کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

141-

اوضاع جسمی  و بالطبع اون ...وضعیت روحیم خیلی بهم ریخته ... باید هرچه زودتر فکری به حال سلامتیم بکنم ... وگرنه  کارم به جاهای باریک میکشه!...


هر روز و هر ساعت دارم این موضوع را با خودم مرور میکنم اما .... زمان اقدام که میشه ... تنبلی نمیذاره!... همیشه میگم از فردا و خوب میدونم که  هیچ فردایی هرگز حال نمیشه!...

از خودم و این همه تنبلی و اهمال کاریم ...متنفرم ........... متنفر ......  هیچکسی را جز خودم مقصر مشکلاتم نمی دونم و ....


این تنبلی تنها باعث چاقی و درد و مرض های بعدش نیست ... باعث بی پولی هم هست!!!...... باید کارم رو توسعه بدم ... شاید حتی تقریبا عوضش کنم ... بخاطر اوضاع بد مالی فعلی ...... اما اینکار مستلزم یک سری زمینه سازی ها و تلاشهای اولیه منه که ....... تنبلیم میاد انجام بدم ...... حوصله اش را ندارم ..... هیچ شور وشوقی واسه انجامش ندارم ..... و چند ساله که هی عقبش میندازم ......... حالم از خودم بهم می خوره!!.....

حرف هایی را که به دیگران می زنم ...... اصلا خودم  بهش عمل نمی کنم ....... به قول جناب شعدی شدم زنبور بی عسل!


گفتم  شور و شوق یاد حرف دیشب برادرم افتادم ..... گفت من هیچ شور و شوقی واسه این ازدواج ندارم ...فقط  از روی وظیفه است! 

گفتم : اگه یه دختر دیگه ... یه شخص دیگه رو که به نظرت زیباست ....مثلا یک هنرپیشه را ....بزاری به جای این دختر خانم  .... یعنی همه ی خصوصیات فردی و اجتماعی و خانوادگی این دختر را داشته باشه ......فقط ظاهر و هیکلش اونی باشه که تو دوست داری .....اون وقت فکر میکنم شور و شوق پیدا میکنی واسه ازدواج؟

فکر کرد و گفت : بله .... پیدا می کنم !

و من گفتم : به نظرم این اصلا خوب نیست ... و بهتره که قضیه را تمامش کنی ........بهش گفتم برو مشاور و قضیه را بهش بگو و ببین یه متخصص در این زمینه چی میگه...



اخه پنجشنبه رفتیم بله برون و ....انگشتر نشون هم دست دختر کردیم ... اما برادرم همچنان میگه از ظاهر دختر خوشش نمیاد و هیج احساسی بهش نداره!


139-

دیشب باز دوباره بحث ازدواج اخوی بود و .... دو راهی  ای که بر سرش گیر کرده...  به این فکر کردم که هر راهی رو انتخاب کنه ..... یک زندگی متفاوت برای اینده ی خودش خلق کرده... و اینکه کدوم راه بهتره و میتونه خوشبختی واقعی یا بیشتری را نصیبش کنه ؟


بعد به این فکر کردم که شاید همسر من هم اگر من را انتخاب نکرده بود......... الان خیلی خوشبخت تر بود ......... شاید همسر بهتری نصیبش شده بود... شاید خانواده ی شادتری  را براش درست کرده بود ........


و بعد ناگهان برای اولین بار ......همین فکر را در مورد خودم کردم!!!....... آیا اگه من انتخاب دیگه ای کرده بودم........ زندگی بهتری نسبت به حالا نداشتم ؟... شادتر یا راحت تر  یا خوشبختر نبودم!!؟

راستش  در تمام این سال ها ........ حسم این بوده که بهترین و مناسبترین همسر را دارم ....... کسی که شاید برای دیگران نه ......ولی برای من ایده آل بوده ..حتی فراتر از ایده آل ........همه دوستان و همکاران و اعضای خانواده و فامیلم ......میدونن که من چقدر همسرم را دوست دارم و ........ همیشه و همه جا .... جلوی دیگران ... چه همسرم باشه و چه نباشه ......ازش تعریف کردم  و حتی قلبا اون را برتر از خودم دونستم و میدونم........

