کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

161-

اولین پست در سال جدید .........شده شماره ۱۶۱.......


حرفای خاک برسری زیادی میخواستم بگم......یعنی دلم میخواست اینجا بنویسم تا از من دور بشن ........ اما حیفه اولین پست سال نو ........خاک بر سر بشه .......


باشه واسه بعد!..........


عید همه مبارک ...................


160-

بعد از این همه سال ...تازه فهمیدم که چقدر خنگ و بی شعورو بی عرضه ام.... البته به کمک دوستان بهتر از جان!!!.... چون  اغلب بدی های دیگران را نمی بینم و کنایه هاشون را متوجه نمی شم....... چون حتی اگه بفهمم هم فوری عکس العمل نشون نمیدم و ازش میگذرم و بعدشم هم زود یادم میره .....

ادمای زررررنگ وتیزززز و شارررپ ...... روی شخص کودنی مثل من حساب نمی کنن..... میگن برو بابا اینکه نمی فهمه ...... و گاهی هم میشم جوک مجلسشون و بهم می خندن!....

راستش نمیدونم .... شاید این واقعا خنگی و بی شعوری باشه ...... اما  هرچی فکر میکنم چیز بدی در این مدل خنگ بودن نمی بینم ....... چه اشکالی داره که من نفهمم یکی داره بهم تیکه میندازه؟.... یا داره مسخره ام میکنه!!؟...... حالا اگه بفهمم مثلا چی میشه؟.........ناراحت میشم ......اعصابم بهم میریزه و حداقل برای مدتی احساس های بدی در من بوجود میاد........... در حالی که اگر نفهمم .......هیچ کدوم از این ها نیست و راحت زندگیمو میکنم واسه خودم ........


یا اگه وقتی فهمیدم طرف داره ...مزخرف بارم میکنه ........ چارتا مزخرف هم من بارش کنم ........چی میشه!!!؟......بزرگ میشم؟ شاد میشم؟ راحت میشم؟....... نه والا ...بیشتر اعصابم بهم میریزه ......دو برابر ناراحت میشم ......... روحم کدر میشه .........

من جوری پرورش پیدا کردم که دوست ندارم هیچ احدی از من برنجه ....... و اگر حتی غیر عمدی کسی را از خودم برنجونم ....تا مدت ها درگیر عذاب وجدانم ..... مثلا چند سال قبل ادرس اشتباهی به کسی دادم .... اونم غیر عمد .... اما هنوز هر وقت یادم می افتم ناراحت میشم واسه اون شخص که بخاطر جهالت من احتمالا یه چند دقیقه ای سرگردون شده............

نمی خوام بگم ادم خوبی هستم ..........نع واقعا اصلا اصلا اینطور نیست ........ اما این خصوصیت درم هست .......و نمی تونم کاریش کنم ........ عذاب وجدان و احساس گناه کردن ......به شدت در من پر رنگه ........ ولذا هر چه بیشتر بتونم ازش دوری کنم ........به نفعم هست.........

پس خدا رو شکر که خنگم و نفهم و بی عرضه!!......


159-

پارسال بود نمیدونم....شاید سال ۹۴ بود که یه خط اعتباری همراه اوا خریدم ....واسه امور کاری!... اما استفاده کاری که ازش نکردم هیچ......شد قوز بالا قوز...... اجبارا باید ماهی ۱۰۰۰ تومن شارژش کنم ....والا یه طرف میشه و بعد هم میسوزه!... اصلا هم مهم نیست چقدر شارژ توش هست ..... یعنی هر طور هست واسه گوش بری از مردم ...طرح و نقشه میریزن!!


منم که استفاده ندارم ... هی شارژ رو شارژ جمع شده توش .......امشب گفتم بزارمش توی مودمم ...... باهاش اینترنت کار کنم ...... شنیده بودم اینترنتش بهتر از رایتل هست .......اخه توی مودمم یه سیم کارت دیتای رایتل دارم ....... هی بدک نیست..... نمیشه گفت عالیه ....اما بد هم نیست ...... خلاصه سیم کارت ها رو عوض کردم و... جهت تست رفتم تلگرام...... عاغا افتضاح بود ...افتضاح......یعنی سرعتش از ۵۱۲ مخابرات که خونه داریم هم کمتر بود...... 

اومدم یه پست وبلاگی بزارم باهاش......اصلا پشیمون شدم .......قطع کردم و با همین مخابراتیه اومدم....... حالا نمیدونم من بلد نیستم باید چکارش کرد...... یا واقعا اینترنت همراه اول خرابه ........ 


158-

چن سال قبل ... از طریق وبلاگ با پسری شهرستانی اشنا شدم که .... خیلی از زندگیش و دنیا گله داشت ....  یه شغل موقت با درامدکم داشت ... و با پدر و مادر پیر و خواهر کوچکترش ... زندگی میکرد و میگفت هرچی در میارم خرج این زندگی میشه و هیچی برای خودم نمی مونه ... از صب تا شب مثل قاطر کارمیکنم ....اخرشم هیچی به هیچی... دوتا برادر بزرگتر از خودش داشت که ازدواج کرده بودند و ... به گفته این اقا .... هیچ کمکی به پدر و مادرشون نمیکردن... و میگفتن حقوق ما ... زندگی خودمونم به سختی اداره میکنه ......و نمیرسه که بدیم به ننه بابامون....... جالبیش اینجا بود که میگفت بابام کشاورز بوده و الان چون نمی تونه خودش کار کنه ...زمینش رو اجاره داده و... از این راه یه درامدی داره ..... اما کمه.... خلاصه که همه اش از وضعیتش می نالید و حتی تا مرز خودکشی هم پیش رفته بود......

