-
92-
دوشنبه 8 تیرماه سال 1394 18:25
این مطلب رو دیروزتوی تلگرام خوندم .... خیلی مزه داد... دوست دارم اینجا داشته باشمش ...... ================================ شرم نامه یک مرد ایرانی : پروفسور قاسمی ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ی ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻧﯿﺴﺖ... ﯾﮏ ﺷﺮﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ... ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺗﺮﺑﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺗﺮﺳﺖ ... ﭼﺮﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﻡ که : " ﭘﺴﺮﺍ ﺷﯿﺮﻥ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺸﯿﺮﻥ...
-
91-
دوشنبه 8 تیرماه سال 1394 17:00
و اما سفر ...... ظهر یکشنبه راه افتادیم و رفتیم دنبال همسفرهامون.... حدودا ۴ ونیم ساعت توی راه بودیم .... تا رسیدیم به منزل مورد نظر ... یه ویلای کوچولوی جمع جور دو طبقه بود ... با امکانات رفاهی معمولی .... اما عوضش ۲ دقیقه تا دریا راه بود.... سفر در ماه رمضان این خاصیت خوب را داشت که ..همه جا خلوت بود.... از جمله...
-
90-
دوشنبه 8 تیرماه سال 1394 16:20
نمیدونم قبلا هم گفتم یا نه ... حالا دوباره میگم ...چه اشکالی داره مثلا!!؟ من مرتب با خودم دیالوگهای ذهنی دارم ... هی فکر و خیال و حرف و حرف و حرف .... اولش خودم نمی فهمم اما وقتی مخم داغ میکنه ...به خودم میگم این ها رو باید برم و تو کمد بنویسم .... این دیالوگ ها در مورد همه چی هست ... همسر ....بچه ها ... مادرشوهر......
-
89-
جمعه 29 خردادماه سال 1394 23:35
دارم فکر میکنم که چی درسته و چی غلط ..... نه اینکه ندونم ها ...میدونم اما مشکل اینه که هنوز یه ذره دلم به سمت اون غلطه متمایله !!.... ولی دارم در برابرش مقاومت می کنم... حالا بیخیال..... قراره یکشنبه بریم شمال... راستش من خیلی دوس ندارم برم ...اما بخاطر بچه ها میرم... فک کنم این چهارمین یا پنجمین باری باشه که میرم...
-
88-
دوشنبه 25 خردادماه سال 1394 19:32
-
87-
دوشنبه 11 خردادماه سال 1394 23:39
دیروز باز با دخترک بودم... بیشتر از ۵ ساعت باهم بودیم .... از دانشگاه سوارش کردم و.... به خواهش اون رفتیم برج میلاد... ضمن گردش در برج و خوردن ناهار.... حرف میزدیم ......بهم گفته بود که براش یه خواستگار اومده که .... احتمالا بهش جواب مثبت بده .... و دوست داره در این مورد با من حرف بزنه .... اما بیشتر این ۵ ساعت رو...
-
۸۶-
دوشنبه 11 خردادماه سال 1394 23:19
-
85-
شنبه 2 خردادماه سال 1394 17:16
دیروز باز با دوستان رفتیم پارک آب و آتش....... اخرمهر سال قبل هم رفته بودیم.... اما اینبار فقط ۶ نفر اومدن.... زمان امتحانات بچه هاست و این مادران فداکار به خاطر همین نیومده بودن! منکه اصلا از این فداکاری ها نمی کنم!!!...کلا کاری به کار درس بچه هام ندارم........ دوست داشتن بخونن....دوست نداشتن هم نخونن......
-
84-
شنبه 2 خردادماه سال 1394 17:05
امروز .... نظری که در پست قبلی گذاشته شده بود... باعث شد متوجه بشم که....وبلاگم همین یکماه قبل ۴ ساله شده!... وبلاگ مخفی من به ۴ سالگی رسید...در صورتی که وبلاگ آشکارم ... با اون همه بازدید کننده و نظر دهنده... فقط یکسال عمر داشت!..... چرا اون را ادامه ندادم اما این یکی این همه دوام آورد!!!؟....(چرا اینجا شکلک علامت...
-
83-
دوشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1394 01:36
روز تولدم تمام شد.... دو ساعته که فردا شده !!.......و من یک تولد دیگه رو هم پشت سر گذاشتم...... دخترک امروز حسابی سنگ تمام گذاشت... کیکی با عکس من که در وایبر گذاشتم.... برام اورد......و تمام روز همراهیم کرد.... هنوز نمی تونم بفهمم ...چرا این دخترک ۲۱ ساله ی زیبا......اینطور عاشقم شده!! چرا من هر گز نمیتونم ....باور...