همیشه گفتم که اگه صد بار هم بمیرم و دوباره از اول شروع کنم ........ باز هم این مرد را برای  همراهی در زندگی ام انتخاب میکنم ...... ( ولی همسرم یه بار بهم گفت که اون دوباره من را انتخاب نخواهد کرد)......

اما دیشب ........ برای اولین بار ......... این فکر به سرم زد .........که شاید با دیگری خوشبخت تر بودم!!....... راستش احساس خیلی عجیبی بهم دست داد از این فکر.... احساسی که نمی تونم وصفش کنم....... شاید کمی  جالب ... کمی غمگین... کمی شور........ اما میتونم بگم روی هم رفته حس بدی نبود.......


امشب موقع برگشتن از سرکار... باز به این انتخاب ها فکر میکردم ...اینکه هر لحظه وهر باری که ادم تصمیم میگیره .....یه سرنوشت خاص برای خودش  درست میکنه ... سرنوشتی که اگه  راه دیگه  و تصمیم دیگه ای گرفته بود ........صد در صد جور دیگه میشد وضعیت فعلیش ...... حالا بعضی انتخاب ها  مهم ترین و تاثیر بیشتری روی زندگی و سرنوشت اینده ادم دارن ......مثل  انتخاب رشته ....یا انتخاب همسر ....... و بعضی هم تاثیراتشون کمتره......


البته میدونم که طرز فکر برعکس این هم وجود داره ..... اینکه  هر کاری هم بکنی و هر تصمیمی هم بگیری و هر راهی هم انتخاب کنی....... سرنوشت محتومی داری که از  روز ازل برات نوشته شده و ...... تغییر پذیر نیست .....  به قول اون نمایش  نمدمال که می گفت : ابولعلی هرچه کنی همان است که دیدی !! بکوب بکوب ... همان است که دیدی !!!

اما من این تفکر را قبول ندارم ....انسان را نه مجبور مطلق میدونم و نه مختار مطلق ......... و فعلا باورم اینه که اختیارهاش  بیشتر از جبرهاش  هست ...


136-


وقتی دلگیرم و تنها غربت تمام دنیا


از دریچه ی قشنگه چشم روشنم(!!) می باره



البته با اجازه جناب ابی

133-

عصبانیم ...عصبانیم .... خیللللللللللللللللللللللللللللللللللی عصبانیم .... درست مثل گاو خشمگینی در میدون گاو بازی ........

دوست دارم همه چی رو بزنم بشکنم و داغون کنم ...هر کسی که جلوم سبز بشه ...مثل کاغذ باطله ریزریزش کنم .... و تکه هاش را بریزم در مسیر باد ........

اونقدر خشمگین بودم که در یه مسیر کوچیک  ده دقیقه ای ....... سه بار تا مرز تصادف پیش رفتم ........ هر سه بار یه داد بلند سر طرف کشیدم که البته مطمنم نشنیدن ... چون صدا وقتی شیشه ها بستن بیرون نمیره .... اونم با  فاصله ........ اما دادها واسه ی خودم لازم بود........

هیچ اعتقادی به فال و تاثیر ماه تولددر خصوصیات اخلاقی نداشته و ندارم .......... اما اینکه نماد اردی بهشت  گاوه ......و این خصوصیت گاو ها که ارامند و خونسرد ... اما وای به اون وقتی که خشمگین بشن ........بد جور وصف الحاله!! ...

طفلک دختری ........راستش حالا که کم کم داره عصبانیته فرو کش میکنه ..... دلم براش می سوزه ..... بابت حرفایی که بهش زدم و دلشو درد آوردم.......

خب آخه پدرمو در آورده بااین وضع کلاس زبان رفتنش ...... به هر سازی زده رقصیدم ... ۵ برابر بیشتر هزینه دادم ... تا همه چی مطابق میل خانوم باشه ..... اما بازم هر بار میخواد بره کلاس ادا در میاره ........ جلسه قبل که تمام راه گریه می کرد .... چرا ؟ چون خوابشون می اومد و حالشو نداشتن برن کلاس........ امروزم داشت باز شروع میکرد .... میدونست کلاسش دیر شده ها......اما گرفت خوابید ......بعدشم که صداش زدم لباس بپوشه ... دست  لاک پشته را از پشت بسته بود سرعتش!!!!!!!