بهش میگفتم : خب تو اگه از این وضع ناراضی هستی ...مجبور نیستی تحمل کنی .... برادرهات هم  اندازه تو در قبال پدر و مادرشون وظیفه  دارن .... میگفتم مامان بابات مجبورت کردن خرجشون کنی؟ میگفت نع .......اینا از دست رفتارهای من اینقدر ناراحتن که هی میگن برو دنبال زندگی خودت ....ما خودمون از پس خودمون برمیایم!...

میگفتم خب ..پس مرگت چیه دیگه؟....... میگفت من نمی تونم بی تفاوت باشم ....من خودمو در قبال پدر و مادرم و بخصوص خواهرم ....مسول میدونم و نمی تونم بی خیالشون باشم ......از طرفی هم دلم میخواد ازدواج کنم اما چون هیچ پولی ندارم نمی تونم ........


راستش منکه نمی فهمیدمش!... کلا این ادمایی که تریپ فداکاری واسه کسی (پدر مادر خواهر برادر فرزند وهرکسی ) ... بر میدارن و بعدشم از اوضاعشون هی مینالن رو ... نمی تونم درک کنم!... یا تو دلت میخواد این کار رو بکنی یا نمی خوای!....... اکه دلت میخواد خب ناله ات واسه چیه؟.... اگرم نمی خوای ... راه باز و جاده دراز.....برو بسلامت!...

بله گاهی شرایطی هست که مجبوری از کسی پشتیبانی یا نگهداری کنی و هیچ کس غیر تو هم وجود نداره که .... به اندازه تو در قبال این فرد وظیفه داشته باشه ..... در این حالت انسانیت حکم میکنه که ....وظیفه ات  را انجام بدی ........ اما زمانی که راه های دیگه ای هم هست .... کسای دیگه ای هم هستند که به اندازه تو مسولند ... چرا خودت را میندازی توی هچل؟... بعدشم تا مرز کشتن خودت و دیگران میری جلو؟!!!!........


من عقیده دارم که اعتدال توی هر چیزی بهترینه ....حتی در مهر ورزی ....... مثلا من هرگز دلم نمی خواد خودم را فدای بچه هام بکنم.... وظایفم را انجام میدم ... اما نه بیشتر ....... اینطوری برای اون هام خیلی بهتره .....چون دیگه توقعی هم ازشون ندارم و باج عاطفی ازشون نمی گیریم و........ هی نمیگم جووونی و عمرم را به پاتون گذاشتم حالا شما هم باید همچین کنید یا حرفمو گوش کنید یا هزار تا منت دیگه!.....



157-

اخرین روز آذر هم چند دقیقه دیگه از راه میرسه و .... با صدای پای یلدا.... زمستون شروع میشه ........ زمستون سال ۹۵ شمسی .......


خیلی وقته اینجا سر نزدم و ننوشتم...... گرچه تقریبا هر روز یکسری افکار و اندیشه های رنگارنگ یا حتی بی رنگ ... توی ذهنم رژه میرن که ... با خودم میگم فقط به درد اینجا نوشتن میخوره !...... اما حوصله ی نوشتنم نیست!!.........پیر شدم دیگه... تعارف که ندارم با خودم .........

وقتی جووونی ... هرگز فکرشم نمیکنی که یه روز حوصله انجام کارهای مورد علاقه ات رو هم نداشته باشی ........ یا نتونی انجامشون بدی ....... اما وقتی به سن حالای من میرسی .....همه ی اینا را میفهمی و درک میکنی که از رفتن در این راه گریزی نیست...... و تازه هراس از اینده می افته به دلت که .......ای واااای ... چند سال دیگه چه شود!!!؟...... و مدام از خودت می پرسی که : روزهای کهن سالی و ناتوانی های بیشتر و بیشتر ...... چه خواهی کرد؟.......

مرتب دارم به خانه سالمندان فکر میکنم و ....اینکه باید بتونم هزینه ی رفتن به اونجا را فراهم کنم .... و اینکه برای گذران زمان در اونجا ... چه کارهایی میتونم بکنم؟... آیا چشم برای مطالعه کتاب یا تماشای فیلم دارم؟... و یا گوشی برای شنیدن اهنگ یا کتاب های صوتی ؟....آیا توانایی استفاده از تکنولوژی را خواهم داشت؟... حتی همین لپ تاپ؟... آیا حافظه ام سرجاش می مونه که بتونم از پس اداره ی خودم ...بخصوص حساب وکتاب های مالی بربیام؟... آیا پایی دارم که بتونم باهاش راه برم و محتاج کسی نباشم؟....... و هزارتا آیای دیگه!..... که منو میکشونه تا سرحد جنون.................

گاهی هم میزنم به سیم و اخر و میگم .......بی خیال اینا و همه دنیا ......بالاخره یه جوری میشه دیگه........نهایتش اینه که میشم یه ادم ناتوان و بی دست و پا و بی پول ... که میبرن  میندازنش ته کهریزک ...... اینجوری احتمالا خیلی زود از شر دنیا راحت میشم ...شایدم دنیا از شر من !...


فردا شب ....بلندترین شب ساله و ....... بهتره سعی کنم یه دقیقه بیشتر از بقیه ی شبها ......شاد باشم!!!!