-
82-
سهشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1394 18:36
ذره ذره دارم همه ی انگیزه ی زیستنم را از دست میدم ... حال انجام هیچ کاری را ندارم ....... فکر کردن به شروع هر عملی ...هیچ نشاطی در دلم تولید نمی کنه ... اگر مجبور به انجام کاری باشم .... مثل سرکار رفتن ... یا کارهای مربوط به خونه و خانواده .... با بی میلی تمام ... با بی رغبتی کامل ... یا حتی با احساس انزجار انجام...
-
81-
یکشنبه 17 اسفندماه سال 1393 00:10
باورم نمیشه اینقدر زمان گذشته!...اخرین پست اینجا مال 6 ابانه و ...الان 17 اسفنده!........ یه سال دیگه هم به سرعت برق و باد گذشت و........ یه سال به مرگ نزدیک تر شدیم!...... شاید خیلی ها دوست نداشته باشن دم عید و بهار ... حرف از مرگ بشنوند...... یکیش خودم!!!....... اما حقیقت اینه که.... گذشت سال ها...ما رو به روز رفتن...
-
80
سهشنبه 6 آبانماه سال 1393 02:30
-
79
سهشنبه 6 آبانماه سال 1393 02:23
امروز حسابی داغونم........ لغت سرخوردگی مفرط بهتره ...... تمام انگیزه ام رو برای ادامه این مسیر از دست دادم .... حس میکنم.... زندگیم دود شده و برای هیچ و پوچ تلف شده ....... حالا ...در این انتهای مسیر زندگی..... با این حس چه کنم!؟ شرح مطلب رو میزارم توی پست رمز دار بعدی ........از ترس شناخته شدن......اخه توی این درد و...
-
78
چهارشنبه 30 مهرماه سال 1393 22:28
سلام....... دیروز ...روز خوبی بود........ رفته بودم پارک اب واتش ...غرب تهرانه ......برای دیدار با دوستان دوران خوش دبیرستان...... کلی گفتیم و خندیدیم.......کمی هم راه رفتیم ...یه پل زیبا ساختن روی اتوبان مدرس ... که پارک اب و اتش را به پارک طالقانی متصل میکنه..... چند طبقه اس و دارای منظره ای فوق العاده زیبا ........
-
77- نامه های یکطرفه
چهارشنبه 30 مهرماه سال 1393 22:02
-
76
چهارشنبه 2 مهرماه سال 1393 14:01
دیروز ...روز جالبی بود... چند ساعتی رو با یه دوست گذروندم.... شروعشم از بهشت زهرا و ....مزار مادرم بود..... اول خط مترو سوارشدم....اخر خط ....بهشت زهرا پیاده شدم....تقریبا 70 دقیقه طول کشید..... مزار مادر هم درست روبه روی ایستگاه میشه ...البته در فاصله چند کیلومتری.... دوستم با ماشین اومده بود ایستگاه مترودنبالم...
-
75
دوشنبه 17 شهریورماه سال 1393 15:26
بازم اشتباه کردم......... انگار برداشتهای اشتباهی من تمومی نداره !... نمیدونم باید به این خوش خیالی های خودم بخندم ...یا زار زار گریه کنم... شایدم این هم قسمتی از بازی های زندگی باشه ...
-
74
شنبه 11 مردادماه سال 1393 13:26
انتظار سخته ...میدونی !؟ البته با وجود سختیش ....گاهی میتونه شیرین هم باشه ... مثل انتظار به دنیا اومدن بچه ات....یا رسیدن معشوقت! اما اکثر انتظارها تلخه ...مثل زهر ... هر لحظه اش قرنی میگذره ... اعصابت رو بهم میریزه ... گاهی مضطرب و نگرانت میکنه... گاهی هم عصبی و بد اخلاق ... وقتی دلیل انتظار رو ندونی ... وقتی منتظر...
-
73
شنبه 11 مردادماه سال 1393 13:01
غمگینم! برای تراشیدن بهانه ای جهت ادامه زندگی.... دلخوش میکنم به شادیهای کوچک .... اما حتی آنها هم از من دریغ می شود... گناه کسی نیست! ...وقتی شادیهایت را به بودن دیگران متصل کنی , دیر یا زود این اتفاق خواهد افتاد ... برای داشتن شادی پایدار ....باید تنها به خودت متکی باشی.... اما هنوز نمیدانم این چگونه ممکن است...
