کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

97-

نمیدونم همه این طورن یا فقط منم که اینجورم... اینکه وقتی یاهو رو باز میکنم و میبینم ایمیل جدید دارم ... یا اینجا را باز میکنم و میبینم پیام جدید دارم....ذوق زده میشم... یه لرزه خفیف از هیجان تمام تنم رو لمس میکنه... و دلم میخواد تا می تونم باز کردن ایمیل یا پیام رو ...کش بدم... مثل غذایی که خیلی دوست داری و مدت هاست نخوردی... حالا جلوی روته و آماده خوردن... اما تو دلت نمیاد بخوریش .... دوست داری آرام آروم بذاری دهنت و ....مزه مزه اش کنی .... بچشی و بزاری تمام وجودت ...مزه اش را بچشه ... و این لذت را تا می تونی طولانی کنی .......

اره من اینجوری با پیغام هام حال میکنم........ و اگه ازشون خوشم بیاد ..... حتی ممکنه در روز چندین بار بیام و بخونمشون......

در مورد کتاب هم تقریبا اینطورم....میگم تقریبا چون برای خوندن کتابی که ازش خوشم اومده ...بی نابم ... خیلی سریع می خونمش ... چون نمی تونم بزارمش زمین تا وقتی که تموم نشده.......اما بعد از این که تموم شد.....بر می گردم و از اول میخونمش ...اما اینبار اروم اروم ..... و بعضی قسمت هاش رو چندین بار مرور میکنم..قسمت های خیلی جذابش رو ....مثل تکرار پخش لحظه ی زدن گل توی دروازه ی فوتبال.....

حالا بگذریم ....

همونطوری که پیش بینی کرده بودم ... فردا عید اعلام نشد ... و قاعدتا پس فردا عیده فطره... قرار بود بریم سفر ... اما به دلایلی که مهمترینش گشادی کالیبر!!! بود... رفتن کنسل شد... البته گرمی هوا و مخالفت بچه ها هم بی تاثیر نبود!

حالا من موندم و سه روز تعطیلی و ... نمیدونم چه کنم های این سه روز ...... البته بچه بزرگه دوستش رو شنبه دعوت کرده بیاد اینجا...... بابای بچه ها هم قراره یکشنبه دوستاش رو بگه بیان ... و کار ما در این میان  ... پختن و شستن است و بس!!

این دو روزه هم یک مقاله ی توپس  نوشتم در مورد اوضاع پسا تحریمات در ایران  ...... البته که جمع بندی نظریات دیگران بود... اما چیز بدی از اب در نیامد... حالا باید بگذاریمش در ان یکی وبلاگ و ببینیم بازخوردش چی میشه!... اما چیزی که برای خودم خیلی جالب بود... تحلیل خبرگذاری فرانسه بود از نتایج این رفع تحریم در کل جهان!...

تازگی ها یکی بدجوری فکرم رو درگیر خودش کرده !...هر کاری میکنم نمی تونم بهش فکر نکنم.... البته سعی خودم رو میکنم که خودش نفهمه .... اما واقعا دلم میخواد فرصت مقتضی پیش بیاد و حسابی باهاش بحرفم...... نمی خوام خودم پیشنهاد کنم ... نمی خوام بفهمه چقدر مشتاق هم صحبتیش هستم... پس باید صبوری کنم صبوری ... تا خودش پیشنهاد بده .........

از دخترک هم اصلا خبری ندارم... بعد از اون صحبت تلفنی کذایی ...تقریبا هیچ خبری ازش نیست ...به جز روز سالگرد مامان که .......رفته بود سر مزار و برام عکس فرستاده بود.... هم دلم براش می سوزه...چون خودم قبلا کشیدم و میدونم چه حالی داره .......و چقدر الان از این دوری و سردی و بی اعتنایی من غمگینه ...... هم نمی خوام دوباره ارتباط رو برقرار کنم و امیدوار بشه که ..باز مثب قبل میشه ...... البته ۵ مرداد تولدشه و تو فکرم که اون روز برم باهاش ......به هرحال کادو که میخوام بهش بدم.......

از سر بی کاری چقدر چرت و پرت نوشتم ها!........ یکی نیس بگه دختر ....نصفه شبی برو بخواب ...یا برو حداقل یه کتاب بخون .......این مزخرفات چیه می نویسی !؟

ولی نع .........یه برش از احساسم مونده که باید حتما امشب بنویسمش .........از اون پست رمز دارهای مخصوص خوده خودم....


نظرات 2 + ارسال نظر
بانوووو جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 01:42 ق.ظ http://kajeboloori.blogsky.com

منم همینطورم

Sacred شنبه 27 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 02:09 ق.ظ http://sonate.blogsky.com/

و منم باید اعتراف کنم که تمام اون حسایی که توضیح دادید رو دارم. خب خیلی خوبه که آدم میبینه کسای دیگه م هستن که عین خودش دیونه ان :))
الان دقیقا یادم به روزی افتاد که برای اولین و آخرین بار تو دبیرستان کسی رو پیدا کردم - بعد ها بهترین و صمیمی ترین دوستم شد- که اونم مثل من از حس کرختی و درد ملایم سرماخوردگی خوشش میومد در این حد که آخ جون سرما خوردم :)) اون موقع هی به خودم میگفتم خوبه دختر! پس تو دیوونه نیستی!
الان باز همون حس قدیمی برام یادآوری شد و این خوبه.

- اعتراف آخرم اینه که شما کلا شبیه همین دوست صمیمی منی که خیلی برام عزیزه. منُ خیلی یاد اون میندازید. و گاهی هم یاد خودم. انگار دارم جمله های ذهنمُ میخونم . حس خاصی داره.

سلام...
واقعا خوبه که ادم بدونه بقیه هم مثل اون هستن....به قول معروف دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!
فقط احتمالا من جای مادر تو اون دوستت هستم..از نظر سنی ... اما دیووونگی هام کم که نشده...زیادترم شده ....خیلی زیادتر!
دیروز یه فیلمی دیدم به اسم السا و فرد..شاید تو هم دیده باشی.....السا زن پیری بود که بخاطر بیماریش داشت می مرد...... اما تصمیم گرفته بود این اخر کاری شاد باشه و ارزوهای محقق نشده اش را ... تاجاییکه میشه ...محقق کنه.....برای همین هم کارهاش عجیب و غریب بود....مثلا رفت رستوران و پول نداده زد به چاک و کلی از کیف کرد از هیجان این کار.....
یه جورایی خودمو مثل اون حس کردم......منم میخوام از فرصت های اخر استفاده کنم!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد