-
62
پنجشنبه 10 بهمنماه سال 1392 18:25
سلام... وسوسه شدم پنجشنبه برم به مجلسشون ... فقط برای دیدن عکس العمل اون !... حالا تا یک هفته دیگه این وسوسه چقدر قوی یا ضعیف بشه , نمیدونم!... بخصوص که اون روز کلی هم کار دارم ... احتمال نرفتنم زیادتره... اصلا اون ارزشش رو داره !!!؟ ... خداییش نع ! تا ببینم چی میشه.... امروز تو نت یه مطلبی خوندم که ... بدجور وصف...
-
61
جمعه 4 بهمنماه سال 1392 01:12
امشب بعد از هفت ماه باز با اونا بودم... اونهایی که بد جور دلم را رنجوندند... همون هایی که بغض به گلو و اشک به چشمام ...آورده بودن ...همونایی که تو پست 54 در موردشون نوشتم ... آدمی عجب موجود فراموشکار احمقی میتونه باشه !! دلم براشون تنگ شده بود... و این چند ساعتی که باهاشون بودم ...واقعا شاد بودم و خوش... و حالا هم...
-
60
چهارشنبه 2 بهمنماه سال 1392 16:23
سلام... بازم یه بار دیگه بهم ثابت شد ... احساسم خطا نمی کنه!... از اولش میدونستم اشتباه ازاونه ... اما با این حال ... حس خوبی ندارم ... احساس سرخوردگی دارم ... حس بد پس زدگی... به خودم میگم...از اولش میدونستی چه خبره ... پس چرا ناراحتی؟... اما دلیل منطقی و عقلی ای براش ندارم... احساسه دیگه !...کاریش نمیشه کرد.......
-
59
شنبه 28 دیماه سال 1392 00:21
-
58
یکشنبه 22 دیماه سال 1392 00:29
سلام بی وفا... درست یک هفته قبل چنین روزی تولدت بود و من فراموش کردم !!! چطور تونستم !؟!!!!!!!!!1 درست که شب قبلش تا صبح بالای سر دخترک بیدار نشسته بودم ... درست که روزش تمام وقت به دکتر و درمانگاه و داروخونه و مریض داری گذشت ...درست که شب اش مهمان داشتم و کلی هم کارهای عقب مونده ی مربوط به دانشگاه ...... اما نباید...
-
57
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1392 19:43
توی یه سایت دوستیابی خارجی بود که باهاش آشنا شدم...حالا اصلا اسم اون سایت یادم نیست... اما یادمه که هندی بود... افراد مختلف از کشورهای متفاوت توش عضو بودن و ایرانی هم کم نبود... یه اقای ایتالیایی از عکس پروفایل من خوشش اومده بود و پرسیده بود عکس خودته!؟ ...بهش گفتم نه خیر ... اما دست بردار نشد...بازم اومد و یکی دوباری...
-
56
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1392 12:47
چند وقتیه که یه وبلاگ جدید زدم ... وبلاگی که نمیخوام پنهان باشه مثل این کمد رخت چرکها!... میخوام مثل وبلاگ قبلی ام بازدید کننده داشته باشه ... اما تفاوتش اینه که توی این وبلاگ فقط اثار مکتوبم را خواهم گذاشت ... توش زندگی نخواهم کرد ... میخوام خرده خرده نوشته هام را ....به صورت دسته بندی شده منتقل کنم بهش ... تا پس از...
-
55
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1392 00:53
هنوز دلگیرم از خودم ... از ظرفیت های محدود خودم ... از توقعات بی جایی که در من ایجاد میشه و برآورده نمیشه ... و منجر به اذیت روحی خودم میشه ... اولین مورد برمیگرده به ."ب"... گفتم شماره ات را گم کردم ... اونم گفت منم!... گفتم خب پس ...شماره ات را بده ... و داد ... میتونست نده !.......(واقعا می تونست!!؟) ......
-
54
شنبه 8 تیرماه سال 1392 11:31
بعد از مدت ها اومدم سراغ این کمد خاک گرفته !... البته دلتنگی چند روز قبل هم بی تاثیر نبوده ... اومدم برای حرف زدن ...برای صحبت با خودم طبق معمول ... نمیدونم فقط منم که همه اش خودمو واکاوی میکنم ... احساساتمو تجزیه تحلیل میکنم ... دنبال علت حالاتم هستم ... و خلاصه خودمو زیر ذربین قرار میدم ...یا همه اینطورن!!؟... البته...
-
۵۳
پنجشنبه 15 فروردینماه سال 1392 01:01
ســـــــــــــــــــــــــــلام.... سال نو مبارک .... سال ۱۳۹۲ هم رسید ... و ۱۴ روزه هم شد .... نمیدونم این اومدن و رفتن سالها واقعا چه اثری بر ما آدما داره ...غیر از بالا رفتن سن و پیر شدن چهره !.... کاش دانش و آگاهی و کمال مون را بالا میبرد و ... فکر و اندیشه و عقل و خردمون را پیر میکرد... برای من که متاسفانه اینطور...
-
۵۲
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 01:17
باز آخر سال شد و همه ی کارها قاطی پاتی شد!... منم شدم عین شهرداری تهران که ...همیشه زمان بارش باران و برف غافلگیر میشه ! ... منم هرسال ...ماه اسفند از این همه کاری که میریزه سرم غافلگیر میشم !!... اما خب ... همیشه هم یه جورایی از اینکارها و از ماه اسفند خوشم میاد ... برام مثل پنجشنبه ها می مونه ... پنجشنبه ها یی که به...
-
۵۱
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 17:53
همیشه در هر خانواده ای یک سری اصول هستند که خیلی مهمتر از بقیه ی چیزهایند. یک سری رفتارها یا اعمال که چیزی در حد امور واجب مذهبی تلقی میشوند و تخلف از آنها تقریبا نابخشودنی است. حالا ممکن است این موردی که در خانواده ی ما مهم تلقی میشود ، در خانواده ی شما مهم نباشد و برعکس . این به خودی خود اشکال ندارد ، وقتی مشکل پیدا...
-
۵۰
شنبه 14 بهمنماه سال 1391 14:56
-
۴۹
شنبه 14 بهمنماه سال 1391 14:21
خب بالاخره باید یک کسی، یک جایی،یک جوری باشد که آدم بتواند این حرف ها را بزند . باید یک مرجعی پیدا شود که آدمیزاد بتواند ، این سوال ها را ازش بپرسد و یک پاسخی ، ولو غلط دریافت کند. تا کی این حرف ها باید تابو بماند!؟ آن وقت می گویند چرا می گویید خوش به حال فرنگی ها ! خب آنها عین بچه ی آدم حرف هایشان را راحت میزنند و از...
-
48
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 12:27
سلام... از عمل جون سالم به در بردم!... اما هنوز بعد از نزدیک به یک ماه ...حالم چندان مساعد نیست ... هنوز درد و تهوع دارم ... البته رو به بهبوده ... ولی سرعتش از لاک پشت معروف قصه ها هم کمتره! و تازه نوید دادند که ... تا چندین ماه هم نباید انتظار حال عادی را داشته باشم.... اما هرچی که هست ...................... هنوز...
-
۴۷
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 00:43
خیلی وقته که اینجا ننوشتم ... حالا هم زیاد وقتی ندارم ... اومدم خدافظی کنم از این وبلاگ پنهانی ... آخه فردا میرم اتاق عمل و ... نمیدونم زنده ازش بیام بیرون یا نه !... اگر من بمیرم ... این وبلاگ هم خواهد مرد ... چون هیچکسی جز من اینجا نمیاد ... چون هیچکس از وجود این صندوقچه ی اسرار خبر نداره ... برای رهگذرها هم این جا...
-
۴۶
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1391 20:38
سلام... بالاخره این روز لعنتی پراز انتظار تموم شد... بااینکه میدونم حسم معمولا اشتباه نمیکنه ...اما بازم فریبکارانه امیدوار بودم که ...اینبار اشتباه کرده ...اما خب...... امشب دومین شبیه که ... باعث میشی تا صبح بیدار باشم و با اشکای احمقانه ام ...درد قلبم را درمان کنم ... اون شب تموم شد و گذشت ومن زنده موندم ...امشبم...
-
۴۵
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1391 13:26
خسته ام ... فقط همین ...خیلی خسته و کم رمق و کم طاقت شدم ... مسلما مال این مریضیه ممتده ... تقریبا یک و ماه و نیمه که رهام نکرده و ... همه ی جونم را کشیده ... هنوزم ول نمیکنه ... باور میکنی از سرفه کردن میترسم دیگه ؟ ! وقتی سرفه ها شروع میشه ...انگار تمام دل و روده و امعا و احشای درونیم هم با سرفه میاد بیرون ... چند...
-
۴۴
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1391 15:07
چرا من نمیتونم وانمود کنم حسی را که ندارم!؟...مثلاوقتی کسی را دوس ندارم چرا نمیتونم ...طوری نشون بدم که دارم!؟... یا وقتی از چیزی یا کسی خوشم نمیاد...چرا نمیتونم بگم که ...خوشم میاد!؟... آخه این چه خصوصیت افتضاحیه که من دارم؟... خیلی ها هستن که ...مثه اب خوردن یا حتی راحتتر از اون ...میتونن احساس اصلیشون را پنهان کنن...
-
۴۳
جمعه 3 شهریورماه سال 1391 12:09
سلام... باور کن نمی فهممت ... من که تنها بند نازک و کم جونی را که ما را به هم ربط میداد ...با اون نامه و خداحافظ تا همیشه ی توش... پاره کردم... پس تو چرا تمومش نمیکنی!!!!؟ فکر میکردم این کار خیلی خوشحالت کنه ... راحتت کنه ... از باری که به زور روی دوشت گذاشتم ... اما انگار اینطوری نشد!.... ولی چرا!!!!!!!!!!!!!!!؟...
-
۴۲
یکشنبه 22 مردادماه سال 1391 17:45
-
۴۱
جمعه 20 مردادماه سال 1391 15:34
-
۴۰
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1391 14:10
سلام بی احساس !... راستش فکر نمیکردم به این زودی این لقب را بهت بدم ... اما خب...تو کاری با دلم کردی که فکرشم نمیکردم!!................... از دوشنبه که رفتی ... تا همین حالا ...تمام مدت منتظر اس ات بودم... تک تک ثانیه ها ... خیلی به خودم فحش میدم که اینطور انتظار میکشم... از ضعف خودم بیزارم ... مرتب تلقین میکنم که ......
-
۳۹
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1391 02:13
فکر کنم اخر دیوانگی ...خودم باشم !... خب آخه کسی که یه وبلاگ میزنه تا توش ...فقط با خودش حرف بزنه ...دیوونه نیست!؟ امشب اولین باری بود که بچه های زهرا تنهایی می اومدن خونه ی ما ... اولین بار بدون زهرا....... حالم خیلی بد بود ...خیلی زیاد ... اما هرگز اجازه نمیدادم اون ها بفهمن ... نباید غم را توی چهره ام میدیدن......
-
38
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 16:29
بالاخره راضی شدی 10 دقیقه بهم وقت بدی! ...تو عمرم اینقدر سماجت و پافشاری روی کاری نکرده بودم...شاید برای همینه که احساس خوبی ندارم از این اصرارهام .... اما برای خلاصی از دست این وضعیت پادرهوایی که برای خودم درست کردم ... لازم بود اینکار را بکنم و بتونم ...رو در رو باهات حرف بزنم ... در واقع ازت چند تا سوال بپرسم و...
-
۳۷
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 21:23
-
۳۶
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 21:02
سلام ... یه عالم برات نوشتم و همه اش پرید ... اما من از رو نمیرم !... بازم مینویسم ... به هرحال تو هرگز این ها را نمی خونی ... اصلا از وجود این جا خبر نداری ... اما این عادت منه که ... حرفام را بنویسم ... اینطوری حال بهتری پیدا میکنم ... انگار که واقعا با طرفم حرف زدم ....
-
۳۵
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 20:14
رفتیم سفر و برگشتیم ... به طور خلاصه ...روی هم رفته سفر خوبی بود ... هم کلی از اقوام و دوستان را دیدیم ... هم چند جای تازه رفتیم ... فکر میکنم برای تنوع و ایجاد انرژی تازه جهت ادامه مسیر یک نواخت زندگی ... محرک خوبی بود .... یکی دو تا از برنامه هامون جور نشد و بهم ریخت و ...مجبورشدیم در لحظه تصمیم بگیریم ... اگه ۲۰...
-
۳۴
یکشنبه 21 خردادماه سال 1391 16:04
قراره تا دو روز دیگه بریم سفر... خانوادگی ... امیدوارم سفر خوبی از آب دربیاد و ... خستگی های این مدت کار زیاد را ... از بین ببره ... همه مون خسته ایم ... هم من و همسرم ... هم بچه ها ... و واقعا به این سفر احتیاج داریم ... اما ................... خدا کنه خوش بگذره ... از بس مسافرت نرفتیم ... میترسم اصلا یادمون رفته...
-
۳۳
دوشنبه 8 خردادماه سال 1391 17:43
خیلی حرفا دارم که باید توی این وب بنویسم ... خیلی حرفا که فقط میتونم توی این خونه ی تنهایی هام بزنم ... حتی افکاری که جرات نمیکنم در ذهنم جولانش بدم را ... دوست دارم اینجا بنویسم .... واگویه هایی برای خودم .... اما ..................... وقت نمیکنم .... کارهام روز به روز زیاد تر میشه و من ... روز به روز تنبلتر و ... صد...