منم اون یه مشت خاک رو ریختم و در زودپز را بستیم ................ و رفتیم دنبال بازی .........

مادرها ظهر برگشتن و ... کلی تشکر کردن بابت درست کردن غذا.... سفره را  پهن کردن و غذا را کشیدن و اوردن سر سفره...... راستی یادم رفت بگم...شوید پلو هم پخته بودیم (یعنی دخترخاله هام پخته بودن).......

ما دخترا دور سفره  صاف نشستیم تا بقیه شروع کنن به خوردن........من که دل تو دلم نبود که حالا چی میشه!... فکر میکردم با اولین لقمه میفهمن ما چکار کردیم و..........فوری تنبیه می شیم....

اما بزرگترا غذا رو کشیدن و شروع کردن به خوردن و...... انگار نه انگار!......تازه کلی هم از مزه خوب ابگوشت تعریف کردن... که تاحالا ابگوشتی به این خوشمزه گی نخورده بودن!! ..... و هی می گفتن : چرا شما خودتون نمی خورید!!!؟


توضیحات اضافه: تازگی ها حافظه ام افتضاح شده .......هیچی یادم نمی مونه .... می ترسم خاطراتم رو فراموش کنم... شاید واسه همینه که ........ یهو دلم خواست اینو بنویسم......

توی خانواده و فامیل درجه یک و دو و سه و چهار ........ هیچ مورد الزایمر و فراموشی نداشتیم.......ممکنه من اولیش باشم!!؟


نظرات 1 + ارسال نظر
Sacred پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 01:07 ق.ظ http://sonate.blogsky.com/

شما با این اعترافاتتون منُ یاد سیاهه ی خودم انداختید که عجیب خبیصانه بود! از اون موارد همین قدر بگم که عاشق دیدن گریه بچه ها بودم! از زدنشون بگیر تا دزدیدن گل سرو وسایلش، فقط واسه اینکه بزنن زیر گریه و من تماشا کنم!
حالا شما فکر میکنید گرفتن آلزایمر بدتره یا داشتن چنین نشونه هایی از سادیسم؟! :))

پ.ن: واقعا هیچ کس هیچیش نشد؟!

تا جایی که حافظه ام یاری میکنه ...کسی طوریش نشد!....
من ترجیح میدم خاطرات خبیثانه ام یادم بیاد.....تا اینکه آلزایمر بگیرم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد