کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

154-

باز نیمه شبه و من بیدارم ......... تصمیم داشتم دیگه  ۱۱ خاموشی رو بزنم ......اما انگار با سبک زندگی ما نمیشه که نمیشه !......


یه اتفاق ساده امشب همه ی ما رو الوده کرد.......الوده ی خشم و ناراحتی و اعصاب خردی  و ..........غم!


هی ماجرا را مرور میکنم و میبینم ......... هیچکس هیچ قصوری نکرد ...........ولی مثل همیشه من خودم رو مقصر میدونم.......چرا!!!!!؟ نمیدونم ... واقعا نمیدونم ....


کی میخواد این نفرت و بد بینی  از وجود دختری .... خارج بشه!!!؟ ... اینم نمیدونم ..........فقط امیدوارم که یه روزی این اتفاق بیوفته که ....خیلی دیر نشده باشه ...... نه برای اون ......... نه برای من...........

153-

چن روزه که اسامی کنکوری ها رو دادن و ........خیلی ها شاد شدن و خیلی ها هم غمگین....... که واضحه این دو دسته یا خودشون کنکور دادن یا فامیل درجه اول کنکور داده ها هستن.......

اما فک کنم وضعیت من این وسط خنده دار باشه .... منی که  سال اینده کنکوری دارم!! ... حسم اینه : وحشت و ترس!!!!!!!!!!!

۴تا دوستام  بچه هاشون کنکور داشتن ....... هر ۴ تا هم قبول شدن ... همه هم رشته های عالی دانشگاه های دولتی ........ لعنتی ها عین ماماناشونن ...  همه درس خون و کلاس بالا.......... دوتاشون که  رشته ریاضی بودن ... مهندسی پزشکی و مهندسی هوافضا  قبول شدن .....یکی شون که تجربی بود پزشکی .... اونی هم که هنر بود طراحی پارچه .........  همه هم دانشگاههای دولتی تهران .........

حالا من چه مرگمه!!!!؟..........مثل یه احمق واقعی .... از حالا هول سال دیگه این موقع رو دارم که ......دختره  هیچ جا قبول نشده و .... مجبوریم  دانشگاه ازاد سولوقون اباد سفلی ....رشته خربیاری .... ثبت نامش کنیم .......و  وقتی ازم می پرسن دخترت کجا و چی قبول شد؟......... مجبور بشم هی لبخند ژوکوند بزنم و مزخرف تحویل بدم جهت ماله کشیدن به این خرابکاری !!!!!!!!

اگرچه طفلک از همین تابستون شروع کرده و داره میخونه ........... اما چیکار کنم ...... اعتمادی به درس خوندنش ندارم ........ و هیچ امیدی به قبولیش در رشته دانشگاه  به درد بخور......

شاید این هم به مامان لعنتیش رفته باشه!!!!!!!!!!!!!!!!!



152-


تا چه حدی باید احساسات  شدید رو کنترل کرد؟.......خشم ...نفرت ...... غم ....... شوق....... عشق ........شادی ........... حسد ....... دلزدگی........ ملال .......


گاهی دلم میخواد هرچی درونم هست را بریزم بیرون ........دلم میخواد همه ی اون حسی را که نسبت به طرف مقابل دارم ....... بپاشم توی سرتاسر هیکلش....... دلم میخواد موج های قوی احساساتی که درونم را طوفانی کرده ........ بیاد بیرون و کثل گردباد ... دور اون شخص را بگیره ..........

اما تربیتی که داشتم .......بهم این اجازه را نمیده .......یعنی حتی اگه بخوام اینکار را بکنم....تواناییش را ندارم ........ چارچوب ها ...بندها ... حصارهای نامریی که همیشه دورم را گرفتن ..........نمیزاره ...............

دلم میخواد همه شون را بشکنم و بریزم دور........دلم میخواد رها بشم ......دلم میخواد ازاد باشم ............ دلم میخواد مثل یه  پرنده به هرجایی که دلم میگه ......پر بکشم و توی هوای دلخواهم غوطه ور بشم ..................ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

کاش یکی منو از خودم ازاد میکرد........


149-

از کپی کاری اصلا خوشم نمیاد... اما این متن بد جور به دلم نشست ... یه جورایی دوست دارم اینجا داشته باشمش ... مثل یه منشور ...


این سِن
برای من خیلی زیاد است ؛
باید بی خیالِ شناسنامه ام بشوَم !
وَ نگُذارم که عمرِ بر باد رفته ام اینهمه
گرد و خاک به پا کند!

هنوز پُر از شیطنت های سرکوب شده ام ؛
دست هایم
پر از خواسته هایی است که اجابت نشده اند! 
نوجوانی را میان بُر زده ام ،
جوانی هم به سرعت نور از من دور شد...
هر طور شده باید
تاریخِ رفتنم را چند دهه به عقب بیندازم ،
هنوز به اندازه کافی
به عزیزانم نگفته ام دوستشان دارم ؛

تازه از بندِ افکار پوسیده رها شده ام  ؛
تازه ترس هایم را ترسانده ام!
وَ زیاد نمی گذرد که دریچه ی ذهنم را
به روی تمام روشنی هایی که
مرا شاد و آزاد می کنند ، باز گذاشته ام .

نه ! این سن با احساسِ من خیلی فاصله دارد،
باید عددهای شناسنامه ام را به هم بریزم ،
وَ افکار و احساساتم را نونَوار کنم!
من از روزگار سهمم را نگرفته ام...

باید بارِ سنگینِ سنّ و سالم را
زمین بگذارم و راه بیفتم ؛
من هنوز در ابتدای زندگی کردنَم...!

147-

چه کتاب هایی دوست دارم!!؟... برای جواب این سوال  بهتره  جواب این سوال را پیدا کنم که ... کتابهایی که دوست دارم و جذبم میکنه ... چطور کتابهایی هست ؟... و کدوم قسمتش بیشتر از همه برام جذابه ؟... چه چیزی باعث میشه که یه کتاب رو چندین بار ... مثلا چهل با بخونمش و هر بار لذت ببرم!!؟

خب یه چیز روشنه برام  و اون اینکه من فقط از خوندن رمان های خارجی لذت می برم ...... یعنی  نوع کتاب مشخصه : رمان ... یعنی تخیل یه نویسنده که ... با تلاش قابل توجهی ... بر روی کاغذ اورده شده ....... اونم نویسنده ای که در سرزمینی غیر از اونی که من میشناسم ...زندگی کرده و ... بنابراین داستانی که به تصویر میکشه ... هیچ ارتباط قابل مشاهده ای با من و زندگیم  و اطرافم نداره!...

اما این خیلی کلیه ...... خیلی رمان ها هست که نویسنده ای خارجی داره اما اصلا برای من  خوشایند نیست ... حتی شده نصفه رهاش کردم (گرچه  خیلی به ندرت)‌... پس  یه کم میریم جلوتر ... رمان هایی که من می پسندم باید در غالب خاصی باشه تا به مذاقم خوش بیاد...

امروز خیلی در این مورد فکر کردم و دست اخر به این نتیجه رسیدم که ..... من از رمان هایی که به نوعی در اونها ... دونفر عاشق هم میشن خوشم میاد!! ... البته  ماجراش هم باید جالب باشه (من از فیلم هندی و داستانای عشقی ایرانی بیزارم!!)...

اما یه چیز دیگه رو هم کشف کردم........من اونقدر که از عاشق شدن جنس مذکر لذت می برم ... در مورد طرف مقابلش نع!... ولی چرا!!؟

واقعا نمیدونم .....شاید ذهن ناخودآگاهم ...خودش را به جای قهرمان دختر داستان (یا فیلم ) میذاره و ... از توجهی که قهرمان مذکر داستان بهش میکنه ... غرق لذت میشه!!.............. راستش خودمم خنده ام میگیره از این استدلال فوق علمی و تخصصی ... اما چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه ....

البته خیلی موضوعات دیگه هم هست که یه رمان را برام جالب و جذاب میکنه ....... مثلا داستان های معمایی - پلیسی ... یا تاریخی ... یا بعضی دنیاهای  تخیلی .... مثلا سفر در زمان ...... یا روح های سرگردان .... یا خون آشام هایی که عاشق میشن!!!!!