کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

کمد رخت چرک

نگفتنی های من ! اینجا هیچ منظره ی مناسبی برای چشم ها و قلب های معصوم وجود نداره ... احتیاط کن!

115-

چرا بعضی ها کارهای عادی شون را در ماه های بخصوصی متوقف میکنند؟!.... منظورم ماههای رمضان و محرم و صفر هست !... ماههایی که از لحاظ مذهبی ...حرمت دارند !...

راستش من فقط یک دلیل به ذهنم میرسه ......اونم اینکه این افراد در ماه های عادی ... کارهای نادرست (از لحاظ شرعی)... انجام میدن ... و چون هنوز اندکی ترس از خدا و پیغمبر و روز قیامت و عذاب و خطاب بعد از مرگ دارن ....... این کارهای نادرستشون را ... در این سه ماه خاص .... ترک میکنند.....  شما غیر از این فکر میکنید!!!؟

۱۰ پست قبل در مورد دخترک نوشته بودم ... که بهش مشکوک شدم ... که رفتارهاش برام شک برانگیز شده ... که میترسم همه ی حرفاش دروغ باشه و.... با قصد و نیت قبلی ... واسه گوش بری اومده باشه جلو!.......

گفتم که به بهانه کتاب و چیزای دیگه میخواست منو ببینه که ....پا ندادم... تا اینکه چند روز قبل محرم ... صریحا گفت میخوام ببینمت ... گفت تا قبل از شروع محرم میخوام ببینمت ...چون توی محرم و صفر نمیشه!!!......... گفتم :چرا!!؟... دیدار در محرم و صفر حرامه؟ گناهه ؟...مکان مناسب نیست ؟... چرا نمیشه؟.... گفت : این دوماه رو من میخوام کاملا در خدمت اونا باشم !(منظورش عزاداران حسین و یه هم چی چیزی بود)......

من اون موقع بهش چیزی نگفتم .......باهاش قرار گذاشتم توی پارک معروف نزدیک خونه مون ....اومد و دیدمش ... و بازم کلی حرفای عجیب غریب زد ........ و من باز بهش گفتم میخوام مادرش رو ببینم ........ اما هیچ استقبالی نکرد.....حتی حرف رو عوض کرد.......

و همه ی اینا ...منو مشکوک تر کرد........ چرا  دیدن من در ماه محرم و صفر براش مقدور نبود!؟... مگه  کارخلاف شرعی توش هست ؟... توی دیدار دوستانه دوتا خانم ... اون هم در مکان های عمومی ... چه چیز بدی میتونه وجود داشته باشه که ... در این دوماه باید متوقف بشه ؟ کجاش خارج از شرعه یا حتی خارج از عرف که ...مغایره با روح این دوماه !؟......

مگر اینکه اندیشه های ناپیدایی ... اهداف نامناسبی .... زیر پوست این دیدار ها باشه !... که صاحب این اندیشه ها نمیخواد در این دوماه ... به فکر اهداف غیر اخلاقی و غیر مذهبی و خلاف باشه !!!!

میبینی فکر و خیال ادمو به کجاها که نمی بره!!!؟.......

هرچی به رفتار و حالت هاش فکر میکنم ...... میبینم که به نظرم خیلی طبیعی میاد .... مثل نقش بازی کردن نیست ...

اما از طرفی این افکار مزاحم راحتم نمیذاره ......... چرا نمیخواد من مادرش رو ببینم!!؟... چرا ازخودش خیلی حرف نمیزنه!!؟... چرا با وجودی که محبت خاصی از جانب من نمی بینه ........ اینقدر ابراز ارادت میکنه ؟... مثل عاشق ها رفتار می کنه ؟... با اینکه من سعی کردم خیلی باهاش راحت و صمیمی برخورد کنم .......تا در مقابلم راحت باشه و منو معمولی ببینه .....بازم هی میگه موقع دیدنت قلب تند تند میزنه !...دست و پامو گم میکنم !...رانندگیم یادم  میره !.... و ........و ........... و........

نع ......هرچی بیشتر فکر میکنم ...... بیشتر برام مشکوک میشه .....بخصوص این قطع ارتباطش در این دوماه ...واقعا شکم را چند برابر کرده !.....اخه مثلا یه پیام گذاشتن توی تلگرام ...... چه وقتی ازش میگیره که انجام نمیده ؟..... با اینکه همیشه انلاینه ؟........ یا ایمیل فرستادن یا اف گذاشتن توی یاهو .......که قبلا مرتب انجام میداد.........حالا چرا نباید انجام بده ...با اینکه بیشتر از قبل توی یاهو انلاینه!!!؟

مهربان همسر که میگه .......خیلی مشکوکه و ... ولش کن و ... ارتباطت رو باهاش قطع کن!..........

اما مطمءن نیستم !... با خودم میگم حتی اگه یک درصد هم حرفاش راست باشه ........ روندنش از خودم ......خیلی ظالمانه است ...

اگه حرفاش راست باشه ........ این دختریه که قبلا مزه ترد شدن را ....حسابی چشیده ........ و چشیدن دوباره ی این  مزه ... میتونه ویران کننده باشه !..............

ولی .................... خیلی چیزها هست فعلا که .......... درصد دروغگو بودنش را ... بیشتر میدونم .....تا راستگو بودنش!

بازم صبر میکنم ........... بعد صفر شاید چیزهای بیشتری بفهمم!


114-

بهش میگن حسادت!؟!!!

یه زمانی مطمءن بودم  حتی ذره ای حسادت در وجودم نیست ........ اما حالا دیگه اینقدرا مطمءن نیستم!!

اولین بار که حس کردم ....... حس بدی توی وجودم هست که ....... احتمالا بهش میگن حسادت..... وقتی بود که پسر عموم استخدام شد... اونم در شغلی که همیشه من دلم میخواست ... چنان شغلی می داشتم ........ با خودم فکر میکردم : ببین ! این پسره ی خنگ که هربار واسه یاد دادن درساش ... پدرت در می اومد تا یه کلمه رو بهش بفهمونی ...... که هر سال با کلی تجدید و تک ماده قبول میشد!... که با وجودی که ۲ سال از تو بزرگتره ...... ۲ سال بعد از تو تونست فوقش رو بگیره............... حالا یه شغل عالی و ثابت داره ....... و تو هنوز ول معطلی !

البته بعدش  این طوری خودمو دلداری دادم که ........ به این حست میگن غبطه خوردن!... چون تو که از پیشرفت اون ناراحت نیستی!!!... از عدم پیشرفت خودت ناراحتی !!..........

والبته که این طور هم بود........واقعا واسش خوشحال بودم ... چون با اون همه خنگی که داشت .....واقعا تلاش و پشتگار بی نظیری از خودش نشون داد .......تا به جای فعلیش رسید ....

اما اینبار ........ هیچ نوع دلداری ندارم به خودم بدم ........ اینبار واقعا حسادته که نیش زهرآلودش رو در روحم فرو کرده .......

و حتی خودمم موندم که ....آخه حسادت به چی!!!؟....... به یک عمل احیانا مجرمانه ؟ ... به خیانت احتمالا!!!؟

همون دوستی که توی دو پست قبل ازش نوشتم ......امروز توی گروه یه ترانه از معین گذاشته بود..... به اسم عاشق کی باشی!.... و من حسادت کردم بهش .......که کسی عاشقش شده!! که موقعیت و ظاهرش اینقدر بهتر و بالاتر از منه که ..... خیلی ها ارزوی دوستی با اون را دارن ......که به راحتی میتونه توجه هرکسی را جلب کنه ....حتی بدون اینکه خودش بخواد!

این دوستم رو خیلی دوست دارم .....یادمه کلاس دوم دبیرستان ..عاشقش شده بودم ..از اون عشقهای پرسوز و گداز نوجوووونی !!

و خیلی هم براش احترام قایلم .......چون با وجود موقعیت برتری که داره ...... همون دوست همیشگی مونده ..... برعکس یکی دونفر دیگه !

الانم این احساسی که درم بوجود اومد ...اگرچه زودگذر بود ....اما بیشتر به این علت ناراحتم کرد که ......چرا من باید چنین چیزی رو دلم بخواد!؟........ چرا این خواستن و تمایل  توجه دیدن از مردان.........در وجودم نمی میره!؟....... چه مرگمه ؟...... با وجود همسر بی نظیری که دارم .......که هنوز بی نهایت عاشقم هست ......و این عشق رو هر روز ابراز میکنه ......... این تمایل افسار گسیخته چیه که ...... مثل خوره وجودم رو میخوره و تموم نمیشه؟!!.......

