کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

۱۷

آخه تو از من چی میدونی که به خودت اجازه میدی برام نسخه بپیچی !؟... خودتو از اوضاع فلاکت بار خانوادگی ات کشیدی بیرون و به زحمت و زور و ضرب ... رسوندی به جایی که ... من بهش میگم ... زیر متوسط ... و حالا فکر میکنی ... دنیا را فتح کردی !... تو که با این همه ادعا ... هنوز نتونستی اونقدر در بیاری که ... برای دیگران بیگاری نکنی ... به چه مجوزی ... برای من راه و چاه نشون میدی ؟... اصلا یه لحظه فکر کردی که واقعا قد این حرفا هستی یا نه ؟!!!.... زمانی که تو فرق رب و رب را نمیدونستی ... من فلسفه ی دکارت میخوندم ... حالا طبق طبق ادعات میشه که چی؟... یه نگاهی به خودت تو آینه بنداز ... بعدشم یه نگاهی به قد و قواره ی من ... اون وقت شاید معنی تفاوت از زمین تا آسمان را بفهمی ... 

نه آقای محترم ... این لقمه واقعا قد دهن شما نیست و خفه تون میکنه .... از من گفتن بود!!!! 

۱۶

دلم گرفته ... چقدر پایان دادن به یه رابطه ... حتی وقتی بدونی کارت درسته ... سخته و نفس گیر ... باور کنید حتی نمیدونم دوستش دارم یا نه !... شاید فقط به بودنش ... به حس حضورش در کنارم ... اونم از کیلومترها فاصله ...عادت کردم ... به اس های گاه و بیگاهش ... به کلماتی که از فرط تکرار کلیشه شده ... به شنیدن صدای لهجه دارش که از گوشی بیرون میزنه !...  به شوخی های دایمش که ... معتادم کرده .... راست گفتم وقتی بهش گفتم : ؛تو افیونی و من محتاج افیونم ... مرا از خود مران ... از خود رنجونم!!؛.... 

اما ... بندها اونقدر ضخیمه ... زنجیرهای اسارتم به اوضاع زندگیم اونقدر محکمه ... که هرچی هم زور بزنم ...فایده ای نداره ... مجبورم رابطه ی جدید را قربانی کنم ... مجبورم پا رو دلم بزارم و بهش بگم ... خداحافظ برای همیشه ... مجبورم ببرمش این نقش خوش رنگ را از تابلوی زندگیم... و این بریدن و کندن ... چقدر دردناکه ... سخته ... حتی اگه در اصل فقط یه عادت باشه ... نه یک نیاز حیاتی .... حتی اگه فقط یه بازیچه باشه برای شاد کردن بعضی لحظه هام ... هرچی هست ... هرچی باشه ... دل کندن ازش سخته و منو غمگین میکنه ... دوست دارم مرثیه بخونم و گریه کنم ... مثل اشکی که بر مزار عزیزی میریزی .... انگار آخرین امید های دلتو برای بودن با اون ...با اشکات میربزی بیرون ... و توی خاک دفن میکنی ... 

دلم گرفته و غمگینم .... هوای دلم ابری است ... کاش سرزمین آغوشت باران بخواهد !!... 

۱۵

بعضی وقتا آدم می مونه از کار خودش ... نمیدونم ...شایدم فقط منم که اینجورم ... یه کاری را میکنم ... چون باید بکنم ... چون لازمه که بکنم ... چون عقلم میگه این کار درسته ... اما همین که میکنم .... احساس ناراحتی بهم هجوم میاره ... حتی غمگین میشم... میدونم که کار درستی کردم ... اما این دونستن ... این درست بودن ... باعث نمیشه که احساسم هم باهام همکاری کنه ... شاید ظاهرا تو جدال عقل و احساس ... عقل برنده شده ... که تونسته منو وادار کنه که ... کاری را که اون میخواد بکنم ... اما ... این برتری عقل هیچ شادی را برام به همراه نداره ... این مغلوب شدن احساس ... طعم تلخ و گسی داره که .... هدیه ی پیروی از عقله ...  

فقط این امید هست که ... زمان کم کم خودش اوضاع را درست کنه و ... این احساسات بد را کمرنگ کنه ... که نتیجه ی نهایی کار همونی باشه که باید باشه ... درست بر وفق مراد عقل و اجتماع ... 

اما یه وقتهایی اوضاع حتی از اینم بدتره ... وقتایی که جدال دیگه بین عقل و احساس نیست ... بین احساس و احساسه !... تا حالا شده بین دوتا حس مختلف و حتی متضاد گیر بیوفتی و ندونی باید طرف کدوم بری ؟... اینجاست که مزه ی درد واقعی را میچشی ... تازه میفهمی عذاب یعنی چی ؟... طرف هر حسی را بگیری ... فرقی نداره ... بازم احساس شکست میکنی ... هر حسی ات را راضی کنی .. اون یکی ضربه میخوره و ... نمیذاره حتی دل خوش باشی که کار درست را انجام دادی .... چقدر دردناکه جنگ احساس با احساس ... این یک جدال دو سر بازنده است ...  

و من امروز در یکی از این جنگها شرکت کردم ... حالا ...مغلوب و از پا افتاده ... حتی نمیدونم دیگه .. کدوم احساس پیروز شد و کدوم شکست خورد !.... اصلا چه فرقی داره !؟... در هر حال این منم که زیر بار این نبرد ... خرد شدم و دارم جون میکنم .... 

اما ... از قدیم گفتن ... خود کرده را تدبیر نیست !!