احمقانه است این همه انتظار.....اما من به کرات ثابت کردم که ادم احمقی هستم!!...... پس بازم منتظر نامه ات می مونم...
به به ....می بینم که بلاگ اسکای دست به تعمیرات و تغییر دکوراسیون زده....... شاید اینم از اثرات خرابی بلاگفا و.......کوچ خیل زیادی از بلاگفاییان به اینجاست!
دیده حالا که خدا واسش خواسته .......بذار خودشم یه دستی به سر و گوشش بکشه .....بلکه دلرباتر بشه!
نمیدونم چرا امشب هوس کردم یه خاطره بنویسم از بچگی هام....
تعطیلات نوروز بود و با تعدادی از دخترخاله هام - روی هم ۷ نفر بودیم - توی خونه ی خاله مادرم بودیم ... مادرهامون رفته بودن مهمونی ... یادم نیست کجا.... اما هرجایی بود... جای بچه نبوده چون ما را نبرده بودن!...
حدودا ۷ هشت سالم بود.... کوچکترین عضو گروه حاضر در اون جا بودم ... که هیچکدومشون محل سگ هم بهم نمیذاشتن... و بزرگترینمون هم... ۴ سال از من بزرگتر بود...یعنی حداکثر ۱۲ سالش بود.....
خونه ای که میگم ...یه خونه ی معمولی نبود ....از اون خونه های قدیمی بزرگ بود که... بیرونی و اندرونی داشت... با ده ها اتاق و سوراخ سمبه های مختلف ....مثل قهوه خونه ...ایینه خونه ... زور خونه.... ووووو......... خونه ی مذکور الان هنوز موجوده ولی سازمان میراث فرهنگی خریدتش و حالا شده موزه ......
اینا را گفتم تا بگم ...اشپزخونه اش مثل اشپزخونه های فعلی نبود..... شاید اصلا باید بهش بگم مطبخ!... یه مطبخ دود زده ی خاکی خلی ... که از یه شیر اب اهنی (همینایی که الان توی پارک ها هست و ابش اشامیدنی نیست و بهش شلنگ وصل میکنن) ...تشکیل شده بود و....کنازش یه سکوی سنگی ....... دیوارهای کاهگلی و کف خاکی .... یه اجاق گاز سه شعله هم گذاشته بودن روی همون سکو ....یه یخچال ارج هم یه جایی اون کناره ها بود... جایی که بتونن سیم برقی که از بیرون روی کار کشیده بودن و تهش یه دوشاخه داشت را بهش وصل کنند... خلاصه اشپزخونه ی نفرت انگیزی بود.....
خانم خونه به دخترش که یکی از ما ۷ نفر بود ... دستور داده بود که واسه ناهار آبگوشت درست کنه .... اما ظاهرا این دستور به مذاق هیچکدوم از دخترا خوش نیومده بود....(گفتم که نظر من چندان مهم نبود)....... واسه همین تصمیم گرفتن که یه جوری انتقام بگیرن از این بزرگترایی که دوران عیدی ....رفته بودن خوش گذرونی و ...بچه هاشون رو نبرده بودن ... و تازه دستور پخت غذا هم داده بودن......
حالا این انتقام چی بود؟ عایا جرات داشتند دستورات رو اجرا نکنن و غذا نپزن !!؟ نع ...هرگز!..... اصلا این مورد به فکرشونم نمی رسید........پس چیکار باید میکردن؟.........
بزرگ گروه!! یک فکر خبیثانه به ذهنش رسید.......گفت : بچه هابیاین هرچی اینجا پیدا کردیم ...بریزیم تو ابگوشت ... تا نتونن بخورن.........خودمون هم لب نمی زنیم......
و همه موافقت کردیم ... گوشت رو که نشسته انداختیم توی زودپز......از این زودپز قدیمی ها که عین خمره بود...یه اسم خاصی هم داره .... اما حالا یادم نمیاد... عکسش اینه:
البته این عکسه خیلی قیافه اش بهتره .....
بعدش هر چیزی توی یخچال بود ....بهش اضافه کردیم.... گوجه...کره....پنیر.... تخم مرغ با پوستش .... خیار شور ... برنجهای مانده از قبل ... سبزی خوردن ...تربچه...
بعد هم نوبت انواع ادویه رسید... نمک و فلفل و زردچوبه ....بیش از حد لازم .... یه ۷ ادویه هم بود...از اونم ریختیم.... بعلاوه لیمو عمانی با پوست و هسته .... سرکه...ابلیمو.... ابغوره.... شربت سکنجبین .... دو قاشق مربای به ...
بعد هم یه افتابه اوردیم و از اون شیر زاقارت ....اب کردیم و تا جایی که میشد و زودپز جا داشت ... پرش کردیم از اب....
دست اخر که خواستن درش رو ببندن ... من یه مشت خاک از کف زمین برداشتم و گفتم : اینو نمی ریزین!!؟ ......
اولش همه بهم ذل زدن .......راستش ترسیدم....گفتم : اخه گفتین هرچی اینحا هست بریزیم توش....خب اینجا بیشتر از هر چیز ....خاک هست........
همه زدن زیر خنده و گفتن اره راس میگی ....بریز!
و منم اون یه مشت خاک رو ریختم و در زودپز را بستیم ................ و رفتیم دنبال بازی .........
مادرها ظهر برگشتن و ... کلی تشکر کردن بابت درست کردن غذا.... سفره را پهن کردن و غذا را کشیدن و اوردن سر سفره...... راستی یادم رفت بگم...شوید پلو هم پخته بودیم (یعنی دخترخاله هام پخته بودن).......
ما دخترا دور سفره صاف نشستیم تا بقیه شروع کنن به خوردن........من که دل تو دلم نبود که حالا چی میشه!... فکر میکردم با اولین لقمه میفهمن ما چکار کردیم و..........فوری تنبیه می شیم....
اما بزرگترا غذا رو کشیدن و شروع کردن به خوردن و...... انگار نه انگار!......تازه کلی هم از مزه خوب ابگوشت تعریف کردن... که تاحالا ابگوشتی به این خوشمزه گی نخورده بودن!! ..... و هی می گفتن : چرا شما خودتون نمی خورید!!!؟
توضیحات اضافه: تازگی ها حافظه ام افتضاح شده .......هیچی یادم نمی مونه .... می ترسم خاطراتم رو فراموش کنم... شاید واسه همینه که ........ یهو دلم خواست اینو بنویسم......
توی خانواده و فامیل درجه یک و دو و سه و چهار ........ هیچ مورد الزایمر و فراموشی نداشتیم.......ممکنه من اولیش باشم!!؟
این مطلب رو دیروزتوی تلگرام خوندم .... خیلی مزه داد... دوست دارم اینجا داشته باشمش ......
================================
شرم نامه یک مرد ایرانی : پروفسور قاسمی
به ﺍﻣﯿﺪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﮐﻦ ﺷﺪﻥ ﺟﻬﻞ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ﻭ ﺳﻨت های ﻏﻠﻂ... وایجادفرهنگ خود کنترلی به جای دگرکنترلی.
===================
یهویی نوشت : یه جورایی امروز رکورد شکوندم ...۳ پست در یک روز !!
و اما سفر ......
ظهر یکشنبه راه افتادیم و رفتیم دنبال همسفرهامون.... حدودا ۴ ونیم ساعت توی راه بودیم .... تا رسیدیم به منزل مورد نظر ...
یه ویلای کوچولوی جمع جور دو طبقه بود ... با امکانات رفاهی معمولی .... اما عوضش ۲ دقیقه تا دریا راه بود....
سفر در ماه رمضان این خاصیت خوب را داشت که ..همه جا خلوت بود.... از جمله ساحل دریا.... ۴ یا ۵ تا خانواده بیشتر نبودن... که دم دریا اب بازی میکردن ....یا توی ساحل ولو بودن... بیشترین کیف رو بچه ها میکردن با اب و ماسه های ساحل ...
هوا گرم بود و دم داشت... اما خوشبختانه شرجی نبود.... اون هوای بدی که کافیه یه ثانیه توش باشی ... تا خیس عرق بشی و لباسات مثل سیریش بچسبه به تنت ... گفتن این شرایط مال مرداده....... یادم باشه اگه ۱۴ سال بعد خواستم برم شمال ...مرداد نرم!!
نزدیک غروب رفتیم ساحل و تا بعد اذان بودیم.... برگشتیم خونه ... ولی من و مهربان همسر وبچه ها...اخر شب ...فک کنیم دقیقا نیمه شب بود....که دوباره برگشتیم و یکی دوساعتی ...ساحل نوردی کردیم....خیلی عالی بود......
تازه اون موقع مردم به رقص افتاده بودن... باصدای گرومب گرومب ضبط ماشین و همراهی دستهای دوستان....ضیافتی شده بود واسه خودش ...
روز دوم تا ظهر که خونه بودیم... ناهار جاتون خالی ... جوجه زدم بر بدن ... و عصر رفتیم جنگل نور...... عالی عالی عالی بود.... توی یک خیابون که سقفش درختای بلند جنگل بود ... ماشین سواری میکردیم... سرمو از پنجره بردم بیرون و درحالی که صورتم رو به آسمون بود....چشمام رو بستم و گذاشتم باد بزنه توی صورتمو و موهامو پریشون کنه ...
اما بعدش عالی تر بود... چون رفتیم خرید! البته بازار سنتی بود ... و تکراری ... و جز خوراکی های شمال .... چیزی نخریدیم ... اما هرچی باشه خرید رفتن عالیه.....تازشم فرداش رفتیم خرید درست و حسابی ... و یه بار دیگه هم رفتیم جنگل... بزرگه عکاسی کرد و کوچیکه هم کلی اسب سواری ... شب بازهم رفتیم ساحل ....... اما زودتر برگشتیم....
صبح روز اخر هم قبل از طلوع خورشید... با بزرگه رفتیم ساحل ...تا از طلوع خورشید عکس بگیره.... جالب بود...اولین بار بود طلوع را اینقدر واضح می دیدم... گوی آتشین خورشید و حرکت سریعش از پایین به بالا....
ساعت ۷ ونیم صبح هم راه افتادیم به طرف تهران و فک کنم ۱۲ بود رسیدیم خونه....
پنجشنبه هم تشییع جنازه بود و بهشت زهرا و گریه و ............. فرداشم مراسم ختم و شنیدن یه سری مزخرفات همیشگی ..... حالم از مراسم ختم سنتی بهم می خوره ......
توی مراسم آقا صادق که توی سالن بود نه مسجد....کیف کردم... به جای قران خوندن ....یکی از اساتید مسلم نی را ...که از دوستانش بود آوردن ... و برامون نی زد....سوزناک و دلنشین.....
یا مراسم پسر دکتر ... که ویلون زدن ....... و از صحبت های منبری خبری نبود... هرکس دلش میخواست میرفت پشت بلند گو و .... از مرحوم یه خاطره ی خوب تعریف می کرد .... و گاهی همه می خندیدن .... حتی خوده دکتر.....
یا مراسم فرهاد که .................................. خب بسه زیادی حرف زدم .........
هوا خیلی گرمه ها !!!