کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

114-

بهش میگن حسادت!؟!!!

یه زمانی مطمءن بودم  حتی ذره ای حسادت در وجودم نیست ........ اما حالا دیگه اینقدرا مطمءن نیستم!!

اولین بار که حس کردم ....... حس بدی توی وجودم هست که ....... احتمالا بهش میگن حسادت..... وقتی بود که پسر عموم استخدام شد... اونم در شغلی که همیشه من دلم میخواست ... چنان شغلی می داشتم ........ با خودم فکر میکردم : ببین ! این پسره ی خنگ که هربار واسه یاد دادن درساش ... پدرت در می اومد تا یه کلمه رو بهش بفهمونی ...... که هر سال با کلی تجدید و تک ماده قبول میشد!... که با وجودی که ۲ سال از تو بزرگتره ...... ۲ سال بعد از تو تونست فوقش رو بگیره............... حالا یه شغل عالی و ثابت داره ....... و تو هنوز ول معطلی !

البته بعدش  این طوری خودمو دلداری دادم که ........ به این حست میگن غبطه خوردن!... چون تو که از پیشرفت اون ناراحت نیستی!!!... از عدم پیشرفت خودت ناراحتی !!..........

والبته که این طور هم بود........واقعا واسش خوشحال بودم ... چون با اون همه خنگی که داشت .....واقعا تلاش و پشتگار بی نظیری از خودش نشون داد .......تا به جای فعلیش رسید ....

اما اینبار ........ هیچ نوع دلداری ندارم به خودم بدم ........ اینبار واقعا حسادته که نیش زهرآلودش رو در روحم فرو کرده .......

و حتی خودمم موندم که ....آخه حسادت به چی!!!؟....... به یک عمل احیانا مجرمانه ؟ ... به خیانت احتمالا!!!؟

همون دوستی که توی دو پست قبل ازش نوشتم ......امروز توی گروه یه ترانه از معین گذاشته بود..... به اسم عاشق کی باشی!.... و من حسادت کردم بهش .......که کسی عاشقش شده!! که موقعیت و ظاهرش اینقدر بهتر و بالاتر از منه که ..... خیلی ها ارزوی دوستی با اون را دارن ......که به راحتی میتونه توجه هرکسی را جلب کنه ....حتی بدون اینکه خودش بخواد!

این دوستم رو خیلی دوست دارم .....یادمه کلاس دوم دبیرستان ..عاشقش شده بودم ..از اون عشقهای پرسوز و گداز نوجوووونی !!

و خیلی هم براش احترام قایلم .......چون با وجود موقعیت برتری که داره ...... همون دوست همیشگی مونده ..... برعکس یکی دونفر دیگه !

الانم این احساسی که درم بوجود اومد ...اگرچه زودگذر بود ....اما بیشتر به این علت ناراحتم کرد که ......چرا من باید چنین چیزی رو دلم بخواد!؟........ چرا این خواستن و تمایل  توجه دیدن از مردان.........در وجودم نمی میره!؟....... چه مرگمه ؟...... با وجود همسر بی نظیری که دارم .......که هنوز بی نهایت عاشقم هست ......و این عشق رو هر روز ابراز میکنه ......... این تمایل افسار گسیخته چیه که ...... مثل خوره وجودم رو میخوره و تموم نمیشه؟!!.......

بعد از اون تجربیات سال ۸۸ ........ دیگه نذاشتم این احساسات نماد بیرونی پیدا کنه ........ نمیخوام که پیدا کنه ....... اما تا زمانی که درونم هست ...... اذیتم میکنه .......چون دایم باید با خودم بجنگم ... یا حسرت بخورم ....... و اینقدر هم این حس ها نفرت انگیز و بده که ........نمیشه در موردش حتی با کسی حرف زد!... جز اینجا .... این کمد رخت چرکایی که ....... شده اینه ی درون من ... درون سیاه و کدری که ........دوستش ندارم !


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد