کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

157-

اخرین روز آذر هم چند دقیقه دیگه از راه میرسه و .... با صدای پای یلدا.... زمستون شروع میشه ........ زمستون سال ۹۵ شمسی .......


خیلی وقته اینجا سر نزدم و ننوشتم...... گرچه تقریبا هر روز یکسری افکار و اندیشه های رنگارنگ یا حتی بی رنگ ... توی ذهنم رژه میرن که ... با خودم میگم فقط به درد اینجا نوشتن میخوره !...... اما حوصله ی نوشتنم نیست!!.........پیر شدم دیگه... تعارف که ندارم با خودم .........

وقتی جووونی ... هرگز فکرشم نمیکنی که یه روز حوصله انجام کارهای مورد علاقه ات رو هم نداشته باشی ........ یا نتونی انجامشون بدی ....... اما وقتی به سن حالای من میرسی .....همه ی اینا را میفهمی و درک میکنی که از رفتن در این راه گریزی نیست...... و تازه هراس از اینده می افته به دلت که .......ای واااای ... چند سال دیگه چه شود!!!؟...... و مدام از خودت می پرسی که : روزهای کهن سالی و ناتوانی های بیشتر و بیشتر ...... چه خواهی کرد؟.......

مرتب دارم به خانه سالمندان فکر میکنم و ....اینکه باید بتونم هزینه ی رفتن به اونجا را فراهم کنم .... و اینکه برای گذران زمان در اونجا ... چه کارهایی میتونم بکنم؟... آیا چشم برای مطالعه کتاب یا تماشای فیلم دارم؟... و یا گوشی برای شنیدن اهنگ یا کتاب های صوتی ؟....آیا توانایی استفاده از تکنولوژی را خواهم داشت؟... حتی همین لپ تاپ؟... آیا حافظه ام سرجاش می مونه که بتونم از پس اداره ی خودم ...بخصوص حساب وکتاب های مالی بربیام؟... آیا پایی دارم که بتونم باهاش راه برم و محتاج کسی نباشم؟....... و هزارتا آیای دیگه!..... که منو میکشونه تا سرحد جنون.................

گاهی هم میزنم به سیم و اخر و میگم .......بی خیال اینا و همه دنیا ......بالاخره یه جوری میشه دیگه........نهایتش اینه که میشم یه ادم ناتوان و بی دست و پا و بی پول ... که میبرن  میندازنش ته کهریزک ...... اینجوری احتمالا خیلی زود از شر دنیا راحت میشم ...شایدم دنیا از شر من !...


فردا شب ....بلندترین شب ساله و ....... بهتره سعی کنم یه دقیقه بیشتر از بقیه ی شبها ......شاد باشم!!!!


156-

امروز موقع پیاده روی یه قصه گوش میکردم.... یه جاییش گفت : اون چیزهایی که می خوایم و به یاد میاریم .... ما را میسازه ... ما را ما میکنه ...

بعدشم یه لیست بلند بالا از چیزایی که میخواست.... ردیف کرد ....... چیزایی خیلی سطح بالا.... نهایت همه ی راه ها... حالا چه علم و چه هنر و چه ورزش و چه فرهنگ و چه اقتصاد و............................ بالاترین درجه ی هر چیز رو می خواست ......... که البته تهش هم گفت چون تنبلم  حال رسیدن به هیچکدوم را نداشته و ندارم!


من اما به خودم فکر کردم و چیزایی که در همه ی عمرم خواستم ........همیشه چیزهایی محدود و کوچیک و پیش پا افتاده بوده......... هرگز به نهایت چیزی فکر نکردم ...مثلا ارزو نکردم انشتین باشم...... یا بتهوون ......... یا قهرمان المپیک جهان.......... حتی فکرم هم اون طرفا نرفته ........ و با خودم فکر کردم که : چرا!!!!!!؟


خب ارزو کردن که مالیات نداره.......چرا من هیچوقت بلند پروازی نکردم و ... جاه طلب نبودم؟....... و بعد از مدتی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که .......بخاطر تربیت خانوادگی!!......