بعد از اون تجربیات سال ۸۸ ........ دیگه نذاشتم این احساسات نماد بیرونی پیدا کنه ........ نمیخوام که پیدا کنه ....... اما تا زمانی که درونم هست ...... اذیتم میکنه .......چون دایم باید با خودم بجنگم ... یا حسرت بخورم ....... و اینقدر هم این حس ها نفرت انگیز و بده که ........نمیشه در موردش حتی با کسی حرف زد!... جز اینجا .... این کمد رخت چرکایی که ....... شده اینه ی درون من ... درون سیاه و کدری که ........دوستش ندارم !


111-

پشت شیشه عقب یه رنوی قدیمی ... با فونت خیلی درشت نوشته بود :

از سرزمین محبت گذر کن تا به اقیانوس صلح و دوستی برسی!

باخودم  فکر کردم... خب! این یعنی چی؟ ... مثلا طرف میخواد بگه ... من خیلی ادم خوبیم!؟... من خیلی روشنفکرم!!؟...


اصلا همه ی این نوشته هایی که پشت ماشین ها می نویسن یعنی چی!؟...... غیر از اینه که هر نوشته ای در پس پیام ظاهریش ... اینو داد میزنه که .......آی بقیه ادما !... بیاید منو ببینید... به من نگاه کنید ....... من کسی هستم که  اینقدر خوبم ... یا اینقدر بامزه ام ... یا اینقدر غمگینم ... یا اینقدر روشنفکرم ...............حالا بسته به مضمون نوشته ........  صفت انتصابیش فرق میکنه!........


بعدش یاد وبلاگ افتادم !......... دیدم این جانوشتن هم دقیقا همینه !... من اینجا می نویسم تا بقیه بخونند و بهم توجه کنند!...

و بگن ... به به چه انسان خوبی!... چه ادم بزرگواری!... چه اندیشه های نابی !! ........

و هرچی بیشتر فکر کردم ....بیشتر به عمق نیاز ادما به دیده شدن پی بردم...... حتی فکر میکنم گاهی این نیاز ... از نیاز به غذا هم بیشتر میشه !....

حالا بدتر از همه اینه که .....ادم هایی پیدا میشن که ........میان و به دیگر ادم ها درس اخلاق میدن ...... با سخنرانی کردن ... یا منبر رفتن ... با کتاب نوشتن ... اما وقتی از نزدیک با اون ها اشنا میشی ....میفهمی که خودشون اونقدر غرق ؛ من ؛ خودشون هستند که ..... دیگران را نمی بینند ...... و هیچ کدوم از کارهایی که دیگران را بهش امر میکنند ...... در وجودشون نیست !


در واقع  نتیجه فکر ها ختم شد به  این مصرع  که : ؛ آن را که خبر شد ... خبری باز نیامد!؛:

کسی که به درجه ی بالای فضایل اخلاقی میرسه ..... کسی که تونسته خودش را ادم کنه ...... دیگه نیازی به دیده شدن نداره !... واقعا نداره ... پس برای این که دیگران ببیننش ... هیچ اقدامی نمی کنه ...... اصلا بازی زندگیش  خارج از قوانین جاری بر زندگی های ادم هایی مثل من میشه ...

کسی که راز را فهمید اون را جار نمی زنه ........ چون اولا نیاز به دیده شدن و مطرح کردن خودش نداره ....... و دوم میدونه که دیگران سخنش را نخواهند فهمید ... چون رسیدن به جایی که اون رسیده .... با شنیدن کلام نیست....... طی کردن مسیری هست که منجر به تحول در دیدگاه احساسی بشه ....... تمام تمایلات و خواستن هاش عوض بشه ....... و من فکر میکنم که این جرقه از درون انسان باید زده بشه ........ نه ازطریق گوشهاش!........

حالا بیشتر از همیشه حس میکنم که ......یه ادم ناچیزم که به حد وحشتناکی ... نیاز به دیده شدن دارم ...... نیاز به خوب دیده شدن !!!

و تصمیم دارم تا جایی که بتونم .......این نیاز رو کمش کنم!....البته اگر بشه!



108-

دیشب رفتم یه جلسه ای یه جا وسطای شهر ....  مدتها بود بدون ماشین جایی نرفته بودم ....  تقریبا دوساعتی مترو سواری کردم تا رسیدم .... البته یه خط عوض کردن هم وسطاش داشت ... برگشت هم باز همین طور ......

