کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

100-

اینم پست صدم!!....... بالاخره اینجا هم به صد رسید!.....البته در طول چند سال.......

اون یکی وبلاگم در عرض ۱ سالی که عمر با عزت داشت()... به ۱۵۰ پست رسید...که دیگه درشو بستم و....همین تعداد باقی موند.......

اما این یکی بعد از ۴ سال و دو ماه .....رسید به پست صدم.... واین برای من نشانه ی خوبیه ......... اخه اینجا کمد رخت چرکه .......و هرچی کمتر باشه محتویاتش ... بهتر!

البته فک کنم بعد از شیش ۷ ماه اول ......دیگه بقیه پست ها ....بیشتر دفتر خاطرات روزانه است ........ پس ای ول به خودم که........ قسمت های زشتم اینقدر کم بوده!


امروز روز خوبی رو شروع کردم.....امیدوارم تا اخرش خوب باشه....

قرار بود این تابستون نرم سرکار .....اما خب نشد...فعلا  از این هفته ۲ روز میرم سرکار ........ اما شاید بعد بازم اضافه بشه ......

حالا ساعت ۱۵ و ۲۰ دقیقه است و بسی خوابم میاد ....اما نمی خوام بخوابم ....میخوام برم امروز اون کلاس نقاشی که گفتم ثبت نام کنم ....اگه الان نرم دیگه دیر میشه ...

فقط خیلی هوا گرمه ...صبر می کنم ساعت ۵ میرم .........



دیشب یکی از دوستام زنگ زد بهم ........ نیم ساعتی پشت گوشی گریه می کرد و حرف میزد .... میدونی مشکلش چی بود!؟... این که برادرش با زن و بچه اش ...میخواستن از پیششون برن ...برن خونه ی خودشون و مستقل زندگی کنند!........

برادره وقتی ازدواج می کنه ....میاد و طبقه بالای منزل پدری میشینه .....حالا بعد از ۱۵ سال تصمیم گرفته بره  خونه مستقلی که داره بشینه ....... و این دوستم و خواهر و مادرش ........ جوری عزا گرفتن که .دور ازجون انگار برادره دار میره سفر اخرت ..........

بهش میگم ... برادرت که فقط میره چند تا خیابون اون طرف تر ..خارج که نمیره .....یه شهر دیگه که نمیره ....... هروقت اراده کنید میتونید کنار هم باشید......

میگفت : میدونم ....همه ی اینا رو میدونم ....اما بازم دست خودم نیست ......خونه مون خالی میشه ....بدون بچه های برادرم چیکار کنم !؟.از سرکار که میام ...وجود اینا ...سرو صدای اینا ...... اومد و رفت اینا ...زندگیم رو قشنگ می کرد.......حالا خونه میشه قبرستون ......سوت و کور...............

بعدش میگفت : خیلی بده که زندگی ادم اینقدر خالی باشه ......که دل خوش کنه به بچه های دیگران ...... که خوشحالیش گره بخوره به وجود کسایی که .زندگی خودشون رو دارن .....

میگفت مادرم رو که دیشب بردیم بیمارستان از بس حالش خراب بود .........دیگه حتی  حرف نمیزنه ....... هرچی میگیم ...هیچی نمیگه !......

راستش من  خیلی نمی تونم این دوستم رو درک کنم ........ میدونم که ترک یک عادت ۱۵ ساله سخته ...... اما من بیشتر از اینکه به خودم فکر کنم ...خودمو می زارم جای طرف مقابل ......اینکه بالاخره اون خانواده دوست دارن مزه ی استقلال رو بچشن .......هرچقدر هم عروس و مادر شوهر ادمای خوبی باشن .....بازهم کنار هم زندگی کردنشون .......یه جورایی به تحمل کردن می گذره ....... حالا اصلا ممکنه اینا برن مستقل بشن ...بعد بفهمن که حالت قبلی خیلی براشون بهتره بوده ....مزیت هایی داشته که ...تنها زندگی کردن نداره !........ معلوم نیست که !

اما این همه ناراحتی و غصه و غم .....واسه این موضوع ........راستش برای من قابل هضم نیست.........شاید چون به قول دوستم زندگی من خالی نیست.....هیچکسی هم  که نباشه .....بالاخره من خودمو یه جوری سرگرم میکنم ........ یه موضوعی واسه دلخوشی پیدا میکنم ....... باورم اینه که ... زشتی و قشنگی زندگی ... به نگاه خودم بستگی داره و عینکی که به چشم دارم ........... روزایی که عینک تیره میزنم ......همه چی سیاه و بده و ...... دل خوش سیری خدا تومن هم پیدا نمیشه !..........

البته من در شرایط خودم میتونم اظهار نظر کنم ......شاید اگه منم جای دوستم بودم .........همینطور میشدم ........

واقعا و از ته دل براش ناراحتم و متاسفم که اینجور بهم ریخته و ............این موضوع کوچیک اونا رسونده به نقطه ای که .....میگه نمی خوام زنده باشم .........

بهتره همین حالا باز یه زنگی بهش بزنم ....... نگرانش هستم .......


سه صبح نوشت : به دوستم زنگ نزدم ... اما کلاس نقاشی رو رفتم و ثبت نام کردم....خدا کنه توی ذوقم نخوره!....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد