کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

98-

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

82-

ذره ذره دارم همه ی انگیزه ی زیستنم را از دست میدم ...

حال انجام هیچ کاری را ندارم ....... فکر کردن به شروع هر عملی ...هیچ نشاطی در دلم تولید نمی کنه ... 

اگر مجبور به انجام کاری باشم .... مثل سرکار رفتن ... یا کارهای مربوط به خونه و خانواده .... با بی میلی تمام ... با بی رغبتی کامل ... یا حتی با احساس انزجار  انجام میدم... فقط برای رفع تکلیف........

منی که زمانی عاشق سرکار رفتن بودم ....و بی نهایت از شغلم لذت می بردم....حالا طوری شدم که .... شبهایی که فرداش باید برم محل کارم .....اضطراب و استرس و دلشوره دارم .....و بی نهایت دلم میخواد نرم........

مدام دارم با خودم یکی به دو میکنم که ....دیگه سرکار نرم ..... اما راستش می ترسم ... می ترسم همین یک ذره زندگی هم که در وجودم هست از بین بره ...... همین یک قطره فعالیت هم متوقف بشه و....... عملا بمیرم ......

روزایی که توی خونه هستم و کار ندارم .... بیشتر ساعاتش به خواب میگذره ...بقیه اش هم به نت گردی و دیدن تی وی و ماهواره .........

نه این که فک کنید از این کارها لذت می برم ها..... نع اصلا ...... مثلا خواب ...وقتی زیادی می خوابم ...مدام خوابهای چرت و پرت می بینم که حتی اثرش تا زمان بیداری هم  در روحیه ام باقیه ... و اذیتم می کنه .....و دندون قروچه !!....... در تمام مدت خواب دندون قروچه دارم  طوری که خودم از صداش بیدار میشم ... و دندونام اسیب میبینه از بس بهم می سابمشون ...

اینقدر خوابهای اشفته و درهم و برهم میبینم که خوابیدن .....اصلا حس شادابی و نشاط و خستگی دررفتن بهم نمی ده....بلکه برعکس ...حس میکنم مغزه از شدت فعالیت داغ شده و الانه که بترکه !!

برنامه های تلویزیون و ماهواره هم .......هیچ جذابیتی نداره برام ....اینقدر فیلم و سریال ببینم که چی بشه ؟... مغزم از چی پر بشه ؟ ... وقت گرانبهام تلف چی بشه ؟

و نت ........ ساعتهای زیادی توی نت می چرخم ........ که اسمش را گذاشتم زمان هدر رفته !...چون این نت گردی هام به لعنت خدا هم نمی ارزه .... یک عمر کشی واقعیه ........

میگم بشینم نوشته هام رو مرتب کنم ....بدم واسه چاپ...... اما حتی حالش رو ندارم این کار را هم بکنم.......

دوست دارم مفید باشم ....دوست دارم کار مفیدی باشه که بتونم توش فعال باشم و ازش لذت ببرم .......اما هرچی بیشتر فکر میکنم ......کمتر کاری این چنینی پیدا میکنم .......

نا امید شدم ......... بی انگیزه و بی حال و تنبل شدم ........وزنم دوباره داره بالا میزه و اینم خودش افسردگیم را ...بیشتر و بیشتر کرده ....... هر شب به خودم میگم...از فردا میرم راهپیمایی .......و رژیم می گیرم ......اما میدونید که .....فردا هرگز از راه نمی رسه ........و من بیشتر از قبل از خودم متنفر میشم .......

منی که زمانی عاشق جمع و مهمونی و بگو بخند و شلوغ کاری بودم .....حالا دوست دارم توی خونه تنها باشم ........ اصلا حوصله ی بچه هام رو هم ندارم ....بخصوص بزرگه رو.........

گاهی در عین وحشت کامل ...حس میکنم ازش متنفرم ......دلم میخواد بزنمش ......اونقدر که چیزی ازش باقی نمونه ....

و همین باعث میشه از خودم متنفر بشم ........

واااااااااای که من چقدر از خودم بدم میاد ............. 


خیلی به مرگ فکر میکنم ........ و از این موضوع هم می ترسم ...... می ترسم اینقدر بهش فکر کنم که ...برام بشه تنها موضوع جذاب ... مثل سال 88........... نمی خوام به اون حال و روز برسم ...نمی خوام مادر بچه هام رو ازشون بگیرم .... چون فکر میکنم  مادر تنبل و بی حال داشتن .......به هر حال بهتر از مادر نداشتنه !...بخصوص واسه کوچیکه........

هیچکسی رو ندارم که بتونم این حرفا را بهش بزنم ..... مردم حوصله شنیدن این جفنگیات رو ندارن .... مردم خودشون اینقدر بدبختی و گرفتاری دارن که ......... فرصت دل سوزوندن واسه یه دیووونه روندارن........

هفته قبل خونه بابا ...یه اتفاق خیلی ساده افتاد ....... اما من دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ....... و اونقدر زار زدم و گریه کردم .........که حال بابا و برادرم بد شد.......... از خودم بدم اومد که اینکار را کردم .......

به اونا چه که من افسرده ام !!؟......... به اونا چه که من با خودم مشکل دارم ؟

هیچوقت نذاشته بودم ....اونها متوجه درونم بشن ........ اما نمیدونم چی شد که ... کنترلم رو از دست دادم .......

فکر میکنم افسردگیم رو به شدید شدنه  ........ برای همینم این اتفاق افتاد ......

باید کاری کنم .........اما نمیدونم چکار!.......اسفند سال قبل روانشناس هم رفتم .دارو داد اما ........ بدتر شدم ....منم دارو را قطع کردم و ....دیگه نرفتم .......

برای همین حالا دیگه انگیزه روانپزشک رفتن رو هم ندارم ..........

انگیزه های زنده بودن تو چیه ؟....... چی خوشحالت میکنه ؟... بهم بگو لطفا....شاید  به درد منم خورد!!!

74

انتظار سخته ...میدونی !؟

البته با وجود سختیش ....گاهی میتونه شیرین هم باشه ... مثل انتظار به دنیا اومدن بچه ات....یا رسیدن معشوقت!

اما اکثر انتظارها  تلخه ...مثل زهر ... هر لحظه اش قرنی میگذره ... اعصابت رو بهم میریزه ...

گاهی مضطرب و نگرانت میکنه... گاهی هم عصبی و بد اخلاق ...

وقتی دلیل انتظار رو ندونی ... وقتی منتظر اون انتظار کشیدن نباشی ... وقتی از نظر خودت ...علتی برای اون انتظار نباشه... نگران و مضطرب میشی ...

اما اگه در انتظار برآورده شدن توقعی باشی و اون توقع برآورده نشه.... عصبی میشی و بد اخلاق ...

مثل امروز من .....این طور وقتاست که میگم : لعنت بر خودم ......لعنت بر توقعاتی که در خودم ایجاد میکنم! ... لعنت به این دل احمق که از این توقعات و انتظارهای کشنده برام درست میکنه ....

کاش کمی عبرت پذیر بودم!!!!




73

غمگینم!


برای تراشیدن بهانه ای جهت  ادامه زندگی.... دلخوش میکنم به شادیهای کوچک .... اما حتی آنها هم از من دریغ می شود...

گناه کسی نیست! ...وقتی شادیهایت را به بودن دیگران متصل کنی , دیر یا زود  این اتفاق خواهد افتاد ...

برای داشتن شادی پایدار ....باید تنها به خودت متکی باشی.... اما هنوز نمیدانم  این چگونه ممکن است !؟...... بیرون کشیدن شادی از میان وجودی پر از غم!!


72

سرگردان , آشفته ,بی هدف, بی انگیزه , مضطرب, دلواپس, سرتاپاپراز احساس گناه , نداشتن هیچ حس خوبی نسبت به خود و یه عالمه حس صفت و حس بد دیگه ....... تمام مدت دارم با اینا زندگی میکنم ...حملشون میکنم...برای همین هم مرتب دنبال راهیم که ازشون فرار کنم....از خودم فرار کنم .....اینه که دنبال  لذت در لحظه ی حال ام...... اینه که همه اش به خودم میگم : بی خیال......اینه که سعی میکنم به اینایی که گفتم ...همین حس های بد ..فکر نکنم.... و نتیجه اش این میشه که ...این حس های بد ...بیشتر و پر رنگتر ...برمیگرده سراغم!......

من از خودم بدم میاد......گاهی حتی از خودم متنفرم ...... و از این موضوع خسته شدم...... دوست ندارم اینطور باشه....

وقتی ادما رو می بینم که از خودشون راضی هستن ..... هم انگار باورم نمیشه چنین ادمایی وجود دارن  .... هم خوشحال میشم که اونا مثل من نیستن و عذاب نمیکشن .... هم آرزو میکنم منم اونطوری بودم.....آرزویی که به گور خواهم برد...