حس اصحاب کهف بهم دست داده بود!! ... انگار هزار سال بود که بین مردم و توی جمعیت نبودم ..... خب واقعا هم نبودم ...... فقط دم خونه سوار ماشین  و در محل کار پیاده  میشم ...... حال و حوصله استفاده از وسایل نقلیه عمومی را مدت هاست .... سالهاست که ندارم ...... جایی هم که نشه ماشین برد....آژانس محل در خدمت هست دیگه !...


خولا۳ که  احساس خوبی داشتم  دیشب ....حس زنده بودن بهم دست داد .... برگشتم به دوران قبل از ازدواج ...... روزا ی دانشگاه و ........ روزای کارمندیم ......... وای که چقدر اتوبوس سواری کردم من ...... فک کنم نصف عمرم اون سال ها توی اتوبوس گذشت ......و گاهی هم خیلی سخت گذشت ... از دست این آقایون نامحترم و بی شخصیتی که .... امنیت دخترها و زنهای شهرمون را سلب میکردند..... گاهی حتی به گریه می افتادم از دست اذیت و آزارهاشون ...... اون سال ها که اوضاع ارتباط  دو جنس  در جامعه حداقل بود ... و کمتر کسی حتی در دانشگاه و محل کار ... اهل دوست و دوست بازی و این صوبتا بود ...... برای منی که  مذهبی و چادری و خیلی هم مقید بودم ... این آزارها بی نهایت  زجر آور و  خارج از حد تحمل بود .... اگرچه که   حتی مردهای  مردم ازار اون زمان هم ... حرمت هایی را رعایت می کردند ..... اما  حالا !!!!!!!!!

حالا اما انگار عادی شده ...... اصلا هم براشون فرق نداره ...این  متاهله  ... نیست ...زشته ...خوشگله .... چاقه ...لاغره ..... لباساش پوشیده است ...نیست ..حجابش معقوله .....یا اصلا نداره ............ نع ...هیچی مهم نیست ... اونی که میخواد اذیت کنه ...میکنه .......... (توی پرانتز بگم که  خوشبختانه تعداد این طور مردها خیلی زیاد نیست ... و عمومیت نداره ......ولی خوب همینم که هست نباید باشه ).......

و اما دیشب .....

دم  پله برقی مترو ایستاد تا من برسم .... گفت شما بفرمایید.......

طبق عادت دیرینه ای که از زمان جوانی دارم .....اصلا به مردها نگاه نمی کنم ..... اگر هم ببینم ...فقط  از قسمت کفش تا زانو !!!....... واسه همین هم ندیدم  ... چه شکلیه و کیه ...مهم هم نبود....  از صداش فکر کردم جوونکی هست که مثلا میخواد به پیرزنی مثل من احترام بزاره !!!

رفتم روی پله برقی ... اومد روی پله ی بالایی من ... صداش رو فقط میشنیدم ... داشت (مثلا ) با گوشی صحبت میکرد........

-: اره منم ...رسیدم ... ببین این شماره منه ..حفظ کن ... ۱۷۰ ... فلان و فلان ... (شماره رو هم روند انتخاب کرده بود که راحت حفظ بشه!)... ۹۱۲ هم هست ... یادت نره ...من دوباره میگم ... ۱۷۰ ... فلان ...فلان...

اینقدر دم گوش من داشت حرف میزد که .....منه خنگ هم فهمیدم داره میگه تا من حفظ بشم !..... محل نذاشتم ... انگار نه انگار .......

پله ها تموم شد و توی راهروی مترو راه افتادم ...بار اولم بود از این ایستگاه استفاده میکردم .... چشمم دنبال تابلو ها می گشت تا مسیرم را پیدا کنم و ...... عوضی سوار خط دیگه ای نشم ......

اومد چسبید کنارم و گفت : سلام !........ (ظاهرا دیده بود نمایش کاری از پیش نمیبره باید اقدام واقعی کرد!)....

برگشتم نگاهش کردم ....... یه مردی بود فک کنم هم سن و سال خودم ... خیلی تشخیص چهره ام خوب نیست ... اما فکر کنم اگه از من بزرگتر نبود ....کوچیکتر هم نبود ..... یک لباس افتضاح و نا مناسب واسه این سن پوشیده بود ... و حسابی هم سرو کله  را اب و جارو زده بود ..... اینقدر که توی همون یک نگاه حالم از دیدنش بهم خورد!!...

