کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

170-


یه هفته است نقاش داریم و خونه کن فیکونه .... جناب  همسرخان هم که باز ول کرده و با مادر گرامی رفته سفر....  منم و سرو کله زدن با نقاشی که خودش نمیاد و... کارگرش رنگ میزنه و ....... خیلی خرابکاری میکنه ........ گرچه اگه هم بود....باز من باید اینکار و میکردم ... عرضه اینکارها رو نداره و براش مهم هم نیست ... مگه اینکه مربوط به مامان جونش باشه!!!...

خودم این در اون در چند تا نقاش پیدا کردم.....اوردمشون خونه رو دیدن قیمت دادن ... از بینشون این یکی رو انتخاب کردم .....باهاش شرط کردم خودش بیاد واسه رنگ نه شاگردش ....... خودم بهشون حالی کردم هر کجا چه رنگی و چه طوری باید رنگ بشه .....اونم با این دخترا که هرکدوم صد مدل دستور میدن برای رنگ اتاقشون... خودم کارگر اوردم راهرو و اتاق ها رو که پر اشغال های جناب همسر بوده ...خالی کنند....  خودم باید بمونم صب تا غروب  تو خونه بالای سر نقاش...خودم باید چای و اب و شربت و غذا اماده کنم برای اونا......... من باید از کار و برنامه هام بزنم و بمونم خونه .... خودمم چشمم کور ... پولشم باید بدم .... 

و این است زندگی مدرن مشارکتی امروز!!!!!!!!!!!!!


168-

امروز روز کنکوره ... بزرگه الان سر جلسه است و داره .... محصول یکسال تلاشش رو درو میکنه....... نمی خوام نگران باشم اما هستم ..... چون در تمام این یکسال دیدم که چقدر و با تمام توانش تلاش کرد.......از خیلی خوشی ها و تفریحاتش گذشت ...... و بیشتر از تموم اون ۱۱ سال قبلی درس خوند طوری که معدل پیش دانشگاهیش بهترین معدل دوران دبیرستان  و راهنماییش شد...بالای ۱۹......... 


سه ماه دیگه بالاخره معلوم میشه که .......... تلاش هاش و صد البته تلاش های ما........... به نتیجه ی دلخواه میرسه یا نه ...........فک میکنم این سه ماه روباید خوش بود.... 


قصد دارم خانواده رو ببرم یه سفر خارج از کشور ...... البته بعد از کنکور عملیش که یک ماه دیگه است........ 


تا روزگار چه تعیین کرده باشد!


164-

چند دقیقه ی دیگه ... سال روز تولدم فرا میرسه ... و من درگیریک حس غریب میشم ... حسی که مخلوط عجیبی از غم و شادی و ترس و امیده!... 


و همیشه از خودم می پرسم .......آیا سال دیگه باز هم این روز و این حس رو تجربه خواهم کرد!!؟........ 


فردا ازصبح زود تا اخر شب .... بیرونم و مشغول انجام وظیفه هام...... نمی فهمم چرا باید این روز خاص با روزهای دیگه فرق بکنه !؟... شاید برای مادرم  اندکی فرق میکرده... چون تولد من اولین رنج بزرگ زندگیش بوده.....و همین طور اولین احساس مادرانه اش..... اما من.......... بدنیا امدنم دست خودم نبوده ...... پس فرقی نباید داشته باشه ........... داره ...........اما نباید داشته باشه ........... 


اینو یکی به مناسبت تولدم برام فرستاد ........خیلی خوشم اومد :


اردیبهشت کمی از بهشت است،..... وجود تو اما  ،،،تمام بهشت


162-

هنوزم برام عجیبه و غیر قابل باور ... توجه یک مذکر (مرد یا پسر)... غریبه به من...... زمانی که جوان بودم هم چنین چیزی را باور نداشتم و ... نگاه ها وتوجه های اون ها را ... از روی نهایت خباثتشون می دونستم ...یه چیزی تو این مایه ها که :(( این خیلی بی ریخته ... پس اگه بهش توجه کنم فوری پا میده!!))........ 