خب وقتی همیشه سهمم ... چیزای کوچیک بوده و ناقص بوده و......... درجه اهمیتم بعد از دیگران بوده .......... چطور میتونستم به نوع دیگه ای فکر کنم؟

توی خونه ایی که همیشه بهترین ها مال دیگران بود......مثلا میوه لک دار و خراب مال ما و درجه یکش مال مهمون ....لباسهای خوب مال مهمونی بود و درب داغونا برای بقیه مواقع......بهترین جاهای نشستن یا خوابیدن .....مال بزرگترا بود و....جاهای نامناسب مال بچه ها........ قسمت دلخواه غذا مال پدر بود و.... قسمت های بدون طرفدار مال بقیه ...... همیشه از بچه های مردم تعریف و تمجید میشد و ......... کارهای خوب و فکر های درخشانشون تحسین میشد و........ گفته ها و رفتارهای ما سرکوب .......... وقتی همیشه حس میکردی زشتی و چاق و دوست نداشتنی ........ و بقیه عالم زیباترین و بهترینن ............ وقتی مدام بهت میگفتن که قناعت و نخواستن فضیلته و ........ طلب کردن و دنبال مال دنیا بودن  ضد ارزش ......... وقتی هیچوقت هیچ کس ...حتی خودت ... استعدادها و قابلیت هات را نفهمید و ... بهت نگفت .......... و همیشه یه تابلوی عظیم  ؛ من نمی توانم ؛ ........ توی مغزت روشن بود و  هیچ اعتماد به نفسی در وجودت نبود....... وقتی همیشه خودت را کمتر از دیگران تصور کردی و ..................................... طبیعیه که همه ی بهترین ها و نهایت را ......مال دیگران بدونی ...........و حتی کوچکترین سلول خاکستری مغزت هم .... فکر نکنه که ......تو هم میتونی لایق این چیزا باشی .........


155-

دیشب برای اولین بار ... بعد از ۲۰ سال ... از ازدواجم ابراز پشیمانی کردم .... آن هم وقتی همسرم کنارم نشسته بود....


با پدرم حرف میزدم .... در مورد دخترهام.... بابا ی عزیزم  با آن طرز تفکر قدیمی ....... که هنوز فکر میکنند دختر باید شوهر کند تا خوشبخت شود!!!...

نمیدانم چی شد که به دخترم گفتند : ایشالا شوهر میکنی و خوشبخت میشی ( یا یه چیزی تو همین مایه ها).... و من گفتم : اصلا چرا باید شوهر کنه ؟ کی گفته دختر با شوهر کردن خوشبخت میشه؟... مگه حالا بدبخته!!؟....... اصلا این دور و زمان دختری شوهر کنه احمقه!!... مگه دخترای من دیوونه اند که ازدواج کنند ؟...

برای خوشبختی باید به خودشون متکی باشن... باید یه شغل عالی برای خودشون انتخاب کنن و از نظر مالی کاملا مشتقل باشن و روی پای خودشون ......

بابا پرسیدن : مگه تو شوهر کردی احمق بودی؟.....گفتم : بله!... ۲۰ سال قبل  عقل الان رو نداشتم .....(و نخواستم بگم که شما منو مستقل بار نیاورده بودید... که من توی خانواده ای بزرگ شدم که ... همه ی زندگی و اینده و سعادت و خوشبختی  و سپید بختی دختر رو ... منوط میکردن به ازدواجش... که از همون اول تو گوشش میخوندن که شوهرت باید خرجت رو بده!!).......

بعد هم اضافه کردم: بعدشم ... شما پسرهای الان رو با پسرهای ۲۰ سال قبل مقایسه میکنید!!؟... الان پسرها از پس خودشون هم بر نمیان ... چه برسه به تشکیل خانواده و ازدواج ...... یه پسر توی کل فامیل و دوست و اشنا مثال بزنید که ... به درد ازدواج بخوره!!... فقط یه دونه مثال بزنید ... من میگم حق باشماست!...

و بابا تصدیق کردن که ......پسرهای الان به درد نمی خورن (منظورشون برای ازدواج بود) ........ و مرد نیستن ....... بچه های لوسی هستند که ... جز خودشون  و منافع خودشون ... چیز دیگه ای براشون مهم نیست .......