یه لبخند ژوکوند زد ... و ذل زد توی چشام ...... غضبناک یه لحظه نگاش کردم و رفتم طرف دیگه ..... قدم هام رو تند کردم و ازش دور شدم ....

دوید اومد دنبالم ... گفت : قصد مزاحمت ندارم !!...... نیتم خیره !!!......

هزار تا فکر در کسر ثانیه ریخت توی سرم :

چرا این منو انتخاب کرده؟ از بس بی ریختم فکر کرده تا بگه ...هوووووووش...دنبالش راه می افتم !!!؟ از سنش خجالت نمیکشه سر پیری!؟... زن و بچه نداره این مردک مضمحل!؟... چرا باید مردی به این سن و سال اینقدر علاف و بیکار و بی عار باشه که ....... اینطوری نقش بازی کنه و بیوفته دنبال کسی؟.... از نقش بازی کردنش هم کاملا معلوم بود که بار اولش نیست و ...بارها تمرین کرده!.... نکنه  عیب و ایراد از منه ؟ من که کاری نکردم  حتی  ندیده بودمش .....منکه ذهنم درگیر خودم بود!.....نه  ...اصلا تقصیر من نیست ...... مشکل از خودشه .......مردک بدبخت .......اخه یه مرد چقدر باید بدبخت باشه که دست به این کار بزنه !؟...........اما چرا من ؟ توی این مترو صد تا دختر و زن خوشگل و بزک دوزک کرده و قابل توجه هست ......من با این مانتو شلوار و روسری مشکی ساده .... بدون ارایش ... بدون فکل بیرون ..... با این هیکل چاق .......چی من توجه اش را جلب کرده !؟ ... نکنه به قول اون همکارم واقعا بعضی مردها  از این هیکل خوششون میاد!!؟ اه ... اه ... اه .....چندشم شد!.....

عصبانی  یک هو ایستادم و برگشتم  ... اینم که داشت می دوید ...  نزدیک بود بخوره به من که سریع ایستاد ... فکر کنم جوری عصبانیت از نگاهم می ریخت که ......یارو ترسید ....... چشاش کمی گرد شد ...

فک کنم حدود یه ثانیه اینطوری نگاش کردم و .........بعد برگشتم و رفتم ...

همونجوری ایستاده بود و نگاه میکرد..... یک هو داد زد: ... خوش به حال اونکه ترا می خوره!!

و در برگشت داشتم فکر میکردم که اینکه .....بعضی ها را باید یک آسیب شناسی جدیشون کرد ... چقدر توی این  شهر ... توی این مملکت ... ما ادم هایی رو داریم که  نرمال نیستند ... هم مرد و هم زن ....کسایی که ظاهرشون نشون نمیده ..... اما درونشون اونقدر خرابه که .... فقط با ازار رسوندن به دیگران ... از زندگیشون لذت می برن ...


اتفاقا همین دیشب هم یه فیلمی دیدم که موضوعش همین بود ......مردی که تنها وقتی میتونست خوشحال باشه که ..دیگران را غمگین و ناراحت و پریشان می دید ...........

ماجرای دیشب چیزی نبود که منو ناراحت کنه یا ازار برسونه .... اهمیتی شخصی هم برام نداشت ... اما راستش  اینکه هنوز زنی مثل من ... نمی تونه بدون دغدغه ... در ساعت ۸ شب ... در شهرشلوغی مثل تهران ... از وسیله ای عمومی مثل مترو ... استفاده کنه ..... تاسف اوره برام........


107-

دیشب رفتم مهمونی ... مهمونی خونه ی یکی از دوستان اینترنتیم...... تقریبا از سال 89 دوستیم......و چندین بار در دیدارهای گروهی هم رو دیده بودیم......  هم سن هم هستیم ...البته من چند ماهی بزرگترم....... اما دختر بسیار دوست داشتنی و قشنگ و باحالیه ....... اصالتا لره و از این بابت هم کلی افتخار میکنه .... و خصلتهای خوبی هم داره... صفا و سادگی و بی شیله پیله بودنش را منصوب به قومیت لریش میدونه ...... مطلقه است و بدون بچه ... با مادرش زندگی میکنه که البته مادرش مدتیه رفته ولایت و نبود خونه.....اصلا این شد که مهمونی داد....اونم به همه ی گروه!