-
72
جمعه 10 مردادماه سال 1393 12:48
سرگردان , آشفته ,بی هدف, بی انگیزه , مضطرب, دلواپس, سرتاپاپراز احساس گناه , نداشتن هیچ حس خوبی نسبت به خود و یه عالمه حس صفت و حس بد دیگه ....... تمام مدت دارم با اینا زندگی میکنم ...حملشون میکنم...برای همین هم مرتب دنبال راهیم که ازشون فرار کنم....از خودم فرار کنم .....اینه که دنبال لذت در لحظه ی حال ام...... اینه که...
-
71
دوشنبه 6 مردادماه سال 1393 15:29
هنوز داریم حرف میزنیم ... و من نمیدونم ...این خوبه یا بد....... فقط چون به خودم قول دادم در لحظه زندگی کنم و به هدف لذت بردن از اون لحظه....سعی میکنم به خوبی و بدیش فکر نکنم... از چت کردن باهاش لذت می برم .....البته بیشتر وقتا....... چون واقعا مثل یه دوست عمل میکنه ...... با شخصیته ... توقع های بی جا نداره ....و ثبات...
-
70
جمعه 9 خردادماه سال 1393 02:02
-
69
جمعه 9 خردادماه سال 1393 01:51
سلام خودم !....... حالت چطوره!؟... دلم چی؟ آرومه ؟... قرار داره!؟... چشمات هنوز برق میزنه!!؟... لب هات توان خندیدن رو داره هنوز!؟... دستات میتونه قوت زانوهات باشه؟... کمرت که خم نشده!!؟... پاهات راه رو بلده ؟ میتونه هنوز رو به جلو ببرتت !!؟...... هی ... خود عزیزم !!!...... گاهی سعی کن ... فقط سعی کن ... برای خودت هم...
-
68
پنجشنبه 1 خردادماه سال 1393 19:21
این اردی بهشت هم تموم شد ... ماه محبوب من به پایان رسید و هیچ آبی هم از آب تکون نخورد ... مدتیه از سرکار اومدم خونه و ...دلم بدجور هم صحبت میخواد ... اما اینجا هرکس سرش به کار خودش گرمه ... تازه گرم هم نباشه ... هم صحبتی ای درکار نیست ... یا زبان هم رو نمی فهمیم ... یا حرفامون برای هم جالب نیست... یا کسی حوصله ی شنیدن...
-
67
شنبه 20 اردیبهشتماه سال 1393 22:00
به قول شاعر............ وقنی دل زندونه ...فایده اش چیه آزادی !؟
-
66
سهشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1393 10:21
سلام.... دیروز روز بدی بود ... همیشه رفتن ها منو دلتنگ و افسرده میکنه ... اصلا هم مهم نیست این رفتن خوب بوده یا بد ... اینکه ارتباطی بریده میشه ... برام سخته ...... اشکمو در میاره ... البته بسته به عمق و طول و عرض این ارتباط..... میزان ناراحتی و غم و دلتنگی و اشکم ...فرق داره ... اما به هرحال هست ... خیلی زود فهمیدم...
-
65
دوشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1393 00:22
فرصت زیاد نوشتن ندارم ...اما امروز از اون روزا بود که ...خیلی هوس نوشتن داشتم ... ولی فرصتی نبود... اون برنامه ی هیجان انگیز پست قبلی رو ...کنسل کردم...از ترس آخر و عاقبتش ... اما هنوزم بدجور وسوسه ام میکنه... پنجشنبه و جمعه ی قبل هم رفتم دوتا دیدار...اولی که کاملا مزخرف بود ... و دومی... میشه گفت بدک نبود... اگر...
-
64
چهارشنبه 20 فروردینماه سال 1393 23:44
نزدیک دو ماهه اینجا نیومدم ...زمان چقدر زود میگذره ... اون دیدار پنجشنبه که در پست قبل نوشتم ... اینقدر تعریفی نبود که اینجا بنویسم ... یک دیدار و گپ و گفت معمولی ... اما چند روزیه که در گیر یه هیجان جدید شدم ... اونقدر جالب و جذابه که حد نداره ... ولی از طرفی هم همه اش استرس دارم که نکنه آخرش گند بزنه به همه چی...
-
63
سهشنبه 22 بهمنماه سال 1392 18:41
سلام... پنجشنبه نرفتم به مجلسشون ....البته کارهم داشتم و نمی تونستم برم ... اما فکر میکنم که خیلی هم خوب شد که نرفتم ... اخه طرف سوژه بود ...تولدش بوده و کیک آورده بود و خلاصه ... اون موقعیتی که من میخواستم جور نمیشد... به قول خودم ...الخیر و فی ما بغل! فردا باید برم انقلاب ... کتاب بخرم... عصر و شب هم که سرکارم ......