البته راستش دخترهای الانم .........اکثریتشون همین طورن ............. پس این چه کاریه که ...دردسر واسه خودشون درست کنن؟......... مجردباشن و مطابق میل خودشون زندگی کنند ... نیازهای مالی شون رو خودشون تامین کنند و ... منتظر پسرشاهزاده با اسب سفید نباشن........ارزوهاشون رو به وجود کسی که خودش هم نمیدونه با خودش چند چنده ...گره نزنند.......

بچه نداشتن هم که عالیه ....... یعنی عالی ها .......... ما چه گلی زدیم به سر والدینمون که بچه های ما به سر ما بزنن؟.......اونوقت ببین بچه های اونها دیگه چی میشن!... بخدا که اگه کسی عاقل باشه ......بچه درست نمی کنه ........

اما........................این ماجرا عواقب داشت!... به همسرم خیلی برخورد......... بخصوص که جلوی پدرم گفته بودم از ازدواجم پشیمونم........

خب تا حدود زیادی حق داشت ... نباید جلوی اون میگفتم .......نباید !.... ولی واقعیت را گفته بودم........... چون راستش برای اولین بار بعد از ۲۰ سال ... این احساس در من داره شکل میگیره ......... که  ازدواجم  اونطور که من فکر میکردم ..... جایزه ی بی نظیری نبوده!


154-

باز نیمه شبه و من بیدارم ......... تصمیم داشتم دیگه  ۱۱ خاموشی رو بزنم ......اما انگار با سبک زندگی ما نمیشه که نمیشه !......


یه اتفاق ساده امشب همه ی ما رو الوده کرد.......الوده ی خشم و ناراحتی و اعصاب خردی  و ..........غم!


هی ماجرا را مرور میکنم و میبینم ......... هیچکس هیچ قصوری نکرد ...........ولی مثل همیشه من خودم رو مقصر میدونم.......چرا!!!!!؟ نمیدونم ... واقعا نمیدونم ....


کی میخواد این نفرت و بد بینی  از وجود دختری .... خارج بشه!!!؟ ... اینم نمیدونم ..........فقط امیدوارم که یه روزی این اتفاق بیوفته که ....خیلی دیر نشده باشه ...... نه برای اون ......... نه برای من...........

153-

چن روزه که اسامی کنکوری ها رو دادن و ........خیلی ها شاد شدن و خیلی ها هم غمگین....... که واضحه این دو دسته یا خودشون کنکور دادن یا فامیل درجه اول کنکور داده ها هستن.......

اما فک کنم وضعیت من این وسط خنده دار باشه .... منی که  سال اینده کنکوری دارم!! ... حسم اینه : وحشت و ترس!!!!!!!!!!!

۴تا دوستام  بچه هاشون کنکور داشتن ....... هر ۴ تا هم قبول شدن ... همه هم رشته های عالی دانشگاه های دولتی ........ لعنتی ها عین ماماناشونن ...  همه درس خون و کلاس بالا.......... دوتاشون که  رشته ریاضی بودن ... مهندسی پزشکی و مهندسی هوافضا  قبول شدن .....یکی شون که تجربی بود پزشکی .... اونی هم که هنر بود طراحی پارچه .........  همه هم دانشگاههای دولتی تهران .........

حالا من چه مرگمه!!!!؟..........مثل یه احمق واقعی .... از حالا هول سال دیگه این موقع رو دارم که ......دختره  هیچ جا قبول نشده و .... مجبوریم  دانشگاه ازاد سولوقون اباد سفلی ....رشته خربیاری .... ثبت نامش کنیم .......و  وقتی ازم می پرسن دخترت کجا و چی قبول شد؟......... مجبور بشم هی لبخند ژوکوند بزنم و مزخرف تحویل بدم جهت ماله کشیدن به این خرابکاری !!!!!!!!

اگرچه طفلک از همین تابستون شروع کرده و داره میخونه ........... اما چیکار کنم ...... اعتمادی به درس خوندنش ندارم ........ و هیچ امیدی به قبولیش در رشته دانشگاه  به درد بخور......

شاید این هم به مامان لعنتیش رفته باشه!!!!!!!!!!!!!!!!!