باز دارم یادآوری میکنم ........آمپرم میره بالا...........

کم از دست اون بزرگه می کشم ......این یکی هم دم درآورده ...........

از طرفی هم هی میگم این که اکثرا خوبه و حرف شنو ..... تو داری بیشتر بهش زور میگی ........زورت به اون یکی نمیرسه .......سر این خالی میکنی .......

از طرفی هم میبینم من دارم خودمو هلاک میکنم تا این زبانش رو رها نکنه ....و مثل من واون حیووون نجیب دراز گوش ... پس فردا توی گل گیر نکنه!..اما حالیش نیست و داره اذیت می کنه ...... بهش اولتیماتوم دادم که اگه دفعه ی بعدی هم باز بخواد از این بازی ها در بیاره ....نه من نه اون ...... دیگه بی مامان خودشو فرض کنه ....

پدر یکی از همکلاسی هاش دو روز قبل مرد........ گفتم : خوش به حال اون پدره ..... راحت شد ..........گفتم : توی بی گناه دعات گیراست ...دعا کن مامانت تا امسال تموم نشده بمیره .....تا شما ها راحت  و خوشحال بشین ....... تا زندگی تون خوش بشه ........

حالا هم به همسر گفتم بره دنبالش .....گفتم من نمیرم ........  فعلا امشبه را هم باهاش حرف نمیزنم .....امیدوارم که موثر باشه .......قربون صدقه های این یکسال اخیر که فایده نداشته ........ ببینم این واکنش خشمگینانه چه می کنه!!


131-

میگه : امروز نمی خوای ناهار بهمون بدی !؟

میگم : مگه نمیبینی از صبح بخاطر مهمونی امروز مشغول کارهای خونه ام!؟... خب غذا که تو یخچاله ...خودت گرم کن بخور ...

بهانه الکی میاره و میگه : نه!... اخه ناهار را دور هم باید بخوریم ... گرم میکردی ...همه را صدا میزدی ...دور هم بخوریم!....

میگم : خب ....خودتم میتونستی همین کار را بکنی ......منکه وقتشو نداشتم... اما شما الحمدالله چیزی که زیاد داری وقته!

میگه : فعلا که بیخیال ناهار شدم !!.................

و میره تو اتاقش........ کمتر از یکساعت بعد ... باز میاد توی آشپزخونه  و یک بشقاب چلو خورشت برای خودش میکشه ... و میزاره توی ماکروفر گرم میکنه و میبره میخوره.... و من همچنان مشغول کارم........... بالاخره منم گرسنه ام میشه .......چون حتی صبحانه هم نخوردم ......... واسه همین منم میرم غذا گرم میکنم تا بخورم.......

با تمسخر میگه : پس چی شد! تو هم اومدی سراغ غذا!!؟

میگم :خب مگه من نباید غذا بخورم !؟..... ادمم دیگه ...گرسنه میشم.....

میگه : نه خب ....بخور ....  ولی برای بچه ها هم گرم کن ... بهشون بگو بیان اون ها هم بخورن!!........

میگم : دخترک را قبلا بهش غذا دادم و خورده ....... دختری هم رژیمه! هر وقت بخوادخودش میاد واسه خودش گرم میکنه....

و بعد به شدت میرم تو فکر........به خودم میگم : به این میگن تفکر مردانه!!! حداقل در سرزمین من!... این اقای همسر که  از دسته ی همسران بسیار خوب هست ... بازهم دارای تفکر مردانه است ....اینکه وظیفه ی زنه که غذا بپزه ...بیاره و به دیگران بده ....... و حتی یک ثانیه هم به ذهنش خطور نکرد که ...... خودش هم میتونه اینکار را بکنه و نیازی نیست به من بگه .......

  ادامه مطلب ...