کدوم گروه؟ خب همونی که من و اون توش عضو شدیم و از همون جا هم اشناییمون شکل گرفت.......گروه  اول توی    پردیس من    بود......و بعد از بسته شدن پردیس ...منتقل شد به کلوب .......و حالا هم  اومده به تلگرام.......... البته اینایی که به تلگرام اومدن ...خودمونی تر ها هستند......... هم مرد و هم زن ... هم زوج .... از شهرهای مختلف ایران... آدمهایی با خلق و خو های مختلف ... با نژادهای مختلف ... با وضعیت خانوادگی و اقتصادی مختلف ... با موقعیت های اجتماعی مختلف ... اما به هرحال این دسته ی  ده ۲۰ نفری تونستن چندین سال کنار هم (در نت) دوام بیارن ... و حتی بعضی هاشون  این دوستی رو به بیرون از نت هم کشوندن و شدن صمیمی ترین دوستهای هم...

ارتباط های پنهانی و خارج از چارچوب اخلاقی بین این افراد هست !!!؟ جواب اینه که من نمیدونم!... روابط پشت پرده ی اونا به من ربطی نداره .....اونی که من می بینم ... رابطه های جلوی پرده است .......و باید بگم چیزی که من می بینم خیلی خوب و دوستانه است ... این ادما تا جایی که بتونن به هم کمک می کنن و هوای هم رو دارن ... هر از چندی هم (شاید سالی یک بار )‌... دیدار دسته جمعی جور میشه و اکثریت که تهران هستند ... دور هم جمع میشن ......بیشتر در مکان های عمومی ...پارک ها ... رستوران و کافی شاپ هایی  که بشه توش چند ساعتی نشست و حرف زد و سر و صدا کرد....

اما............(انگار همیشه یه امایی وجود داره !) ... اونقدر که اون ها با هم صمیمی هستند ... من نیستم !... تفاوت های فرهنگی و خانوادگی بین من و بقیه گروه ...خیلی زیاده .... اونا تقریبا ...کمی بالا کمی پایین ..... در یک رده اجتماعی و فرهنگی هستند........اما من خیلی باهاشون فاصله دارم ......... از جنس اونا نیستم و اون ها هم فکر کنم همین احساس را دارن ....... تکیه کلام همه شون در مورد من اینه که : خیلی خانمی!! ...... ..... مثل یک بزرگتری که هرچقدر هم دوستش داشته باشی و بهش نزدیک باشی .......بازم یه دیوار حرمتی بینتون فاصله هست ..... حدی هست که از اون جلوتر نمیتونی بری .......

اکثر این خانم ها ...مطلقه هستند ....حالا یا با بچه یا  بی بچه ...... خودشون سرپرست خودشونن  ... 

بین اقایان هم  تعداد زن طلاق داده ها کم نیست... البته گفتم که زوج هم داریم این بین .... که زن و شوهر هر دو توی گروهن....بذار بشمارم....  ۶ تا زوج داریم ... البته اغلب این طور بوده که .....زن یا شوهره عضو گروه بوده ....بعد همسرش رو هم عضو کرده .....و اونی که از اول عضو بوده ........فعالتره توی گروه .........

و همه از لحاظ اقتصادی متوسط هستند........

ولی بیشترین چیزی که  حس میکنم منو از این ها متمایز کرده ........ نوع خانواده و تربیت خانوادگیه .... دنیاهامون فرق داره ...... دوستشون دارم اما نمی تونم باهاشون قاطی بشم .......

وقتی با دوستان دوران دبیرستانم هستم .......کاملا خودم رو از جنس اون ها می بینم و می دونم و حس می کنم ......همه شون زندگی هاشون تقریبا مثل منه ... همون روندی رو که من طی کردم .....طی کردن ....... برام عجیب و غریب نیستند .... مشکلاتشون شبیه مشکلات منه و خواسته هاشونم ........

یه مشکل دیگه هم واسه رفت و امد با این ها دارم .........مهربان همسر!!......اصلا خوشش نمیاد که من با این ها رفت و امد داشته باشم و .....منم بخاطر اون خطای بزرگ و نابخشودنی .... چاره ای ندارم  جز این که بهش حق بدم ....