حالا حتی این توجیه رو هم ندارم ......... چون فکر نمی کنم حتی کسی تمایلی به پا دادن من هم داشته باشه ... اونوقت وقتی کسی مثل امروز تو شهر کتاب ... بهم پیله میکنه و ... نگاه ازم بر نمیداره ....... می مونم چه جوری تعبیرش کنم!!!؟.....

مردک قیافه بدی هم نداشت ....ظاهرش هم موجه بود...... از بس نگاه کرد و دنبالم این ور اون ور اومد...فکر کردم شاید اشناست و من یادم نمیاد....... واسه همین خوب نگاش کردم.........اما هیچ نشونه ای از اشنایی توی نگاهش نبود....... فقط باعث شد ...لبخند بزنه و بی شرمانه تر نگاه کنه .......میگم بی شرمانه چون من همراه همسرم بودم......اما اون به چپشم نبود!......

خوبه که همسر من متوجه این چیزا نمیشه ....... 

اما خدایی هنوز موندم تو انگیزه ی این یارو ........ چی تو کله ی بعضی مردا میگذره !!!؟ ...... این همه دختر و زن جووون و خوشگل اونجا ریخته بود.... چرا من!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



157-

اخرین روز آذر هم چند دقیقه دیگه از راه میرسه و .... با صدای پای یلدا.... زمستون شروع میشه ........ زمستون سال ۹۵ شمسی .......


خیلی وقته اینجا سر نزدم و ننوشتم...... گرچه تقریبا هر روز یکسری افکار و اندیشه های رنگارنگ یا حتی بی رنگ ... توی ذهنم رژه میرن که ... با خودم میگم فقط به درد اینجا نوشتن میخوره !...... اما حوصله ی نوشتنم نیست!!.........پیر شدم دیگه... تعارف که ندارم با خودم .........

وقتی جووونی ... هرگز فکرشم نمیکنی که یه روز حوصله انجام کارهای مورد علاقه ات رو هم نداشته باشی ........ یا نتونی انجامشون بدی ....... اما وقتی به سن حالای من میرسی .....همه ی اینا را میفهمی و درک میکنی که از رفتن در این راه گریزی نیست...... و تازه هراس از اینده می افته به دلت که .......ای واااای ... چند سال دیگه چه شود!!!؟...... و مدام از خودت می پرسی که : روزهای کهن سالی و ناتوانی های بیشتر و بیشتر ...... چه خواهی کرد؟.......

مرتب دارم به خانه سالمندان فکر میکنم و ....اینکه باید بتونم هزینه ی رفتن به اونجا را فراهم کنم .... و اینکه برای گذران زمان در اونجا ... چه کارهایی میتونم بکنم؟... آیا چشم برای مطالعه کتاب یا تماشای فیلم دارم؟... و یا گوشی برای شنیدن اهنگ یا کتاب های صوتی ؟....آیا توانایی استفاده از تکنولوژی را خواهم داشت؟... حتی همین لپ تاپ؟... آیا حافظه ام سرجاش می مونه که بتونم از پس اداره ی خودم ...بخصوص حساب وکتاب های مالی بربیام؟... آیا پایی دارم که بتونم باهاش راه برم و محتاج کسی نباشم؟....... و هزارتا آیای دیگه!..... که منو میکشونه تا سرحد جنون.................

گاهی هم میزنم به سیم و اخر و میگم .......بی خیال اینا و همه دنیا ......بالاخره یه جوری میشه دیگه........نهایتش اینه که میشم یه ادم ناتوان و بی دست و پا و بی پول ... که میبرن  میندازنش ته کهریزک ...... اینجوری احتمالا خیلی زود از شر دنیا راحت میشم ...شایدم دنیا از شر من !...


فردا شب ....بلندترین شب ساله و ....... بهتره سعی کنم یه دقیقه بیشتر از بقیه ی شبها ......شاد باشم!!!!